داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار: برای آشنایی با یادگیری ناشی از تمرکز عمیق در یک حوزۀ خاص، و سپس اهمیت بسط مهارتهای علمی و فنی از طریق ارتباط بین رشتهای به گزیدهای از زندگی و یافتههای ویلیام برایان آرتور (از دانشمندان بزرگ و پیشگام در حوزۀ اقتصاد) اشاره میشود. این مطالب نشان میدهد که یک ذهن متمرکز و متخصص در زمینۀ اقتصاد چگونه میتواند با متخصصان فیزیک، زیستشناسی، رایانه، فناوری و مهندسی، و دیگر حوزهها ارتباط برقرار کند، و بدین ترتیب مفاهیم و دانشی را وارد عرصۀ اقتصاد کند که کل مطالعات اقتصادی را دگرگون میکند و در عین حال بر سایر حوزهها نیز اثرگذار باشد. برخی از یافتههای آرتور به گونهای انتخاب و توصیف شد که مرتبط با موضوع و فرایند یادگیری و با توجه به مسائل راهبردی و محیطی (فردی و اجتماعی) آن باشد؛ نمونهای درخشان از طوفان ذهنی برای جلب و پردازش ایدهها نیز میباشد.
قبل از توصیف خاطرات آرتور به نکتهای اشاره میکنم که توصیفکنندۀ راهبرد اصلی دنیای مدرن در آموزش و یادگیری علوم، فنون، مهارتها و نوآوری در سطوح گوناگون است که اتفاقا در داستان آرتور و همکاران او هم برجسته میباشد:
توجه خاص به احساسات، عواطف، تخیل، و تفکر انتقادی (به ویژه هنر و ادبیات) در نظام آموزش مقدماتی؛ و سپس، ادامۀ همین راهبرد آموزشی با تمرکز بیشتر بر تخصص، مهارت، و دانش عمیق در یک یا چند حوزه و ایجاد ارتباط بین افراد و حوزههای متعدد برای ارتقای یادگیری و نوآوری، مهمترین ویژگی نظامهای آموزشی و پژوهشی کشورهای توسعهیافته است.
احساسات، عواطف، و تخیل تا حدی در یادگیری انواع مهارتها برجسته و پررنگ است که دانشمند و نظریهپرداز بزرگ فرانسوی، رولان بارت میگوید اگر روزی نوعی توحش فرهنگی بر جهان غالب شود و قرار باشد ما از بین همۀ علوم و دستاوردهای بشری یکی را انتخاب کنیم، آن گزینه باید ادبیات باشد (ص. 28). هیچ ابزاری مثل ادبیات قادر نیست زبان، تخیل، تفکر، تعقل، و خردورزی را بارور کند. هیچ راهبردی به اندازۀ توجه به احساسات و عواطف نمیتواند به تلاش انسانها برای تعمیق یادگیری و ارتقای زیبایی و کم و کیف زندگی فردی و اجتماعی جهت دهد.
احساس، عاطفه، و تخیل در زندگی علمی و فنی آرتور و همۀ دانشمندان و نوآوران، همچون پیرنگ و بنمایۀ داستان، حضوری برجسته دارد.
