داخلی
»برگ سپید
امروز در «برگ سپید» متن جذابی منتشر شده که نویسندهاش، برخلاف نویسندههای جوان و میانسال مطالب قبلی، نویسندهای نوجوان است. فرزاد حاجیزینالعابدینی، دانشآموز کلاس هفتم، یک رمان نوجوان را به بیان خودش برای ما خلاصهگویی کرده و در پایان، خوبیها و بدیهایش را برشمرده است. پیشنهاد میکنم متن را سرصبر و البته بادقت بخوانید تا علاوه بر آشنایی با داستان، از لحن قصهگوی فرزاد هم لذت ببرید.
نقد کتاب سه گانه پتش خوآرگر: جلد اول: حماسه؛ سرآغاز
در زمانهای قدیم که کیومرس بر هفت کشور بزرگ پادشاهی میکرد، خداوند بزرگ و متعال برای اینکه نشان دهد او جزو بندههای صالح و نیکوکار است، گویی روشن و نورانی به نام «فره» را به او هدیه میدهد. فره پس از کیومرس، به هوشنگ، تهمورس و جمشید شاه نیز رسید. اما زمانی که جمشیدشاه، مغرور شد و کبر او را گرفت و ادعای خدایی کرد، فرّه پرید یا به عبارتی ناپدید شد. پس از آن آژیدهاک یا ضحاک ماردوش به حکومت رسید و به دلیل بدیهایی که او در حق مردم سرزمینش انجام داده بود، فره باز هم نیامد. اما زمانی که فریدون و کاوه آهنگر، آژیدهاک را نابود کردند، فره بازگشت و تا دوران حکومت مانوششاه ماند و سرزمینها را از فروغ خود روشن ساخت و باعث شد که تمام مزارع از برکت وجود او و لطف خدواند متعال پر رونق شود. بر روی رشته کوه هَرابَرزَیتی مکانی بود که فره در آنجا میماند و هرگز از آن خارج نمیشد. معلوم نبود که آن برج را چه کسی ساخته است زیرا آن برج از دوران خیلی قدیم در آنجا بوده و فره به پادشاهان گفته است که میخواهد در آنجا بماند. در آنجا، ستونی بدون نقش و نگار و از الماسی بسیار زیبا و درخشان و یکپارچه وجود دارد که مانند همان فرهجای کسی نمیداند در چه زمانی ساخته شده و در آنجا قرار گرفته است. در روز آخر هر سال، پادشاه و مَسمُغان (کسی که بالاترین رتبهی دینی را دارد) به برج میرفتند و آنجا را تمیز میکردند. در آن سال، وزیر مانوششاه بچهدار شده بود. وزیر و همسرش کودک را با خود به مراسم آوردند و به مسمغان گفتند که نامی بر او بگذارد. مانند سالهای قبل، اهریمن که نام خود را به «از تا نس تا» تغییر داده بود، میخواست وارد فرهجای شود و آنجا را ببیند. پس برای این کار در گوش مسمغان زمزمههایی کرد و خواستار آن بود که مسمغان او را با خود به فره جای ببرد؛ اما مسمغان مانند هر سال ذکرهای پیاپی گفت و صبوری کرد تا آن شیطان از او دور شود. پادشاه با مسمغان به فرهجای رفتند و در آنجا پادشاه به گردگیری قسمتهای بالایی آن برج و ستون جواهر نشان پرداخت و مسمغان نیز دعا میخواند و به پادشاه در تمیز کاری کمک میکرد. سپس مسمغان کودک را روی دو دستش بالا برد و بعد نام او را ماهداد نهاد. این روزها گذشت تا به روزی رسیدند که ملکه چیستا فوت کرد و از آن روز شاه بسیار اندوهگین و ناراحت بود. تا زمانی که روز تمیز کردن فرهجای فرا رسید و مسمغان در زمانی که دعا میکرد، از خدا خواست که دل شاه را برگرداند تا او همسری برگزیند و صاحب فرزندی شود. شاه پس از مراسم با او در این باره سخن گفت و زمانی که سخنش با او تمام شد، تصمیم گرفت همسری انتخاب کند و در این واپسین زنی به نام فریشتا به دربار او آمد و با او سخن گفت. شاه هنگامی که با او صحبت میکردند، بسیار شاد شدند و چندی نگذشت که صدای خندهی شاه در تمام کاخ پیچید و شاه قهقهههایی را سر دادند که پس از مرگ بانو فریشتا