لیزنا (گاهی دور / گاهی نزدیک: 61): شهرزاد مقصودی نسب، کارشناس ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه خوارزمی:اگر شب هنگام روی این زمین بزرگ، گوشهای پیدا کردیم که دور از نورها و روشناییهای مصنوعی شهر بود؛ به آسمان نگاه کنیم. آسمانی که با آنچه ما در شهرها میبینیم فرق میکند و پر است از نقطههای نورانی کوچک. وقتی نقطههای نورانی این آسمان را به هم وصل کنیم، قصهها ظاهر میشوند. قصه مرد شکارچی که مجبور میشود برای عشق با عقربی که نیش زهرآگین دارد بجنگد. نیش عقرب، مرد را نیمه جان میکند و معشوق، او را قبل از مرگ به آسمان میفرستد تا عشقشان جاودانه شود. هیچ وقت صورتهای فلکی عقرب و شکارچی در آسمان با هم دیده نمیشوند. گوشهای دیگر از آسمان نقطههای نورانی به هم وصل میشوند و اَسد، تنها موجود زنده آسمان نمایان میشود و قصهای دیگر آغاز...
چه کسی میتواند از این آسمان و قصههایش دل بکند؟
گوشه و کنار این سرزمین پر است از خرده سنگها و نقوشی که قصههایی برای گفتن دارند. در غرب سرزمینمان؛ جایی که سنگهای صاف و صیقل خورده کوه میخواهند قصه عشقی را یادمان بیاورند که شهرتش را فرهاد برده است...
چه کسی میتواند از این خرده سنگها و قصههایشان دل بکند؟
با گوشهای تیز از کنار درختان نارنج بگذریم. شاید دختری جادو شده باشد و در دل یکی از این نارنجهای خوشرنگ اسیر. این نخلهای سر به فلک کشیده در روزگار کهن با بزها جدلها داشتهاند! افسانه درخت خرما و بزی را کودکان روزگاران پیش شنیدهاند. درخت خرمایی که سرکش بود و مغرور و بزی که خوش و با صفا...
چه کسی میتواند از این درختها و قصههایشان دل بکند؟
آن کدو حلوایی گوشه مغازه اگر خیلی سنگین است، تعجب ندارد! شاید پیرزنی هنوز داخل آن است و میخواهد به خانهاش برود، اما این راهها آنقدر پیچ در پیچ شدهاند که اشتباهی سر از مغازه میوه فروشی درآورده! آن پیرزنی که یک عالمه سیب خریده و همه با تعجب نگاهش میکنند، کمکش کنیم تا سیبها را به خانه ببرد. شاید پسر تنبلش کمی تغییر کند!
چه کسی میتواند از این میوهها و قصههایشان دل بکند؟
این گنجشکهایی که صبحها آرام روی شاخههای درخت جیک جیک میکنند، نکند شبها میپرند توی حوض نقاشی؟ آن خروسی که گوشهای کز کرده، احتمالا شب به جای خوابیدن در لانهاش، لج کرده و در حیاط مانده! هر چه خاله مرجان به او گفته که شب وقت خواب است، گوشش بدهکار نبوده! صبح هم سرمازده و ترسیده گوشهای زیر آفتاب نشسته و به شب فکر میکند که اولین نفر به لانه خواهد رفت.
چه کسی میتواند از این پرندهها و قصههایشان دل بکند؟
باران که میبارد و همه دور هم جمع میشویم، حواسمان به صدای در باشد! شاید سگی، گربهای، پرندهای... خواست مهمان ناخواندهیمان شود. در سوز و سرمای زمستان اگر ملخی را نزدیک لانه مورچهها دیدیم تعجب نکنیم. پشیمان از جمع نکردن آذوقه در فصل گرم به سراغ مورچهها آمده و کمک میخواهد.
چه کسی میتواند از این فصلها، باران و برف و قصههایشان دل بکند؟
ما میتوانیم دل بکنیم!