آرتور میگوید بیشتر اقتصاددانان قبول دارند وقتی عامل انسانی با مسائل دشوار و حاوی عدم قطعیت بنیادی در تصمیمگیری مواجه شود از عقلورزی استنتاجی استفاده نمیکند. علم شناخت میگوید در چنین مواردی انسان از تداعی مدد میجوید. یعنی در خزانۀ تجربیات به دنبال وضعیتهای مشابه میگردد، آن را با وضعیت تازه مطابقت میدهد، پیامدهای آن را ارزیابی و سپس اصلاح میکند تا در نهایت، بهترین راه حل برای وضعیت موجود، انتخاب و پیاده شود. برای تعقل به این شیوه به مجموعۀ بزرگی از خاطرات و تجربیات مربوط به وضعیتهای گوناگون نیاز داریم. به همین دلیل پیشنهاد میکند دانشجویان علم اقتصاد نباید به نظریههای اقتصادی بسنده کنند. بلکه باید تاریخ را عمیقا بخوانند. (ص. 308) و البته معتقدم پیش و بیش از آن باید ادبیات بخواند. زیرا عامل انسانی (و احساس، عاطفه، و تخیل او) جلوتر از تعقل در حال انتخاب و جمعآوری دادههاست تا متناسب با آن کنش مورد نیاز اجرا شود. نظریۀ پیچیدگی، نظریۀ بازی، نظریۀ نسبیت، فیزیک کوانتوم و احتمالات، علوم زیستی و شناختی، اقتصاد، فلسفه، علوم رایانه، و سایر علوم امروزه بر پایۀ همین نگاه به جایگاه انسان در حال پوستاندازی هستند. امروزه پیچیدگی، نسبیت، و عدم قطعیت به دلیل حضور انسان در هر پدیدۀ علمی و فنی، بخشی ناگزیر از هر کنش متقابل بین انسانها، و نیز رابطۀ او با سایر پدیدههای محیطی و علمی و فنی است. به همین دلیل نه فقط همه علوم انسانی و اجتماعی بلکه سایر علوم و فنون تلاش میکنند بیش از پیش به هم نزدیک شوند. به نظر میرسد ادبیات نقطۀ ملاقات و زبان مشترک همۀ آنها و همۀ انسانهاست! چه به زبان مکتوب و ادبی و چه به زبان علمی، زبان بدن، زبان کنشهای روزمره، و غیره. همۀ اینها در صحنهای رشد میکنند (مثبت یا منفی) که سرشار از احساس و عاطفۀ متناسب با آنهاست. به عبارت دیگر، فضای احساسی و عاطفی مناسب است که رشد و بالندگی ابعاد گوناگون زندگی انسان را تسریع یا کند میکند. شرح یکی از خاطرات آرتور به خوبی گویای همین واقعیت بسیار مهم است که متاسفانه در نظام ارتباط بین فردی و اجتماعی ما در ایران به طور برجستهای غایب است.
"روزی پیاده به سوی دفترم در دانشگاه استنفورد میرفتم که کنیث آرو (دانشمندی بزرگ در حوزۀ اقتصاد و برندۀ جایزۀ نوبل) سوار بر دوچرخه در کنار من توقف کرد. او خیال داشت ده نفر از نظریهپردازان اقتصاد را دور هم جمع کند. قرار بود این گروه با گروهی ده نفره از دانشمندان فیزیک اندیشهورزی کند که فیلیپ اندرسن (استاد فیزیک و برندۀ جایزۀ نوبل) دور هم جمع کرده بود. محل برگزاری این نشستها در انستیتوی نوپای کوچکی بود به نام سانتافه. نشستها، بیآن که فوریتی در کار باشد در نمازخانۀ صومعهای برگزار میشد که اجاره شده بود! یکی از حاضران صبح حرف میزد و ما دربارۀ آن بحث میکردیم و دیگری بعد از ظهر. شبهنگام نیز بحثهای دو سه نفره دربارۀ برخی از همان مسائل و ایدهها در میگرفت.
ما ضمن این که با راه حلهای مربوط به مسائل رشتۀ مقابل آشنا میشدیم، میآموختیم هر رشته چه چیزی را در واقع مساله میداند، چگونه دربارۀ آنها میاندیشد، و با کدام ذهنیت میخواهد به آنها بپردازد. پرسشهایی پرسیده میشد که در حوزۀ اقتصاد مطرح نبودند و برعکس.
این دیدارها هیجانانگیز بود و فرساینده. در پایان ده روز چیزی به طور کامل حل نشده بود اما احترام دوستان فیزیک نسبت به پیچیدگی محض اقتصاد افزایش یافت. قرار شد با یک برنامۀ پژوهشی درازمدت دربارۀ اقتصاد به عنوان یک سامانۀ پیچیدۀ تکاملی، موضوع را دنبال کنیم: ترکیبی از همان دانشمندان اقتصاد و فیزیک، و اضافه شدن دانشمندانی از حوزۀ زیستشناسی نظری.
