من از جهان قصه‌ها می‌آیم

لیزنا (گاهی دور / گاهی نزدیک 92): میترا لبافی، خبرنگار: سفیدبرفی نامادری بدجنسی داشت که زشت بود و سیه‌چرده بود و آینه‌ ای داشت که از او حساب می‌برد. نامادری هر روز روبروی آینه می‌ ایستاد و می‌گفت: ای آینه! به من بگو! آیا در این جهان از من زیباتر کسی هست؟ و آینه می‌گفت: نه بانوی من. کسی نیست.

 

تا اینکه سفیدبرفی بزرگ شد و پا گرفت و برای خودش خانمی شد. یک روز آینه که اعصابش هم خرد بود رویه‌ اش را عوض کرد و شروع به راستگویی کرد: بله بانوی من! سفیدبرفی از شما زیباتر است .

 

نامادری کم‌کم شروع به حسادت کرد و باورهای دروغینش فروریخت. تصمیم گرفت سفیدبرفی را از سر راه بردارد. کسی را مامور کرد تا سفیدبرفی را بکشد. مامور که دلش سوخته بود سفید برفی را فراری داد. آینه هم ماجرا را لو داد. بالاخره نامادری تصمیم گرفت خودش دست به کار شود. روزی خودش را شبیه جادوگری درآورد و در حالی که سفیدبرفی در خانه هفت کوتوله پناه برده بود با سیبی زهرآگین او را به خوابی صدساله فروبرد....

 

سفیدبرفی هنوز در خواب است. شاهزاده هم آمد و او بلند نشد. هفت کوتوله هرروز بالای سرش زارزار گریه می‌کنند اما سفیدبرفی بلند نمی‌شود؛ خدا می‌داند که چه خوابی می‌ بیند. یا خواب همان چند روزی را که دور از قصر زن جادوگر خانه هفت کوتوله را آب و جارو کرد می‌ بیند یا خواب شاهزاده را می‌ بیند و خوابش را به بیداری در کنار شاهزاده ترجیح می‌ دهد یا خواب می‌ بیند که تمام درخت‌های سیب را از ریشه درآورده‌است... سیب‌هایی که در اصل زهرآگین هستند ..

 

یک منتقد ادبی: خیانت  بدجوری زیر دهان بعضی‌ ها مزه می‌کند. سیب سرخی است که همیشه باید در جیب راستشان باشد. اما ظاهراً پیام نویسنده این است که سیب سرخ زیردهان سفید برفی مزه نکرده است.