چنین قهقهههایی را سر نداده بودند. بانو فریشتا بانوی واقعی نبود بلکه در گذشته او یک رختشور در کاخ فرمانروایشان بود! در روزی او بسیار خسته از کار رختشویی به کنار درختی میرود و در آنجا به استراحت میپردازد. ناگهان عقربی بر روی دست او تکان میخورد و فریشتا با ترس از خواب بلند میشود. عقرب با او به سخن گفتن میپردازد و به او میگوید اگر میخواهی به درجات عالی برسی، باید به حرفهای من گوش کنی تا به آنجا برسی. تو پس از امروز پنهانی به شهر میروی و به بهترین خیاط شهر میگویی که برای تو لباسی بسیار زیبا درست کند و به بهترین آرایشگر شهر نیز میگویی که تو را آراسته کند. بعد به بازار کنیزان برو و با کسی به اسم لیو سانگ ملاقات کن و سپس نام مرا بیاور. بعد عقرب به بانو گفت که زمین را بکند و سکههای طلا را همراه با انگشتری که شبیه یک عقرب بود، بردارد. او گفت در آن انگشتر زهری بسیار کشنده وجود دارد. فریشتا از او پرسید که نام شما چیست عالی جناب؟ زیرا او به دو دلیل میخواست که نام او را بداند یک به آن دلیل که باید به لیو سانگ نامش را میگفت و دوم آنکه او شیفته و عاشق عقرب شده بود. عقرب نیز گفت نام من «از تا نس تا» است. شاه با بانو فریشتا ازدواج کرد ولی شاه باز هم بچهدار نشد. شاه زمانی که دید خداوند به او بچهای عطا نمیکند، بسیار غمگین شدند و در جایی برای خود کز میکردند و با دیگران کمتر صحبت میکردند. بانو فریشتا از این بابت بسیار ناراحت بود و به همین دلیل با ماهداد و زَوت (دومین عالم دینی پس از مسمغان) دربارهی فره با آنها سخن گفت و آنها را به شک انداخت که آیا ممکن است فره وجود نداشته باشد و این همه سال آنها ما را گمراه کرده باشند؟ مسمغان روزی به کوه رفت و با گوشهای دلش به صدای اطراف گوش سپرد. او شنید که دو مار با هم درحال سخن گفتن هستند. آن دو مار از خیلی وقت پیش او را تعقیب میکردند اما مسمغان همان روزهای اول این را فهمیده بود. او از آن مارهای بد شنید که در قصر یکی از بدترین جنها که نامش وَرَنَ بود، خود دست به کار شده است و میخواهد فکرهای پلیدی را در سر مردم کاخ بیاندازد تا آنها به شاه خیانت کنند و ملکه بر تمام هفت کشور حکومت کند تا «از تا نس تا» بتواند او را کنترل کند و دنیا را برای دیوان و تمام جن و پریها زیر زمین کند. مسمغان تا این را شنید به پایتخت آمد و دربارهی این موضوع با شاه گفتوگو کرد. اما شاه خیلی خوشبین بود و اصلاً خیال نمیکرد که کسی به او خیانت کند؛ او به حرفهای پیرمرد گوش سپرد و دقتش را نسبت به نزدیکانش بیشتر کرد، اما نه بر همه. ملکه با ماهداد و زوت قرار گذاشتند که شاه را نابود کنند و اگر فرهای وجود داشت آن را مال خود کنند یا اگر هم چنین چیزی وجود نداشت برج را نابود کنند. آن شب ملکه فریشتا در جام شاه از آن انگشتر عقربینش زهری ریخت و شاه را به قتل رساند. ماهداد نیز به برج فره حمله کرد و باعث شده بود که فره بپرد و برج نیز نابود شد. ماهداد زمانی که به دنبال مسمغان رفت تا او را نیز بکشد، دید که او از راه دریچهای مخفی فرار کرده است. آنها به دنبال او رفتند و مسمغان را به نزد ملکه آوردند. ملکه هم او را به زندان تریش اژدها انداخت. ماهداد عاشق فریشتا بود و به همین دلیل، بانو فریشتا از این فرصت استفاده کرد و به ماهداد گفته بود اگر میخواهی با من ازدواج کنی، باید فره را برای من بیاوری. ماهداد هم به دنبال فره رفت تا آن را پیدا کند.