دربارۀ جهتگیری پژوهش خیلی مطمئن نبودم، در واقع هنوز نمیدانستیم دنبال کدام موضوعات باید برویم! البته پیش از آن دربارۀ پیچیدگی و اقتصاد کارهای زیادی کرده بودم اما موضوع در اینجا بسیار فرق داشت. از فحوای بحثها پی بردم که باید نظریۀ آشوب در کانون پژوهش باشد اما این موضوع چندان چنگی به دل نمیزد. خیلی گنگ تصور میکردم باید با مسائل بازده صعودی سر و کله بزنم و به این مساله بپردازیم که چگونه برخی از روشهای فیزیک را میتوانیم به علم اقتصاد وارد کنیم. دربارۀ مسیر پیشروی شک داشتیم. به بانی برنامه، سیتیبانک زنگ زدیم تا نظرشان را جویا شویم. گفتند هر مسیری را که میخواهید در پیش بگیرید منتها کارتان به مبانی اقتصاد مربوط، و روشتان با روش جاری متفاوت باشد! برای من و دیگر اعضای تیم، این پاسخ خواب و خیال بود؛ چک سفیدی بود برای هرکاری. ناظری برای بازخواست نبود؛ نه دانشجویی، نه کلاسی، نه دپارتمانی، نه حتا رشتهای ... اهل ذوق به ما میگفتند بیکلاس! جای عمدۀ بحث در نمازخانۀ صومعه بود.
در یکی از نخستین بحثها، کافمن گفت: شما اقتصاددانها چرا به حالت تعادل در اقتصاد چسبیدید؟ چه عیبی دارد به اقتصاد دور از تعادل بپردازیم؟ از این پرسش به حیرت افتادم و دیگر اقتصاددانهای تیم نیز. پاسخ خوبی نداشتم. انگار کسی بپرسد اگر نیروی جاذبه نباشد فیزیک چه میکند. دنبال روزنهای برای ورود به موضوع بودیم و این پرسش هم سر جایش بود.
یکی دیگر از روزنهها پیشنهاد سامانۀ طبقهبندیکننده توسط هالند بود که در نشستهای سال قبل مطرح شده بود. این سامانه، مرکب از زنجیرههایی از قواعد وضع-کنش است. مثلا قاعدهای میگوید اگر در محیط سامانه شرط الف برقرار باشد، آنگاه کنش ب انجام میشود. قاعدۀ دیگر میگوید اگر محیط سامانه شرط ج را برآورده کند آنگاه کنش س انجام شود.... و تا پایان. در واقع این سامانه به کمک قواعد اگر - آنگاه میتواند محیطش را تشخیص دهد، و به فراخور محیط، کنش مورد نظر را انجام دهد. این سامانه میتواند حتا با قواعد نه چندان خوب آغاز کند، و سپس با گذشت زمان قواعد بهتری را بیابد و جایگزین آنها کند. این سامانه میتواند بیاموزد و در مسیر تکامل و بالیدن پیش برود.
