داخلی
»برگ سپید
برای من که متأسفانه در حال حاضر فرصت کافی برای خواندن رُمانهای بلند ندارم و فقط نامی از هاروکی موراکامی، نویسنده ژاپنی شنیده، و با وجود اینکه مقدمه مترجم کتاب «مهدی غبرائی» را خوانده و فضای داستان را تا حدی در ذهنم تصویر کرده بودم؛ شروع داستان با «پسر زاغینام» در ذوقم زد. کتاب را رها کردم و به سراغ مطالبی راجع به موراکامی رفتم. وی در مصاحبههای خود به معماگونه نوشتن رُمانهایش اشاره کرده بود و در جایی گفته بود: «به نظرم کسانی که در رویاهای من سهیماند، میتوانند از رُمانهایم لذت ببرند». همچنین در جای دیگری خواندم که گفته بود: «این شاید یک جور خودپسندی به نظر برسد، اما حقیقت دارد. میدانم مردم گرفتارند - و تازه بسته به آن است که دلشان بخواهد - اما اگر کسی وقت داشته باشد، پیشنهاد میکنم رُمان را بیش از یک بار بخواند. در بار دوم خواندن خیلی چیزها روشن میشود. البته من هنگام بازنویسی بارها آن را خواندهام و هر بار نم نمک اما بهطور قطع همه چیز برایم روشنتر شد».
بر همین اساس بعد از چند روزی کلنجار رفتن با خودم برای خواندن رُمان 600 صفحهای، گفتم تسلیم نمیشوم و به امتحانش میارزد. طبق گفته نویسنده فصول ابتدایی را چند بار خواندم و آهسته با داستان پیش رفتم. تا به صفحۀ 55 رسیدم و از زبان «کافکا تامورا» خواندم: «من آزادم. مثل ابرهایی که در آسمان جولان میدهند، خودم هستم و خودم، یکسره آزاد. تصمیم میگیرم تا غروب بشود در کتابخانهای وقت بگذرانم. از زمان کودکی از قرائتخانۀ کتابخانهها خوشم میآمد. بنابراین، وقتی به مقصد تاکاماتسو راه افتادم اطلاعاتی دربارۀ کتابخانههای داخل و دور و بر شهر گرفتم. تصورش را بکنید پسربچهای که دلش نمیخواهد به خانه برود، چندان جایی برای رفتن ندارد. کافیشاپها و سینماها برایش دور از دسترس است. پس میماند فقط کتابخانهها - و چهقدر خوب جایی هستند اینها- نه ورودیهای در کار است و نه کسی از کوره در میرود و به خودش دردسر میدهد که ببیند چرا پسر جوانی وارد چنین جایی میشود. فقط مینشینی و هر چه دلت خواست میخوانی. همیشه بعد از مدرسه سوار دوچرخه میرفتم کتابخانۀ عمومی محل». «کتابخانه مثل خانۀ دومم بود. شاید از آنجایی که در آن زندگی میکردم خانهای واقعیتر بود. من که هر روز به آنجا میرفتم، با همۀ خانمهای کتابداری که آنجا کار می کردند؛ آشنا شدم» (صص 55 و 56).
این دو پاراگراف را که خواندم به وجد آمدم. برای من که کتابدارم، توصیف زیبای یکی از شخصیتهای اصلی داستان از فضای کتابخانه و حس آزادیش در این مکان، این اثر به ظاهر خستهکننده را تبدیل به رُمانی ویژه کرد و انگیزهای شد که خواندن کتاب را با اشتیاق بیشتری ادامه دهم.