درجایی دیگر و در یکی از روستاها از تا نس تا، خود به دنبال کار نابودی جهان بود. او قیافهاش را به مردی بلند قد و زیبا تبدیل کرد و در آن روستا، تمام زمینها را خرید و پس از اینکه با دختر کدخدا ازدواج کرد، کدخدا و تمام خاندان او از بین رفتند و به همین دلیل از تا نس تا به بالاترین درجه در آن روستا رسید. پس از این اتفاقها در کشتزار خشکسالی اتفاق افتاد و همهی مزارع محصولاتشان را از دست دادند. از تا نس تا به همهی مردم وامهای بزرگ داد و همه را به خود بدهکار کرد و زمانی که میخواست پولش را با بهرهاش پس بگیرد، خیلی بیشتر از آن مقداری که پول داده بود از مردم گرفت. بعضیها دست به فرار زدند و بعضیها هم به خدمتکاران او تبدیل شدند. او روزی به مردم گفت که برای پیدا کردن آب باید در قلهی کوه چاهی حفر کنند. بعضی از افراد به او گفتند که اینجا آب ندارد اما او گوش نکرد و حتی ذرهای مکان چاه را تغییر نداد. پس از این که چاه را کندند و فقط یک ضربه مانده بود تا چاه کامل شود، همه دور چاه جمع شدند. پس از آن از تا نس تا گفت که آخرین ضربه را بزنند و بعد ناگهان تمام دیوان از داخل زمین به بیرون زمین آمدند و همه را به جز از تا نس تا نابود کردند. بعد از آن به بخشهای دیگر زمین حمله کردند و بخش غربی زمین را نابود ساختند.
«آراستی» کودکی بود که در روستای چی چست با مادرش و دایی و داییزادههایش زندگی میکرد. او در آنجا به کار کشاورزی میپرداخت و بسیار خوشحال بود. او عاشق پرندهای به نام سیمرغ سه انگشت بود و یکی از پسرداییهایش میگفت که او را دیده است. در آن روزگار، از قسمت غرب زمین پناهندههای زیادی میآمدند و همه خانه و زندگیشان را از دست داده بودند. تا اینکه آنقدر تعداد پناهندهها زیاد شد که ریشسفیدان روستا به فکر این افتادند تا تعدادی از جوانان روستا را به غرب بفرستند تا از موضوع باخبر بشوند. اما بعد یک ماه دیگر بازنگشتند و مردم روستا به فکر دفاع از سرزمینشان افتادند. آنها دیوار ساختند و کارهای دیگری انجام دادند. مادر آراستی به دایی میگفت که برای مدتی به جایی دیگر بروند تا آبها از آسیاب بیافتد ولی دایی آراستی گوش نکرد. آراستی روزی در یک نیزار مردی را دید که دنبال چیزی نورانی بود و پشت سر هم به او فحش میداد و با او سخن میگفت. آن مرد ماهداد بود که فره را پیدا کرده بود اما فره ناگهان پرید. زمانی که ماهداد رفت، فره نزد پسرک آمده بود و با او سخن گفته بود که تو باید به «چَرات» و نزد پتش خوآرگر بروی و بگویی که ما او را بخشیدهایم و انسانها باید خود کاری را که کردند جبران کنند و خداوند در این راه به کمکشان نخواهد آمد. پس از آن اتفاق، آراستی به قهوهخانهای رفت و در آنجا همان مردی را دید که در نیزار با فره سخن میگفت. شب هنگام، آراستی خوابش نمیبرد زیرا هنوز از چیزی که دیده بود حیران بود و نمیتوانست لحظهای به او و پتش خوآرگر فکر نکند. او در پس پنجره چیزی را دید که قطره قطره میچکد و بعد که دقت کرد فهمید آن چیز همان هیولاها هستند که به روستایشان حمله کردند. هیولاها مادر آراستی و تمام اعضای خانوادهاش را نیز نابود کردند. آراستی زمانی که در جنگل میخواست فرار کند، غولی را دید که در آنجاست و میخواهد او را بگیرد. در این زمان دو دست از روی درختی که او زیرش مخفی شده بود، آمدند و او را به بالا بردند. آراستی از دست هیولا نجات پیدا کرد و زمانی که برگشت دید همان ماهداد او را نجات داده است. آنها چند شب را با هم و بَبَر (سگ نگهبان خاندانیشان) به سمت جنوب رفتند. در یک شب دو گرگسر که سرشان سر گرگ بود و بدنشان بدن میمون، به آنها حمله کردند و بَبَر را کشتند. اما تا خواستند که آنها را بخورند، دو شکارچی با نامهای اَپامنپات و دخترش فریا، گرگسرها را گرفتند و آنها را نجات دادند. بعد از آن همگی با کمک هم به سمت جنوب حرکت کردند. در شبی فره باز نزد آراستی آمد و به او گفت که باید در اولین فرصت از دست آن مرد فرار کنی. اما ماهداد که خود را زریر نامیده بود، او را دید و از آن پس همیشه با او مهربان بود و سعی در آن داشت که او را راضی نگه دارد تا جای فره را به او بگوید و او نیز فره را بدزدد. آراستی این را به اَپامنَپات گفت و آنها نقشه کشیدند که او را قال بگذارند و فرار کنند. آراستی و آن دو شکارچی این کار را کردند و او را به پایین تپه پرتاب کردند. ماهداد به پایتخت رفت و از ملکه کمک خواست. ملکه نیز به او سپاهی داد و او بیدرنگ دنبال آراستی رفت. آراستی و فریا و اپام نپات گاهی اوقات به شهر میرفتند تا جگر نقرهای یک گرگسر را بفروشند و مقدار بسیار زیادی پول بگیرند. ماهداد که میدانست آنها چنین کاری میکنند، شعبدهبازی را به اسم تَرتور استخدام کرد تا آنها را پیدا کند. او چندین روز از این شهر به آن شهر رفت و در آخر آنها را پیدا کرد. زمانی که او آنها را پیدا کرد با نامهای که به پای کبوتر بسته شده بود، خبر داد که او را پیدا کرده است. ترتور شبانه به کاروانسرای آنها رفت و آراستی را دزدید و به ماهداد تحویل داد. ماهداد به آنجا آمد و همه را به یک غار برد و دست پسرک را سوزاند تا بتواند حقیقت را از او راجع به اینکه فره به او چه چیزی گفته بود، بفهمد. آراستی در خواب مادرش را دید که به او گفت تو باید به آنها بگویی. آراستی نیز چنین کرد و حقیقت را به او گفت. ماهداد او و باقی سربازان را از جمله ترتور به پایتخت برد. در آنجا آراستی با ملکه صحبت کرد و قرار شد فردای آن روز همه با هم به چرات بروند و در راه به تریش اژدها نیز سر بزنند تا درس عبرتی به آراستی داده شود. آراستی در آن شب فره را دیده بود که بر او ظاهر شده بود و نامهای را به او داد تا به مسمغان که در تریش اژدها بود بدهد. فردای آن روز و زمانی که قرار بود آنها به تریش اژدها بروند، فرا رسید و همهی آن سربازان همراه با ماهداد و آراستی و ترتور به راه افتادند. تریش اژدها جای بسیار متعفن و بدی بود. زیرا در آنجا اژدهایی بود که بوی بسیار بدی میداد و همینطور آنجا بسیار داغ بود زیرا اژدها آتش از دهان خود خارج میکرد که این کار موجب گرمای بسیار طاقت فرسایی شده بود. در آنجا آراستی و ماهداد به نزد مسمغان رفتند و مسمغان از دیدن ماهداد خیلی ناراحت شد. او با آراستی حرف زد و آراستی نیز کاغذ را به پیر مرد داد و پس از آن رفتند. روی آن برگه به صورت رمزگون نوشته شده بود که افرادت را جمع کن و آمادهی نبرد بزرگ شو. او نوشته را دوبار خواند و سپس آن را خورد. آراستی و ماهداد و دیگر افراد به راه خود ادامه دادند و بعد از مدتی سواری به دو تنگه رسیدند. در ابتدا آنها تنگهی اول را رد کردند و پس از آن، در تنگهی دوم که جای بیشتری داشت به استراحت پرداختند. بعد از اینکه همه شام را خوردند، آنقدر خسته بودند که در عرض چند ثانیه خوابیدند. در میانههای شب که همه در خواب خوش بودند، آراستی بیدار شد و ناگهان صدایی شنید. او به اطراف نگاهی کرد و سپس بالای سرش را دید که چیز بزرگی از بالا مانند عنکبوت در حال