داخلی
»برگ سپید
در شروع خواندن کتاب، به این جمله در صفحه اهداء رسیدم: «با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی کتاب را به مادرم پیشکش میکنم». رمان سمفونی مردگان را از همین نویسنده خوانده بودم و مهارت او را در بیان احساسات زنان دیده بودم؛ برای همین باز هم انتظار داشتم که در این داستان با تکنیک خاصی، حال و هوای یک زن را در خلال روایت آن با جزئیات بدانم.
داستان دربارۀ زنی به نام نوشافرین (نوشا) است که در مدت شش ماه و اواخر سلطنت رضا شاه و سالهای جنگ جهانی دوم روایت میشود. خانواده سرهنگ نیلوفری سالها پیش در شیراز و در موقعیت خوبی زندگی میکردند که به امید ارتقاء شغل و انتقال به تهران، داراییشان را میفروشند و به شهر پرتنش و کوچک سنگسر در اطراف سمنان میروند. سرهنگ نیلوفری در حالی که معتقد است دخترش شایستگی ملکۀ ایران شدن را دارد، از غصه کور میشود و بعد از دو سال چشم از جهان فرو میبندد و خانوادهاش هم هرگز به شیراز باز نمیگردند.
سال بلوا، با تکنیک رفت و برگشتی ظریف نویسنده، در هفت شب روایت میشود. راوی شبهای فرد، نوشا و راوی شبهای زوج، نویسنده است و در خلال داستان فضای جامعه و شهر با ورود شخصیتهای مختلف به آن توصیف میگردد. نوشا، دختری زیبارو، شوخطبع، بازیگوش و سرکش که تا کلاس هشتم درس خوانده، گاهی در راه برگشت از مدرسه به کارگاه کوزهگری حسینا میرود و او برایش افسانۀ دختر پادشاه را میگوید. عالیه خانم، مادر نوشا، بعد از مرگ همسرش منزوی میشود و در داستان نقش کوتاهی دارد. او گاهی همراه نوشا به باغهای درگزین میرود و فوری برمیگردند و علت رفتنش به آن باغها را نمیداند و بلاتکلیف است. عالیه خانم به دلیل اینکه حسینا شغل مهمی نداشته، و از طرفی با اصرارهای زیاد زبیده خاتون، مادر دکتر معصوم، که پسرش از هر لحاظ شایسته دختر اوست، نوشای 17 ساله را وادار میکند تا با دکتر معصوم تازه از خارج بازگشتۀ 34 ساله، ازدواج کند.
سنگسر شهری است که یاغیها در کوه پنهان شدهاند و امنیت مال و جان مردم را تهدید میکنند، ملکوم آلمانی، شارلاتانی است که میخواهد با به کارگرفتن بودجه شهر و نیروی جوانان پلی بین کوه پیغمبران و کافرقلعه بزند. اما نقشش در واقع ساختن و گرم نگه داشتن بلواست از یک سو به یاغیها کمک میکند تا دولتیها را به زانو درآورد و از سوی دیگر به سرهنگ آذری میگوید که با ساختن پل میخواهد کار یاغیها را یکسره کند. «رزمِ آرا» قبله نمای جدیدی ساخته و خانه به خانه میگردد و مردم را در دین خود به شک میاندازد. سروان خسروی، فرماندار نظامی شهر، تصمیم میگیرد برای خواباندن آشوب در شهر، چوبۀ داری برپا کند. همه مخالفند، حتی دکتر معصوم. معلمها به رهبری حسینا اعتراض و تحصن میکنند. فرماندار نظامی در پاسخ به اعتراض، کتابخانۀ شهر را به آتش میکشد. دکتر معصوم تا روزی که پی به راز نوشا نبرده، مخالف «دار» است اما از لحظهای که به عشق بین حسینا و نوشا پی میبرد، تلاش میکند طناب دار را بر گردن حسینا بیندازد. سایۀ «دار» بر سر اهالی شهر سنگینی میکند به طوری که نوشا دربارۀ آن میگوید: «دار آونگ خاطرههای ما در ساعت تاریخ بود، ساعت لنگری گفت دنگ، دنگ، دنگ» (ص. 135). شخصیت دیگر داستان، میرزاحسن، رئیس انجمن شهر، مرد عاقلی است اما از او کاری جز تماشاگری ساخته نیست.
معروفی در نوشتههایش معصیبتهای تاریخی زنان را به تصویر میکشد. وی در این تصویرسازی از اسطورههای تاریخی و نظامی نمادین کمک میگیرد. در سال بلوا فضای داستان به گونهای تصویرسازی میگردد که خواننده متوجه میشود، نوشافرین، پدرش سرهنگ نیلوفری، مادرش عالیه خانم و نوکر زردشتیشان، جاوید، مظهر ایران باستان هستند.
در این داستان، غم و شادی در هم تنیده شده و نویسنده با وجود آغازی دشوار برای خواننده، روایتها را با توصیف جذابی پیش میبرد به طوری که خواننده به راحتی با فضای داستان ارتباط برقرار میکند. خواننده در طول داستان متوجه میشود که دنیایی که داستان در آن روایت میشود؛ مطلق است و شخصیتهای آن یا سیاهند یا سفید و در طول داستان علت بلوا را خودش پیدا میکند. برخورد غیرانسانی با جنس زن مشهود است. نوشا همواره با ضربههای موزر دکتر معصوم، زیر شکنجه است و سرانجام از شدت کتک خوردنهای او میمیرد. او که تنها بازمانده نمادین میهن بوده، برای نجات خود نیاز به بلاگردانی دارد که حسیناست اما در پایان به جای حسینا، سیاوشان، برادر او، که برای یافتنش به سنگسر آمده است، کشته میشود. در اینجا اسطوره سیاوش دوباره خلق میگردد.
برای نمونه نوشا میگوید: «دنیای کودکیام به سرعت میگریخت و روزها تلخ میگذشت. گاهی احساس میکردم دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه میگردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند […] زن موجودی است معلول و بیاراده که همۀ جرئت و شهامتش را میکشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقۀ مهمی بود و مرد باید برنده میشد. اما نمیدانم آیا خدا این جور تقدیر کرده بود، یا من بداقبال بودم؟ این چیزها را من هرگز نفهمیدم […] آخ که چقدر من حسرت به دل بودم.»(ص. 63)
دکتر معصوم: «مادرم همیشه میگفت به زن جماعت نباید رو داد چون سوار آدم میشوند» (ص. 142).
همچنین این برخورد غیرانسانی با زن و نادیده گرفتن وی، در طول داستان با حضور افرادی چون رزم آرا و سروان خسروی پررنگتر میشود و مردم وضعیت جامعه را میپذیرند و به آن عادت میکنند به گونهای که در مقابل اقدامات آنها نظیر به آتش کشاندن کتابخانه، سوءاستفاده از نیروی جوان توسط اجنبیها، برپا کردن دار و هدف قراردادن دین آنها کاری از دستشان برنمیآید.
داستان با اشک «باسی»، نوۀ میرزا حسن، تمام میشود، کسی که نوشا هنگام ملاقات با او گفته بود: «مرا از یاد نبر، کوچولو» (ص. 331). در این قسمت ماجراهای سال بلوا توسط نوشا از ذهن میرزاحسن برای باسی بیان میشود و او مبارزات حسینا را ادامه خواهد داد.
مشخصات اثر:
عباس معروفی. «سال بلوا». تهران: ققنوس، 1393. چاپ دهم. 342 ص.
موفق و پیروز باشید