رُمان را آهسته خواندم و طی چهار هفته به پایان رساندم، احساسی که در ابتدا به آن داشتم دگرگون شد. در طول خواندن رُمان در فضایی بین واقعیت و خیال بودم. داستان بسیار خلاقانه تصویرسازی شده بود به طوری که توصیف آن موقعیت مشکل است. به نظرم داستان به یکباره تغییرات اساسی در ذهن خواننده ایجاد میکند که جهان، معنای متفاوتی میتواند داشته باشد. حتی جزئیترین مسائل هم میتوانند با آنچه تصور میکنیم؛ فرق داشته باشد. در واقع به نوعی خواننده نسبت به آن مسائل حسّاس میشود. فضایی که در آن درباره «فقدان، استعاره، معنا، اسطوره، نماد، ناخودآگاه و خودآگاه، خاطره» سخن گفته میشود و با ظرافتی بسیار دقیق در دو داستان موازی که در ابتدا خواننده تصور میکند؛ ارتباطی با یکدیگر ندارند، تبیین میشوند. در طی داستان، دو شخصیت اصلی وارد دنیای جدیدی میشوند که تحولی در هر دوی ایشان رخ میدهد با وجود اینکه، آن دو یکدیگر را ملاقات نمیکنند اما سایۀ اتفاقاتی که برایشان رخ میدهدقاتی در زندگی هر دو تأثیر میگذارد به طوری که در پایان خواننده حس میکند این دو از پیکرۀ یک وجود هستند.
فصلهای مختلف، داستان دو شخصیت متفاوت را بیان می کند که به آهستگی بهم نزدیک میشوند و ارتباط پیدا میکنند. فصول فرد از زبان اول شخص پسری پانزدهساله روایت میشود که از خانوادهای مرفه خود در توکیو فرار میکند؛ خانوادهاي كه مادر به همراه خواهرش، او و پدرش را در زمان کودکیاش ترک میکنند و پدرش مجسمهساز مشهوري است به نام «کیوچی تامورا»، و پسر اسم «کافکا» را براي خود برگزيده است. او کولهپشتی را که با دقت جمعآوری شده با خود بر دوش ميكشد و در ذهنش با خودِ دیگری که نصحیتکننده و با سمبل زاغ است، حرف میزند. همچنین کافکا پیش از فرار از خانه در هفت سالگی گرفتار پیشگویی اودیپی پدرش می شود.
فصلهای زوج با مدارک رسمی شروع میشود که شرح زندگی مردی حدوداً شصتساله و مریض به نام «ساتورو ناکاتا»ست. او یکی از شانزده دانشآموز مقطع چهارم دبستان است که در سال 1944، طی گردش علمی برای جمعآوری قارچ بههمراه معلم مدرسه، بعد از اینکه نوری در آسمان دیده میشود به کُما میرود. ناکاتا تنها دانشآموزی بود که همانند سایر دانشآموزان به هوش نيامد و چند هفته بعد در یک بیمارستان نظامی درحالی به هوش آمد که حافظهاش را به کل از دست داده و توانایی خواندن نداشت. او تا زمان مرگ و از وقتی کارخانه منحل شد کارهای جزئی و کمدرآمدی از قبیل پیدا کردن گربههای گمشده انجام میداد، چرا که بعد از ناتوانی او طی آن حادثه توانایی صحبت با گربهها را كسب كرده بود. یکبار که در جستجوی گربهها ناکاتا به خانهای رسید -در واقع خانه متعلق به کیوچی تامورا مجسمهساز بود- او آنجا مجبور شد مرد خبیثی را که در ظاهر جانی واکر، پدیدار شده بود را به قصد مرگ، چاقو بزند. بعد از فرار از صحنه جرم، ناکاتا برای کامیونی در جاده دست تکان میدهد که به جنوب بهسمت شيكوكو- کوچکترین جزیره از چهار جزیرهی اصلی ژاپن میراند، جایی که بر حسب اتفاق کافکا تامورا اخیراً با اتوبوس رسیده است.
هر دو شخصیت داستان، دوستانی را پیدا میکنند. کافکا با اوشیما در کتابخانه دوست میشود که یک جوان دو جنسیتی مبتلا به هموفیلی و کتابدار آن کتابخانهای است که پسر هر روز برای مطالعه به آنجا میرود، او در قبال داشتن اتاقی در این کتابخانه با کمک «اوشیما»، در این کتابخانه مشغول به کار میشود. ناکاتا از روی سادگی دنبال یکی از رانندگان کامیونی که سوار ماشینش شده بود میرود، یک مرد از سطح اجتماعی پائین، به نام «هوشینو».