پایین آمدن است. او اپام نپات بود که برای نجات او آمده بود. آنها از آن تنگه بیرون رفتند و آراستی دید که سه نفر دیگر هم با آنها همراه هستند. بندار و آریارَمَنَ که برادر بودند و آتشگیره که یک پیرمرد بود. آتشگیره و بقیه برای آنها تلههایی گذاشته بودند که اگر از تنگه بیرون میآمدند، آتش میگرفتند و نابود میشدند. آنها به هم کمک کردند و پس از آن همه با فریا به سمت چرات حرکت کردند. در آن مسیر کمتر استراحت میکردند و بیشتر حرکت میکردند. تا اینکه به برج رسیدند و داخل برج رفتند. آنها همهی اشکوبهای برج را گشتند و به بام رسیدند و فهمیدند که کسی در آنجا نیست. همه با مشعلهایشان مشغول سخن گفتن بودند که ناگهان اپام نپات آتش را از آتشگیره گرفت و خاموش کرد زیرا ماهداد و افرادش اکنون در مسیری بودند که به آنها برسند. اپام نپات به آتشگیره گفت برو به روستا و به دوستانت بگو که به کمک ما بیایند. آتشگیره بدون هیچ سخنی کار را انجام داد و سپس به روستا رفت. اپام نپات و بقیه نیز در نقاط مختلف دژ تله گذاشتند و تمام درزها را پوشاندند. اما ماهداد به همراه یارانش به دژ وارد شدند. گرچه تعدادی از افراد آتش گرفتند و تعدادی هم کشته شدند، اما با این حال افراد ماهداد آنها را محاصره کردند و میخواستند که گروهشان را نابود سازند. اما درست در لحظهای که همه فکر میکردند میمیرند، پتش خوآرگر وارد شد و به کمک آنها آمد. او در این زمان به ماهداد و افرادش گفت تا ده میشمارد و شما باید بروید که اگر نروید درست در همانجا نابودتان میکنم. اما هیچکس حرکت نکرد تا اینکه او با عصایش چند ضربه به زمین زد و مه به سمت دژ حرکت کرد و با ضربهی بعدی عصای او همه در حالت سرگیجه فرو رفتند. او بار دیگر به آنها فرصت داد که بروند و از آن شکنجه کم کرد. چند نفر رفتند ولی ماهداد با خشم به سوی پتش خوآرگر حمله کرد. او به راحتی ضربهی ماهداد را دفع کرد و او را به گوشهای فرستاد و گفت وقت تمام شد. پتش خوآرگر دوباره آن سرگیجه را شروع کرد و ماهداد که در لبهی بام بود به حیاط افتاد و مرد. بقیهی گروه نیز تا دیدند که او کشته شد، فرار کردند و از دژ بیرون آمدند. پتش خوآرگر از آراستی پرسید که چرا آنها در آن دژ هستند و او همه چیز را برای پتش خوآرگر گفت. او همه را به داخل دژ برد و بعد از آن همه در آنجا به صرف شام مشغول شدند و در اتاقهایشان خوابیدند. پتش نیز به اتاقی مخفی رفت و در آنجا به راز و نیاز پرداخت. بعد شمایل همسرش را از زیر بالش بیرون کشید. شمایل همسرش بسیار شبیه مادر آراستی بود! بعد بر روی تختش دراز کشید و دربارهی همسرش اندیشید و فکر کرد که دنیا چه کوچک است.
محاسن کتاب
یکی از نقاط قوّت کتاب نحوه نگارش آن است. نگارش و جملهبندی کتاب به گونهای است که فهم آن برای یک نوجوان آسان باشد و بتواند از کتاب لذت ببرد. یکی دیگر از نقاط قوّت کتاب پتش خوآرگر، در این بود که کتاب قسمتهای خیلی تخیلی و بدون مفهومی نداشت که باعث شود فردی که کتاب را میخواند، از خواندنش خسته شود و دست از خواندن آن کتاب بکشد. مثلاً در قسمتی از کتاب که مبارزهی پتش خوآرگر با افراد ماهداد در حال رخ دادن بود، اگر میگفتند مثلاً ساختمان را با یک حرکت از جا بلند کرد و ناگهان دژ را به حرکت درآورد و همهی افراد ماهداد را با قدرتش از روی دژ به آن سوی دنیا پرتاب کرد! نوجوانان با خود میگفتند که این داستان تخیلی زائد دارد و برای کودکان مناسبتر است؛ و احتمال اینکه کتاب را رها کنند بیشتر بود.
