داخلی
»برگ سپید
جوایز:
- جایزه ادبی یلدا
- جایزه بهترین رمان سال بنیاد گلشیری
- جایزه کتاب سال پکا
در کتاب رواشناسی اعتراض برای توصیف رفتار آدمیان در برابر خواستههای خود و دیگران سه نوع شخصیت تعریف شده است: منفعل، سلطهجو، و جرأتمند. منفعل آن است که بیهیچ حرف و گفتی پذیرای نظر دیگران است. از نه گفتن میهراسد و همنوایی با جمع را بیشتر دوست دارد تا پافشاری بر عقیده و سلیقه خویشتن. سلطهجو، آن روی سکه منفعل است. ذرهای برای عقیده و خواست دیگران احترام و اهمیت قایل نیست. میکوشد همه را به هر طریقی با خود همداستان سازد و در این راه از تحقیر، تطمیع، توهین و ضرب و شتم نیز فرو نمیگذارد. جرأتمند کسی است که به حقوق و وظایف خود به غایت آشنا است. میداند کجا باید مراعات دیگران را کند و کجا بر خواست خود پای بفشارد. تسلیم سلطهجویی دیگران نمیشود و خود نیز میکوشد بر خواست و نظر دیگران خط بطلان نکشد.
این معنا در کتاب تضادهای درونی ما اثر کارن هورنای نیز به شیوهای دیگر بیان شده است. هورنای بر آن است که ریشه همه پریشانیها و افسردگی آدمیان در تضادهای درونی ایشان نهفته است. بسا مردمانی که در کودکی خواسته بودند کودکی کنند، حرفهای دلخواه برگزینند، یا مردی و زنی را که خود دوست میداشتند، به همسری داشته باشند، اما به جبر پدری زورگو، یا جامعهای استبدادزده، ناچار شدهاند، بر فوران خواهشهای خود سرپوش بگذارند و به دیگران اقتدا کنند یا به ناگاه طغیان کنند و یکسره به انتقام ناکامیهای خود خرابی به بار آورند. هورنای معتقد است که این سرکوبی هرچند از فرد، در چشم اطرافیان انسانی سربهزیر، مأخوذ به حیا، سربهراه و خلف میسازد، لیکن مایه پریشانی درونی فرد، افسردگی، و حتی بیماریهای جسمی او در آینده خواهد شد.
زن داستان «چراغها را من خاموش میکنم» گویی زادۀ همان تضادهای کارن هورنای یا همزاد شخصیت منفعل کتاب روانشناسی اعتراض است. برنامه تکراری روزانه یک زن خانهدار تحصیلکرده، وسواسها و هراسهای بیشمار او، نشخوارهای فکری و خودگوییهای بیامان روزانه او در بستر حوادث زندگی یک خانواده ارمنی ساکن در آبادان، چنین شمایلی را در برابر خوانندگان قرار داده است. زن کم سخن میگوید، اما تجزیه و تحلیل درونی او از دیگران و خانوادهاش همه این داستان دویست و نود و سه صفحهای را پیش میبرد.
کلاریس، شخصیت اصلی داستان، زنی ارمنی است در سن سی و هشت سالگی که به همراه همسر خود، آرتوش، مهندس پالایشگاه و یک پسر و دوقلوهای دختر در شهر آبادان زندگی میکند. فضای داستان در قبل از انقلاب اتفاق میافتد. همسر کلاریس، آرتوش، مهندسی است عالیرتبه که دارای افکار سوسیالیستی است و علیرغم گرید بالایش حاضر نیست در خانههای مرفهتر پالایشگاه زندگی کند یا مدل ماشین خود را بالاتر ببرد. آنها یک پسر پانزده ساله دارند و دوقلوهای دختری به نام آرسینه و آرمینه که کارهایشان قرینه هم است. مادر و خواهر کلاریس ، آلیس، نیز که پرستار است، در آبادان زندگی می کنند. دنیای کلاریس، خانه، همسر و فرزندان، مادر و خواهر، و چند خانواده ارمنیی است که در اطراف ایشان زندگی میکنند. اما ورود امیل سیمونیان به همراه مادر و دخترش گره اصلی را در داستان میاندازد.
کلاریس، شخصیتی منفعل و پذیرا، درونگرا، وسواس و سرشار از دلهره و نشخوارهای فکری دارد. اما دریافتن همه این موارد حاصل خواندن خودگوییها و حوادث داستان است نه اشارههای مستقیم نویسنده. اینجاست که یکی از نشانههای توان بالای نویسندگی زویا پیرزاد نمایان میشود. خواننده از خلال خاطرهگوییهای کلاریس میفهمد که او در کشمکش و حسادتی همیشگی از سوی خواهرش آلیس که دارای شخصیتی پرخاشگر است، گرفتار بوده است.
ص 75-76 ] دریافت شخصیت آلیس و مواجهه با خواهرش از خلال دیالوگهایش[:
«...از دستشویی که بیرون آمدیم گفتم «چرا حرف بیخود میزنی؟ شوهرش و آرتوش همگریداند.» آلیس دستش را از زیر بغلم درآورد و برای کسی تکان داد. «خوب کردم. تا عنترخانم هی گرید کوفتی شوهر گوریلش را به رخ مردم نکشد. اگر پروفسور]لقب تمسخر آمیزی که آلیس به شوهر خواهر خود داده[ دست از تاواریش بازی برمیداشت و مثل آدم خانه توی بِریم میگرفت، مجبور نبودیم زِرزِرهای هر تازه به دورانرسیدهای را تحمل کنیم ... .»