در جریان داستان، زمانی که جانی واکر بدست ناکاتا به قتل می رسد، کافکا خود را در لباسی خونی در نزدیکی یک معبد می یابد و بدون اینکه بداند چه اتفاقی افتاده است؛ به خانۀ ساکورا پناه می برد. خواننده در جریان این قتل و اتفاقی که برای کافکا میافتد در فصول پشت سر هم مطلع میشود و به ارتباط این دو ماجرا در دو نمای مختلف پی میبرد.
همچنین خواننده در فضایی سورئالیستی، مشاهده میکند که وقتی که ناکاتا به دنبال یافتن سنگ مدخل که در آستانۀ سنگی را میگشاید؛ می رود و آن را باز میکند، این زمینه را فراهم میکند تا کافکا به آن طرف آستانه سنگ برود و نیز صحنۀ مرگ میس سائهکی، با ملاقات کافکا با وی در آن سوی آستانۀ سنگی همزمان می شود.
موضوعی که در این رمان برایم جالب بود و تمایل دارم چند نمونه از آن را نشان دهم مربوط به استعاره است. استعاره، در لغت به معنای «عاریه خواستن لغتی به جای لغت دیگر است» (شمیسا، 1371، ص 154). بر این اساس خواننده مشاهده میکند که برخی وقایع داستان چنان خیالی و عجیب است که چارهای ندارد که آنها را استعاری فرض کند. اما برای درک این استعارهها نیازی نیست که خواننده چندان کنکاش کند. در واقع در عین اینکه این استعارهها وجود دارند اما رمزگشایی آنها برای خواننده سخت نیست. همین موضوع کلید خواندن رُمان است که خواننده درک کند که در فضای استعاری مطالعه میکند و لذا با فضایی عجیب و غریب روبروست. برای مثال در گفتگوی میس سائهکی و ناکاتا در کتاب میخوانیم:
میس سائهکی شگفتزده سر بر میدارد، و پس از دمی تردید دستش را روی دستم میگذارد. «به هرحال تو – و فرضیهات- پرتاب سنگی است به هدفی خیلی دور. حرفم را میفهمی؟»
سر میجنبانم. «میدانم. اما استعاره میتواند فاصله را کم کند»
«ما استعاره نیستیم».
«میدانم. اما استعارهها به کمک محو آنچه من و شما را از هم جدا میکند میآیند».
نگاهم که میکند، لبخند خفیفی به لبهایش میآید. «این عجیبترین تمجیدی است که تاکنون شنیدهام».
«چیزهای عجیب و غریب زیاد است – اما احساس میکنم کمکم دارم به حقیقت نزدیکتر میشوم».
«در واقع به حقیقت استعاری نزدیکتر میشوی؟ یا از لحاظ استعاری به حقیقت واقعی؟ یا شاید اینها یکدیگر را تکمیل میکنند؟»
میگویم: «هرچه باشد، به نظرم نمیتوانم در برابر غمی که حالا احساس میکنم تاب بیاورم»
«احساس من هم همین است.» (صص 385-386).
یا در جای دیگر خواننده با این گفتگو میان اوشیما و کافکا مواجه میشود:
اوشیما میگوید: «آرزو دارم سفری به اسپانیا بکنم».
«چرا اسپانیا؟»
«تا در جنگ داخلی آن شرکت کنم».
«اما این جنگ که سالها پیش بوده».
«میدانم. لورکا مرد و همینگوی ماند. اما باز هم حق من است که به اسپانیا بروم و در جنگ داخلی آن شرکت کنم».
«از لحاظ استعاری».
«دقیقاً» (ص. 388).
در صفحه 460 کتاب نیز در گفتگوی دیگری میان اوشیما و کافکا خواننده با استعاره دیگری روبهروست:
دنیای دیگری هست که موازی دنیای ماست و تا حدی قادری در آن قدم بگذاری و ایمن برگردی. تا وقتی که مراقب باشی. اما از یک حدی جلوتر بروی راهت را گم میکنی. برای خودش هزارتوست. میدانی نظریۀ هزارتو اولین بار از کجا آمد؟»
سری بالا میاندازم.