من به هیجان آمده بودم. فکر میکردم دیگر اقتصاددانها هم هیجانزده باشند. اما هیچ نشانهای از هیجان در آنها ندیدم. تازه یکی از آنها در حال چرت بعد از ناهار بود. حسی در درونم میگفت این موضوع به نوعی، به شیوهای، در واقع یک راه حل است و ما باید برایش دنبال یک مساله بگردیم. هالند به نوعی داشت روشی را شرح میداد که در آن، "هوش" یا "کنش فراخور" میتوانست به طور خودجوش در درون سامانهای تکامل پیدا کند. من و جان بعدا به این فکر افتادیم یک اقتصاد مصنوعی ابتدایی طرح کنیم و آن را روی کامپیوتر من به اجرا در بیاوریم. مشتی قواعد اجرایی طراحی کنیم که بهتدریج پیچیدهتر میشود، بر یکدیگر اثر میگذارند و از سادگی به سوی پیچیدگی حرکت میکنند؛ نوعی اقتصاد خودبالنده. البته بعدا به این فکر افتادم که مثلا یک بازار سهام را به جای شبیهسازی توسعۀ تاریخی یک اقتصاد کامل شبیهسازی کنیم. میخواستیم عاملهای درگیر در این بازار یاد بگیرند... مدلی که در آن، هر فردی در یک "زیستبوم" به رقابت میپرداخت و میبالید. زیستبومی که خودش حاصل همین رفتارهای متقابل عاملان بود. این مدل را نمیشد با روشهای متعارف و معادلهمحور ایجاد کرد. به همین دلیل به مدلسازی عاملمحور معروف شد.
هدف ما فقط این نبود که یک روش کلی جدید در علم اقتصاد طراحی کنیم، ما میخواستیم برای مسائل آشنا، مسائل کهنه و تکراری علم اقتصاد، راه حلی بیابیم. میخواستیم این مسائل را از دیدگاه متفاوت خودمان حل کنیم. موضوعی که به طور خودجوش در برنامه قرار گرفت اندیشههایی بود که جان هالند (دانشمند فیزیک) دربارۀ تطبیقپذیری و یادگیری، پرورانده بود.
در همان سانتافه مقالهای نوشتم دربارۀ مسالۀ ال فارول که دانشمندان اقتصاد به آن بیتوجهی کردند اما ناگهان مورد توجه دانشمندان فیزیک قرار گرفت و مشهور شد. در سانتافه رستورانی بود به نام ال فارول که هر پنجشنبه شب برنامۀ موسیقی زنده داشت. مردم اگر گمان میکردند آن شب شلوغ است به آن جا نمیرفتند، و اگر فکر میکردند خلوت است میرفتند. دیدم این مساله به قلمرو تصمیمگیری مربوط است. اگر انتظارات (پیشگوییها) معطوف به این بود که رستوران شلوغ میشود، کسی نمیرفت؛ و اگر معطوف به این بود که خلوت است، همه میرفتند. به سخن دیگر، پیشگویی هر چه بود، نتیجه خلاف آن در میآمد. به ویژه انتظارات عقلانی منجر به ابطال خودشان میشدند. این یعنی یک تناقض با خویش.
این مساله نشان میدهد که عقلانیت بینقص یا قیاسی، در مسائل دشوار کارایی ندارد. به دو دلیل: یکی این که پیچیدگی وقتی از حد معینی بگذرد ظرفیت منطق انسانی دیگر قادر به ادامه نیست. به عبارتی عقلانیت بشر، کرانمند است. دیگر این که در محیطهای پیچیده، عاملها نمیتوانند اعتماد کنند که طرفهای مقابل رفتاری سراسر عقلانی از خود نشان دهند. از این رو ناچار میشوند به حدس و گمان رو بیاورند. این امر موجب میشود حریفان به جهانی از باورهای ذهنی، و باورهای ذهنی دربارۀ باورهای ذهنی، در افتند. لذا دیگر جایی برای مفروضات مشترک عینی مشخص باقی نمیماند. به همین نسبت، استنتاج قیاسی عقلانی، یعنی نتیجهگیری از مقدمات مشخص بر اساس فرایندهای منطقیِ بینقص، دیگر کاربردی ندارد. به عبارت دیگر، مساله نامشخص میشود. ...