روزگاری است که خیال را فراموش کردهایم. مینشینیم گوشهای و دکمهای را فشار میدهیم یا کلیکی میکنیم و ناگهان همه دنیا در برابر ما قرار میگیرد. در دنیای کلیکها:
ستارهها اسم دارند، نه قصه!
سنگها و نقشها تاریخ هستند، نه قصه!
درختها! اصلا اسم درختهای توی کوچه را میدانیم؟ آن زمینی که روزگاری پر از درخت بود، چه شد که در یک شب همه درختهایش خشکید؟ حالا انگار یک مجتمع تجاری ریشه در خاک آن زمین دارد. کلیک میکنیم و بحثهای پیرامون مجتمع تجاری و قطع درختها را میخوانیم. قصۀ نارنج و ترنج برای گذشتههاست!
میوهها در این دنیا فقط خاصیت دارند، بعضی حاوی آنتی اکسیدان هستند و ضد سرطان. ویتامین ث بعضی بیشتر است و....
حیوانات و قصه؟ کلیک میکنیم: قیمت گوشت گوسفندی، مرغ و ماهی را میبینیم. اقدامات اخیر مربوط به مبارزه با موشها در شهرهای بزرگ را میخوانیم، شاید نچ نچ هم کردیم و....
باران و قصه؟ وقتی باران میبارد، تاکسی نیست! جویهای آب طغیان میکنند و ...
و «خیال» فراموش میشود. خیال با کلیک تغذیه نمیشود. وقتی غمگین هستیم کلیکها به کار نمیآیند، خیال است که مرهمی میسازد برای غمها. در ناامیدی خیال است که روشناییها را پیش رویمان میآورد. شادی وقتی به وجود میآید که آن را در ذهن تصور کرده باشیم.
این روزها دور و بر ما یک شی مستطیل بزرگ است که همه چیز نشان میدهد! رنگ دارد، صدا دارد و تصویر و...
خیال را در خود ضعیف کردهایم. عادتش دادهایم تا کلیشهپذیر شود! رویاهایمان پر شده از آنچه میبینیم. نمیتوانیم رویای جدید بسازیم و بدتر از آن رویای همگی ما مثل هم شده است. قصهها کمک میکنند تا خیال را تقویت کنیم. همه در زندگی کدو حلوایی، پیرزن، جنگل، شیر، گرگ، و... دیدهایم اما وقتی قصه کدوی قل قل زن را به یاد میآوریم تصویری که از کدو، پیرزن، جنگل، شیر، و.... در ذهن هر کدام از ما نقش میبندد، متفاوت از دیگری است.
و ما فراموش میکنیم که اطرفمان پر است از اشیایی که صدها قصه در دل دارند. قصههایی که هر کدام رنگها و صداهایی که خود دوست داریم به آنها میدهیم. فراموش میکنیم که کودکان ما حق دارند این قصهها را بشنوند و ساده از کنار هیچ چیز نگذرند. فراموش میکنیم بهعنوان والدین وظیفه داریم آنها را با داستانها و افسانههای سرزمین مادریشان آشنا کنیم، فراموش می کنیم کودکان آیندهساز این مرز و بوم را...
کودکان ما حق دارند در بین انتخابهایی که برای شکل کیک تولدشان دارند، میزبان پیرزنی شوند که تعدادی حیوان مهمان ناخواندهاش شدهاند. حق دارند شبها یک طوطی پارچهای خوش رنگ را کنار خودشان بخوابانند که سعی کرد با هوش و ذکاوت راهی برای فرار از قفس پیدا کند و دیگر از هیچ موجود عجیب و غریب و ترسناکی نترسند!
بیایید قصهها را فراموش نکنیم و از کنار هیچ شیای ساده نگذریم. قصهها خیال را پروبال میدهند و خیال رویا میسازد. رویاهای ما جهان را شکل میدهند و این جهان دیگر جای زندگی نخواهد بود اگر رویاها نباشند یا اگر همه رویاها مثل هم باشند. کودکان ما حق دارند...