از دلایلی که افراد باید این کتاب را بخوانند این است که با بعضی از کلمات کهن پارسی که حتی تا حالا نامش را هم نشنیدهاند افراد را آشنا میکند. دلیل دیگر آنکه به ما یاد میدهد که برای توصیف زیبایی یک جسم در جملات ادبی، باید از چه کلماتی و چگونه استفاده کنیم. این کتاب به ما کمک میکند به تخیل ذهنی افراد وارد شویم. یعنی ما را به یک دنیای خیالی وارد میکند و موجب میشود که ما از تخیالاتمان، بیشتر استفاده کنیم تا بتوانیم در دروس مختلفی مانند انشاء از این تخیلات بهرهمند شویم. یک حسن بزرگ دیگر کتاب آن است که به ما نشان میدهد برای آنکه نویسندهی خوبی شویم، باید نوشتههایمان چگونه باشد تا خواننده از آن خوشش بیاید و آن کتاب را بپسندد.
کاستیهای کتاب
اگرچه کتاب از آن کتابهایی است که آدم وقتی شروع می کند، دیگر نمی تواند آن را زمین بگذارد اما کاستیهایی هم در آن دیده می شود.
یکی از مشکلاتی که این کتاب دارد در فاصلهی فونتهایش است. کلمات کتاب بسیار کم فاصله و بههمچسبیده هستند که موجب اذیت شدن فرد در خواندن میشود.
اگرچه در قسمت محاسن کتاب گفتیم که نگارش کتاب مناسب است اما در جاهایی جملهها کمی پیچیده نوشته شده بود که موجب اذیت شدن نوجوان میشد و او مجبور میشد که قسمتی از کتاب را چند بار بخواند.
در صفحهی 21 و صفحاتی مانند صفحهی 25 و 127 اشکال املایی وجود دارد که بر مفهوم جمله تأثیر میگذارد. برای مثال در نوشتن کلمهی طوفان اشکالی به چشم میخورد. در کتاب، این کلمه را به شکل توفان نوشته است؛ در حالی که توفان به معنی شور وغوغاکننده است اما «طوفان» به معنای آب خروشانی که همراه با باد باشد است. مشکل دیگر کتاب در صفحهی 23 است که در خط 9 به جای نوشتن «خوشحالش کند» نوشته است «خوشحال کند» که این به مفهوم جمله صدمه میزند. در صفحهی 29 و در بند چهارم، جملات را بدون فعل درست نوشته است که این بند را بدون مفهوم جلوه میدهد. در صفحهی 31 نیز در بند اول و خط دوم کلمهی «را» را جا انداخته است. یا باز هم در همان صفحهی 31 کلمهی «چوبدستش» نوشته شده است که شاید اگر «چوبدستیاش» نوشته می شد بهتر بود. در قسمتهای دیگر کتاب، نیز غلط املایی وجود دارد مانند صفحهی 31 که نیزار را به جای نیزار نوشته است. من این مسئله و بقیهی مسائل را در فرهنگ معین چک کردم و دیدم که کلمهی نیزار درست است. یا در قسمت دیگری از کتاب و در صفحهی 45 نوشتهاند، «داز» که این مفهومی را نمیرساند و کلمهی درست آن «داس» است. در اقسام دیگری از کتاب که میتوان به صفحهی 67 بند اول و خط سوم اشاره کرد، راجع به طرز نوشتن است. زیرا در این قسمت، نوشته است «شکیب و استقامت» که طرز صحیح آن «شکیبایی و استقامت» است. در صفحهی 71 کتاب، جملات را جابجا نوشتهاند. به عنوان مثال جملهی «یک نظر هم که شده به آن گوی رخشان روشن بیندازند» بهتر بود این باشد «به آن گوی رخشان روشن یک نظر هم که شده بیندازند». در صفحهی 83 بند هشتم و خط دوم، کلمهی «و» در جملهی ...بدرقه کرد و با خود اندیشید... . در صفحهی 124 و بند پنجم و خط ششم، علامت سؤال اضافی دارد که این مورد هم باید توجه بشود. یا مثلاً در صفحهی 125 به جای نوشتن معشوقهاش، نوشته است معشوقش. در صفحهی 126 اشتباهی در گذاشتن علامت مناسب است؛ بر روی کلمهی قوّت تشدید وجود ندارد در حالی که کلمه قوت (بدون تشدید) خوانده می شود که به معنای خوراک است.
