داخلی
»برگ سپید
وقتی کتابهایی از نویسندگان امریکایی و اروپایی میخوانم که محلهها و خیابانها را به دقت توصیف کردهاند و با تأکید، نام خیابانها و نشانیهای دقیق را کروکی میکشند، راستش کمی کسل میشوم. درست برعکس این حالت، وقتی در آثار پارسیزبان، رخدادهای داستان در نزدیکی محل زندگی من رخ میدهد، برای ادامه دادن داستان و دقیق خواندن نشانیها مشتاق و حریص میشوم. اوج این اشتیاق، زمانی است که داستان در اماکنی رخ میدهد که من در آنجا حضور و البته خاطره داشتهام. در بخشهایی از داستان انگار دوست دارم کتاب را ببندم و من برای نویسنده از خاطراتم، از شناختم و از رخدادهایی که در آن محل برایم پیش آمده، حرف بزنم. فکر میکنم خیلی از آدمها همینطور باشند. وقتی به یک نقطۀ اشتراک با فرد دیگر میرسند، دوست دارند در آن نقطه توقف کنند، تجدید خاطره کنند، سری تکان بدهند، یادش بهخیری بگویند و از این توقف لذت ببرند. حتی شنیدهام تعدادی از نویسندهها برای این که داستان خود را بنویسند، بارها و بارها در مکانی که داستانشان قرار است اتفاق بیفتد قدم میزنند و جزئیات را مو به مو یادداشت میکنند.
این نوشتهها را زمانی مینویسم که نسیم خنکی از بین صفحۀ 137 و 138 کتابِ «ویران میآیی» به صورتم میوزد؛ جایی که روزبه از در شمالی دانشگاه تهران، با عبور از کنار نگهبانان سرمهایپوش، وارد دانشگاه میشود؛ از میان ساختمانهای تو در تو و قدیمی پزشکی رد میشود و با عبور از پلههای ساختمانهای دانشکدههای پزشکی به خیابان پهنی میرسد که به کتابخانه مرکزی منتهی میشود. روزبه دنبال رزاقی میگردد، به دنبال دختری که احتمالاً حس متفاوتی به هم داشتهاند و البته هیچگاه از چیستی این حس مطمئن نبودهاند. روزبه، حالا، پس از اتفاقاتی سیاسی-اجتماعی که پشت سر گذاشته، نه برای عشق و عاشقی، شاید برای اعتراف، شاید برای آرامش، شاید برای فرار یا شاید برای گریه به دنبال یک شانه میگردد. میتوانم بوی چمنهای اطراف مسجد را حس کنم. میتوانم روزبه را ببینم که دارد تلفن میزند به خانۀ رزاقی، ناامیدانه، جملاتی رد و بدل میکند و ناامید و مستأصل تلفن را قطع میکند... روزبه را، من و تمام کسانی که یک حکاکی از فضای بیمانند دانشگاه تهران در پستوی ذهن خود دارند، میبینیم... از کنار روزبه رد میشویم و میرویم سمت بوفۀ علوم، کتابخانه مرکزی، دانشکده ادبیات، پلههای دانشکدههای پزشکی و گربهای پشمالو به ما خیره شده است!
بخوانید:
حسین سناپور. «ویران میآیی». تهران: چشمه، 1382. خوانش از روی چاپ پنجم، 1388.
کاش می شد سرنوشت را از سر نوشت!
آقاي عصارها همكلاسي قديمي، ممنون از شما و توصيف زيباي پاياني متن تان...
(نزديك ارديبهشت كه مي شود نمايشگاه كتاب وسوسه اي است يا بهتر بگويم بهانه اي ميشود براي تهران آمدنم،اميرآباد رفتن، دانشگاه تهران، خ انقلاب و....مرور همه داستان هاي ننوشته ذهنم با همين ظرافت نوشته شما....)
شاید بهتر باشد نویسنده این "نقطه اشتراک" را با خواننده به شکل دیگری ایجاد کند.
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم.....