زندگی یکنواخت کلاریس، با حضور خانواده سیمونیان در همسایگیشان دچار دگرگونی بزرگی میشود. در اثر برخوردهای خاص و دلبرانه امیل سیمونیان، مرد جوانی که همسرش را از دست داده و دختری به نام امیلی دارد، کلاریس دست به مقایسه همسرش با او میزند و این مقایسهها کمکم توجه او را درگیر امیل میکند. این توجهها، باعث اوج گرفتن تضادهای درونی کلاریس میشود. مثلا در صفحه 150 کتاب درگیریهای فکری زن را زمانی که به انتظار آمدن امیل برای عوض کردن خاک گلدانها نشسته بنگرید:
«... دو ور ذهنم در حال جدل بودند. آخر سر این یکی به آن یکی گفت «مرتب بودن که گناه نیست.» رفتم به اتاق خواب. مو شانه کردم و ماتیک مالیدم. بعد دست شستم و کرم زدم ]آخر امیل قبلاً حین دست دادن به او گفته پوست دستهایش چقدر خشک هستند[ و به ساعت نگاه کردم...» پاراگراف بعدی افکار درهم و برهم زن حین بررسی ترجمه یک داستان برای مدرسه است تا برخاستن صدای زنگ در و آمدن امیل:
صفحات 150 – 151: « ... خانم سیمونیان میداند که پسرش به خانه ما می آید؟...»، «...من که هیچوقت توی خانه ماتیک نمیزنم...» «... آرتوش ] همسر کلاریس[ خودخواه است. خیلی خودخواه. زنگ در را که زدند از جا پریدم. نرسیده به راهرو، با دستمال کاغذی ماتیکم را پاک کردم» ]تصمیم منفعلانه کلاریس در مواجهه با تضاد[.
کلاریس از مقایسههایی که میان رفتار همدلانه امیل و رفتارهای سرد و بی توجه همسرش میکند کمکم به طغیانی بزرگ که آن روی رفتار منفعلانه است میرسد: صفحه 151: «... ] امیل[ شلوار قهوهای پوشیده بود با پیراهن آستین کوتاه سفید... تا آمدم گلدان را بردارم، گفت: «برندار. دست هم به خاک نزن. فقط بیلچه را بده به من.» چرا یاد شاهنده افتادم؟ از بازار کویتیها دوتا چمدان خریده بودیم. چمدانی در هر دست، پشت سر آرتوش میرفتم... شاهنده از مغازه بیرون آمد. سلام احوالپرسی کرد، به چمدانها نگاه کرد، بعد به من، بعد با خنده به آرتوش گفت: «مهندس باربر خوشگلی پیدا کردی». شب آرتوش گفت «شاهنده مرد شوخی است، از حرفش ناراحت که نشدی؟» در بخش دیگری از داستان کلاریس طغیانگرانه جلوی مناسبات همسرش و آرتوش و پخش اعلامیههای سیاسی میایستد و با پرخاش، تنفر خود از ترجیح داده شدن عقاید سیاسی آرتوش به خانوادهاش را فریاد می زند.
در خلال داستان، حضور خانم نوراللهی، منشی آرتوش، به عنوان زنی که در عین متاهل بودن بر رشد شخصی و اجتماعی خود پافشاری دارد، به کلاریس کلیدی برای بیرون آمدن از اتاقهای تو در توی تضادهای درونیش میدهد. امیل سیمونیان که تا انتهای داستان در چشم کلاریس مردی است که بهتر و بیشتر از همه او را میفهمد و کمکم به خصوصیترین قسمتهای قلبش راه یافته، ناگهان با ویولت، زنی زیبا و مطلقه، آشنا میشود. هرچند این آشنایی دل کلاریس را میشکند، ولی گریز ناگهانی امیل و خانوادهاش از آبادان و حتی رها کردن ناگهانی ویولت، که نتیجه استبداد و کنترلگری شدید خانم سیمونیان، مادر امیل است، نظر کلاریس را در خصوص شخصیت محکم، مردانه، و دوستداشتنی امیل تغییر میدهد. در انتهای داستان، آرامش به خانواده ارمنی بازگشته است. امیل نیست، آلیس کمی تغییر کرده و با مرد هلندی ازدواج کرده است و پی خوشبختی خود رفته است، امیلی دختر امیل دیگر با عواطف آرمن بازی نمی کند، آرتوش حواسش را بیشتر معطوف همسرش میکند. او دوباره به زندگی خود باز میگردد اما این بار شاید زنی است که در عین داشتن همسر و سه فرزند و مسئولیتهایش، خود را و کودک درونش را تماماً سرکوب و لگدمال نمیکند.
پاراگراف واپسین کتاب:
« ... باد ملایمی میآمد که برای آن وقت سال در آبادان عجیب بود. پا زدم و تاب تکان خورد. داشتم فکر میکردم برای سفر به تهران چه لباسهایی بردارم و سوغاتی چی بخرم که پروانهای از جلوی صورتم گذشت. سفید بود با خالهای قهوهای. تا فکر کنم «چه پروانه قشنگی»، یکی دیگر دیدم و بعد یکی دیگر و- هر هفت هشت تا رفتند نشستند روی بوتۀ گل سرخ. گفته بود «پروانه ها هم مهاجرت میکنند». به آسمان نگاه کردم. آبی بود. بی حتی یک لکه ابر».
منابع
اسمیت، مانوئل جی. (1378) روانشناسی اعتراض: وقتی نه میگویم احساس گناه میکنم. ترجمه مهدی قراچه داغی. تهران: درسا.
هورنای، کارن(1351)تضادهای درونی ما. ترجمه محمد جعفر مصفا. تهران: ابن سینا.
مشخصات اثر:
چراغها را من خاموش میکنم. زویا پیرزاد. تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۰.
با اميد فرداهاي روشن براي آبادان زيبا و بازگشتن شكوه و پويايي پيشين