روانشناسان امروزی به شکل معقولی در این نکته همداستاناند که در وضعیتهای پیچیده یا نامشخص، انسان از روشهای خاص قابل پیشبینی برای تعقل کمک میگیرد. این روشها قیاسی نیستند، استقراییاند. روانشناسان جدید میگویند ما فقط تا حدی میتوانیم در منطق قیاسی خوب عمل کنیم، و به همین دلیل هم فقط تا حدی از آن استفاده میکنیم. ولی در دیدن، به یاد سپردن، یا مطابقۀ الگوها، عالی هستیم. این ویژگی، امتیارات تکاملی آشکاری برای نوع بشر داشته است. بنابراین، ما در موضوعات پیچیده دنبال الگو میگردیم، الگوهایی که میتوانیم از روی آنها موقتا مدلی، فرضیهای، یا طرحوارهای درست کنیم تا بر پایۀ آنها به تحلیل ادامه دهیم؛ و بدینسان موضوع پیچیده را ساده میکنیم. ما برپایۀ فرضیههای جاری خودمان، به صورت موضعی به استنتاج قیاسی میپردازیم و بر اساس آن وارد عمل میشویم. دریافت بازخورد از محیط ممکن است باعث تقویت یا تضعیف باور ما به فرضیههای جاری شود. در نتیجه فرضیههای ناکارا را کنار میگذاریم و در صورت نیاز فرضیههای جدیدی به جای آن مینشانیم. به عبارت دیگر، وقتی نمیتوانیم به عقلورزی کامل بپردازیم یا تعریف مشخصی از مساله نداریم، از مدلهای ساده برای پر کردن خلا فهم خودمان استفاده میکنیم، چنین رفتاری استقرا نام دارد. تصمیمات ما در بازی شطرنج نوعی فرایند استقرا را به کمک میگیرد.
بعدها فکر من در سال 97 در جهت متفاوتی پیش رفت که ارتباط مستقیمی با برنامۀ پژوهش اقتصادی سانتافه نداشت. من عمیقا به فناوری علاقمند شدم. این علاقه، نخست موجب سردرگمی من شد. رشتۀ دانشگاهی من در آغاز مهندسی برق بود؛ ولی این شیفتگی نسبت به فناوری به نظر میرسید هیچ ربطی به زمینهای اصلی پژوهش من یعنی علم اقتصاد یا پیچیدگی ندارد. اما راستش این علاقه سالها پیش در من شکل گرفته بود، زمانی که داشتم فکر میکردم فناوریها برای این که جای خودشان را باز کنند چگونه رقابت میکنند. من دریافته بودم که تمام فناوریها فقط محصول فکر بکر نبودند بلکه همگی ترکیباتی بودند از فناوریهای پیش از خودشان. مثلا چاپگر لیزری مرکب است از یک پردازنده کامپیوتری، لیزر و بارنگاری. ..در سال 92 موتور جت را بررسی کردم و در شگفت شدم که چطور موتوری که در بدو تولدش اینقدر ساده بود ظرف دو سه دهه چنان پیچیده شده بود. در آن سالها در حال یادگیری زبان برنامهنویسیC بودم. متوجه شدم ساختار همۀ فناوریها مانند هم است. این فناوریها یک ماژول فعال محوری دارند که ماژولهای فرعی در پیرامون آنها قرار گرفته و به آن متصل شدهاند تا مجموعه خوب جفت و جور شود و کار کند. با گذشت زمان ماژول مرکزی برای افزاش بازدهی تحت فشار قرار میگیرد و لذا برای غلبه بر محدودیتهای فیزیکی و مشکلاتی که در عمل پیش میآیند، فناوریهای فرعی به فناوریهای اولیه افزوده میشوند. لذا فناوریها ابتدا ساختار سادهای دارند اما به مرور زمان تکامل و توسعه پیدا میکنند.
همۀ فناوریها بر پایه تصرف در پدیدهها و استفاده از آنها پا میگیرند تا جایی که در نهایت میتوان گفت فناوریها پدیدههایی هستند که برای هدفهای انسانها به کار میآیند. پدیدهها به صورت خانوادگی ظاهر میشوند، مانند پدیدههای شیمیایی، الکترونیکی، ژنومی. بنابراین فناوریها در گروهها شکل میگیرند مانند شیمی صنعتی، الکترونیک، زیستفناوری.