«از بینالنهرین باستان آمده. آنها دل و رودۀ جانوران را بیرون میکشیدند – به نظرم گاهی هم دل و رودۀ آدمیزاد را- و از شکل آن برای پیشگویی آینده استفاده میکردند. اشکال پیچیدۀ رودهها مورد تحسینشان بود. بنابراین نمونۀ نوعی هزارتو به عبارتی روده است. یعنی که اصل هزارتو در درون توست. و همین ارتباط دو جانبهای با هزارتوی بیرونی دارد.»
می گویم: «یک استعاره دیگر»
«درست است. یک استعارۀ دو جانبه. اشیای بیرون تصویر آن چیزی است که در درون توست. ئ انچه در درون توست برونافکنی آن چیزهایی است که در بیرون است. پس وقتی در هزارتوی بیرون قدم بگذاری، در همان حال، در هزار توی درون گام گذاشتهای. قطعا کار خطرناکی است» (ص. 460).
موضوع دیگری که در این رُمان برایم جالب بود مربوط به خاطرات است. اما دیدگاه خاصی نسبت به خاطره وجود دارد. بدین معنا که از خاطره برای نوعی فراموشی و از یاد بردن استفاده شده است. طوری که شخصیتهای داستان یک فرآیند درمانی را طی میکنند؛ یعنی به یاد میآوردند تا بتوانند از آن موضوع فراموش شده فراتر بروند و از آن رها شوند. به عنوان مثال ناکاتا حس میکرد که یک ظرف خالی است، اینجور آدمها بیآزارند و البته بیغم، خاطره است که بعد انسانی بشر و رنجهای او را شکل میدهد. میس سائهکی خاطراتش را مینویسد و در نهایت برای رهایی از آنها و وارد شدن به دنیای جدید با کمک ناکاتا آنها را میسوزاند؛ طوری که تأکید میکند که خواندن آن خاطرات برای هرکسی ممکن است دردسرساز شود. کافکا تامورا هم باید سفر برود، درگیر هزارتوی زمان و مکان شود و با سفری خودخواسته، وارد دنیایی شود که شاید هرگز راه بازگشتی نداشته باشد، مادرش را که هیچ تصویری از او ندارد را پیدا کند و از نفرتش نسبت به او آزاد شود. پس این مفهوم درک میشود که به یاد آوردن خاطرات، علیرغم رنجهایی که به همراه دارد، مرحلهای برای رهایی است.
نمونهای از پرداختن به موضوع «خاطره» در گفتگوی کافکا و دختری که پس از گذرش از مدخل با او آشنا شد با اشاره به مفهوم زمان، در صفحه 567 آمده است:
«خاطره داری؟»
باز سر بالا میاندازد و دستها را روی میز میگذارد. این بار کف دست رو به بالاست. بی آنکه چیزی در چهرهاش خوانده شود نگاهشان میکند.
«نه، ندارم. در جایی که زمان مهم نیست، خاطره هم همینطور است. البته دیشب یادم هست که اینجا آمدم و سوپ سبزی درست کردم. تو هم همه را خوردی، نه؟ پریروز را هم یک خرده یادم هست. اما پیش از آن چیزی یادم نمیآید. زمان، در درونم ذوب شده و من فرق بین یک شیء و چیزی را که کنار آن است نمی دانم» (ص. 567).