گاهی اوقات هم در کتاب پتش خوآرگر به جای نوشتن درست کلمات از کلماتی استفاده کردهاند که مانند آن کلمهی اصلی است ولی معنایش متفاوت است. برای مثال در صفحهی 148 بند دوم و خط دوم نوشته است که «کمی در سایهی پهناور همان بلوط استراحت کردند» در اینجا به جای آنکه بنویسد، درخت بلوط نوشته است بلوط که ممکن است میوه بلوط به ذهن بیاید؛ زیرا اصلاً نمیشود که بلوطی آنقدر بزرگ باشد تا ما بتوانیم در سایهاش استراحت کنیم. در جاهای دیگری در نوشتن شخصِ فعل اشتباه میشود مانند صفحهی 170 بند چهارم و خط دوم که نوشته است «دیوان انجمنی با هیکل عجیب و غریبشان از روی تختها برخاستند و امیدوارانه خنده سر داد» که در اینجا به جای نوشتن سر داد باید مینوشتند «سر دادند».
در جایی نیز به جای اینکه مفهوم را طور دیگری نشان دهد باید چیزهایی را به جملهمان اضافه کنیم. مثلاً در صفحهی 283 بند دوم نوشته بود مردمان هرچه را در دست داشتند با شادمانی به سوی ارابهی ملکه پرتاب کردند. در اینجا مشکلی در مفهوم برای ما رخ میدهد که ممکن است ما را به اشتباه بیاندازد زیرا زمانی به روی کسی چیزی را پرتاب میکنند که او آدم بدی باشد یا کار بدی را انجام داده باشد پس باید به این موارد نیز توجه کرد. در صفحهی 309 و در خط اول بین حروف یکّه فاصله افتاده و به صورت ی که نوشته شده است که باید در چاپ بعدی به این موضوع توجه شود. بخش دیگر کتاب که میشود صفحهی323 در بند ششم و خط اول فونت جمله تغییر کرده و کمرنگتر شده است. اشکال تایپی دیگری که وجود دارد در صفحهی 330 بند چهارم و خط هفتم به جای نوشتن خداوند، نوشتهاند خداود که مفهومی ندارد.
نتیجه نهایی
کتاب پتش خوآرگر یکی از بهترین کتابهایی است که من آن را خواندهام و مشکلاتی مانند اشکال تایپی در این کتاب باید برطرف شود تا این کتاب از این هم بهتر شود. تخیل بسیار قوی و شخصیتهای تخیلی کتاب آدم را به یاد کتاب «هری پاتر» میاندازد. شاید اگر این کتاب به زبانهای خارجی ترجمه شود بتواند با چنین کتابهای تخیلی بزرگی برابری کند. ضمن اینکه این کتاب با استفاده از آثار و داشته های ملی و ایرانی ما نوشته شده است.
سپاس از خدای یکتا که به من قدرت نوشتن و تفکر را داد
15/5/1394
مشخصات اثر:
آرمان آرین. «حماسه؛ سرآغاز». تهران: افق، 1394. (پتش خوآرگر؛ 1). 352صفحه.
میشه یه کمکی کنید؟
مرسی
فرزاد خان گرامی، باز هم منتظر نوشته های دل نشینتان از هر دریچه ای هستیم.
باید قدر این قلم و چنین توانایی را خیلی دانست. لطفاً بیشتر و بیشتر بنویس و چه اینجا و چه در مجلات مخصوص نوجوانان آنها را منتشر کن و ادامه بده...
در آیندهای نهچندان دور خودت یک آرمان آرین تمام و کمال خواهی بود.
امیدوارم خواننده نوشته های بعدی شما باشم.
پس ما را منتظر نگذارید و به فکر خوانندگان قلم سبزتان باشید.