فناوریهای بکر مانند سازوکار تکامل داروینی از انباشت تغییرات کوچک در فناوریهای پیشین بوجود نیامدهاند. فناوریهای بکر از ترکیب یا تجمیع فناوریهای پیشین پدید آمدهاند البته به کمک تخیل و نبوغ انسانی. نتیجۀ این فرایند سازوکاری بود متفاوت با سازوکار داروینی برای تکامل فناوری. من نام آن را تکامل از راه ترکیب، یا بالندگی ترکیبی گذاشتهام.
این سازوکار البته در تکامل موجودات زنده نیز وجود دارد. در موارد خیلی مهم، گذار از یک مرحلۀ تکاملی به مرحلۀ بعدی عمدتا ترکیبی است. ارگانیسمهای تکسلولی از راه تکامل ترکیبی به مرحلۀ چندسلولی رسیدند. ولی چنین رویدادهایی فراوان نیست. بلکه هر چند صد میلیون سال یک بار است. مکانیسم تکاملِ روزبهروز در زیستشناسی، همان انباشت داروینی تغییرات کوچک و انتخاب بهینه است. برعکس در قلمرو فناوری، سازوکار تکاملیِ متعارف، سازوکار ترکیب است؛ ضمن این که از پی پدید آمدن هر فناوری جدید، تغییرات کوچک داروینی رخ میدهند.
به این نتیجه رسیدم که فرایندهای زنجیرهای، یعنی فرایندی که بتواند از ترکیب خشت بناهای ابتدایی به خشت بناهای ساده و مفید برسد و در ادامه، از ترکیب اینها خشت بناهای جدیدتری تولید کند فرایندی نیرومند است. فرایند تکامل در دنیای واقعی نیز همین مسیر را پیموده است. یعنی از ترکیب چند فناوری ساده و محدود، مارپیچوار جلو رفته و فناوریهای پیچیدهتر و فراوانتر پدید آورده است.
به ذهنم رسید همۀ این فرایندها را میتوانیم به کار بگیریم تا نشان دهیم اقتصاد چگونه کار میکند؛ یعنی در درجۀ اول اقتصاد چگونه پا میگیرد. ضمن این که با مساله فناوری درگیر بودم میاندیشیدم اقتصاد فناوری را خلق میکند، ولی از آن مهمتر فناوری اقتصاد را میآفریند. بنابراین اقتصاد فقط ظرف فناوریهایش نیست، ترجمان آنهاست. در امتداد تاریخ، همپا با تغییر این فناوریها، و پدید آمدن پیکرۀهای کامل فناوری، اقتصاد هم تغییر میکند. هر چه اقتصاد ایجاد کند، و شیوۀ ایجاد آنها، عوض میشود. به همراه این فرایند، آرایش نهادهایی که با شیوۀ جدید انجام کارها سازگار میشوند نیز تغییر میکند. به سخن دیگر، ساختار اقتصاد دگرگون میشود.
در آن زمان به نظرم میرسید شاخههای گوناگون پژوهشی که این جویبار اندیشه را شکل میدهند پراکندهاند و ارتباطی با هم ندارند. ولی اکنون که رو به عقب مینگرم، و تالیفات همکارانم را در سانتافه و جاهای دیگر میخوانم، میبینم این شاخهها آرام و آهسته به سوی علم اقتصاد رواناند. (ص. 7-26)"[1]
محسنی، حمید (1400) .« ارتباط بین رشتهای و طوفان ذهنی: تجربۀ ویلیام آرتور در سانتافه». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 28. 9 مرداد 1400.
---------------------------
[1] . آرتور، ویلیام برایان (1396). پیچیدگی و اقتصاد. ترجمۀ محمدابراهیم محجوب. تهران: نی.
براستی از خواندن این نوشته لذت بردم و آن را تاثیرگذار یافتم.
امیدوارم خوانندگان دیگر بویژه جوانان هم خود را در این لذت شریک کنند.
سپاس همیشگی از آقای محسنی