به نظر میرسد شخصیتهای اصلی داستان که در موازات یکدیگر پیش میبرند و یکی (کافکا) مظهر تحول و حرکت از ضمیر خودآگاه و دیگری (ناکاتا) مظهر حرکت و تحول از ضمیرناخودآگاه است اما هر دو از یک وجود هستند. یعنی در واقع این دو نمادهای از دو وجه یک پیکره یا وجود هستند. هر دو برای ایجاد تحول و گذر از این مرحله با اتفاقاتی روبرو بودند که به شکل نمادین در داستان بیان شده است. کافکا به کتابخانه رسید و با اوشیما آشنا شد. ناکاتا هم در پیجویی برای گربه، با فردی آشنا شد که سبب شد سفرش آغاز و سپس با هوشینو آشنا شود. هنگامی که هوشینو جای ناکاتا را میگیرد نیز سرهنگ ساندرز، حضور هوشینو برای بار اول در کتابخانه و آشنایی با بتهوون، نقش مهمی در تحول او دارند. سپس در این سیر تحول، تغییر درونی کافکا با همراهی هوشینو، ناکاتا، اوشیما، سرهنگ ساندرز آغاز میشود و از مدخل عبور میکند. عبور از آن مدخل به نوعی نمادین رسیدن به معرفت درونی است. در واقع برای رهایی کافکا از هزارتو لاجرم باید وارد جنگل شود تا تحول درونی را در آنجا به پایان رساند. در این میان داستان پارادوکسی را نیز به نمایش میگذارد و تصویری را از دختر جوان و زن مسن میس سائهکی در برابر کافکا قرار میدهد که او عاشقش میشود. در پایان داستان نیز میس سائهکی طبق وصیت تابلو نقاشی را به کافکا میدهد و بیان میکند که در واقع عشق دورۀ جوانیاش کافکا بوده است.
در مجموع داستان کافکا در کرانه، در میان رُمانهایی که خواندم رُمان شاخصی است. نگارش منسجم نویسنده و معماگونه در بستری از رؤیا و خیال و نیز چینش خوب و حسابشدۀ رویدادها بر هیجانانگیز بودن آن و جذب خواننده تأثیرگذار است. علاوه بر این، دانشی که موراکامی درباره موسیقی دارد در رُمان او کاملاً مشهود است. وی همچنین در نگارش این داستان از نویسندگان بسیاری تأثیر پذیرفته که از جمله آنها میتوان به کافکا و سلینجر اشاره کرد. علاوه بر آنچه پیشتر ذکر شد، ترجمه آقای مهدی غبرائی نیز بر خوانش بهتر آن کمک میکند. ترجمۀ فارسی دیگری از این اثر موراکامی با عنوان «کافکا در ساحل» از خانم گیتا گرگانی نیز منتشر شده است. حالا دیگر آن حسی که ابتدا با خواندن فصل پسر زاغی نام داشتم را نسبت به داستان ندارم و حتماً سایر داستانهای موراکامی را خواهم خواند.
منابع
شمیسا، سیروس (1371). معانی و بیان، تهران، فردوس، ج دوم، ص 154.
موراکامی، هاروکی (1392). کافکا در کرانه. ترجمة مهدی غبرائی. تهران: نیلوفر.
مشخصات اثر:
هاروکی موارکامی. «کافکا در کرانه». ترجمه مهدی غبرائی. تهران: نیلوفر، 1392.
ما هم یک معرفی از این کتاب ارائه کرده ایم که خوشحال میشیم اگر آن را بازتاب دهید. تشکر
http://kafebook.ir/کتاب-کافکا-در-کرانه/
من در اواسط این رمانم . جاهای خوب زیاد دارد. یکی از قسمتهایی که تکانم داد صحنه رویایرویی ناکاتا و جانی واکر است و صحنه کشتن گربه ها ... اما بعضی جاها خام دستی نویسنده به شدت حالم را میگیرد. جایی مثل بخش معرفی راننده کامیون هوشینو و این که کی بوده از کجا اومده و حالا چرا اینجاست.... خیلی سطحی و در حد سیل اطلاعات رو جاری میکرد...
امیدوارم و مطمئنم که ذهنیتم تغییر بکند/میکند...
من کافکا در کرانه را دو بار خوانده ام و دلم می خواهد برای بار سوم هم بخوانم. با نظر شما موافقم. جهان کافکا در کرانه عجیب و غریب است. جهانی از استعاره و نماد. خصوصا جنگل و مرکز واقعا برای من جالب بود. ۶۰۰ صفحه رمان و نویسنده دچار حشو و حرف زائد و پرگویی نشده است. این رمان بی همتاست. من پس از خواندن کافکا در کرانه بود که گفتم نویسنده مورد علاقه ام را یافتم.
توصیف جالبی از کتاب ارائه دادید، بعضی وقتها نامهای اثر انگیزه ای در فرد ایجاد نمی کند، اما اگر نقد یا توضیحی اینچنینی باشد رغبت افراد برای خواندن بیشتر می شود.
موفق باشید