داخلی
»برگ سپید
درست پشت سر من، یک جفت صندلی، خالی شده است. مینشینم و تکیه میدهم. مسافری که روبهرویم نشسته سعی میکند جلد کتابی را که دارم میخوانم ببیند. متوجه این موضوع میشوم و کتاب را بالاتر میآورم: «باغ وحش شیشهای» نوشتۀ «تِنِسی ویلیامز». به کتاب خواندن در مترو شرطی شدهام. هرچهقدر هم که مترو شلوغ باشد، فضایی برای نگه داشتن کتاب و کمی نور جفتوجور میکنم و ده یا پانزده دقیقه هم که شده کتاب میخوانم. حالا که نشستهام با آرامش بیشتری ادامه میدهم.
مسافر روبهرویی میپرسد: «نمایشنامه میخونی؟»
خوشحال میشوم. شاید یک کتابخوان حرفهای است. از این مکالمههای اتفاقی استقبال میکنم. میگویم: «آره، خوندی اینو؟»
سری تکان میدهد: «چی هست؟»
حدس میزنم بهترین راهنمایی این است که به فیلمی که از روی این نمایشنامه ساختهاند اشاره کنم: «فیلم اینجا بدون من رو دیدی؟ از روی این نمایشنامه ساختنش.» کمی به ذهنش فشار میآورد. سعی میکنم کمکش کنم: «همونی که صابر ابر و فاطمه معتمدآریا و نگار جواهریان و پارسا پیروزفر بازی کردند.» باز هم دارد زور میزند که یادش بیاید. ادامه میدهم: «همونی که توش نگار جواهریان پاش کمی میلنگه و اعتماد به نفسش پایینه» نه! فایده ندارد. او این فیلم را ندیده. میگویم: «خیلی ازش تعریف میکنند. یکی از مشهورترین آثار ادبی جهانه. تنسی ویلیامز رو میشناسی؟»
میگوید: «نه، راستش تا حالا نمایشنامه نخوندم.»
میگویم: «من هم خیلی نخوندم. بیشتر، داستان کوتاه میخونم. اما بعضی نمایشنامهها مثِ هلو میمونند. توی یه وعده میشه به راحتی خوندشون و شیفتهشون شد.»
میگوید: «اوهوم.»
خب، این مسافر هم مانند دیگر مسافرانی که تنها از سر کنجکاوی سؤالی میپرسند، حرفی زده و تمایلی به ادامۀ بحث نشان نمیدهد.
هر از گاهی پیدا میشود یک کتابخوان حرفهای که در مترو همکلام میشویم و چند جملهای دربارۀ آثار صحبت میکنیم و پیشنهادی برای خواندن ردّوبدل میکنیم. حتی یک بار یک کتاب از یکیشان امانت گرفتم و شماره تلفناش را هم گرفتم که کتاب را پس بدهم. اما هرچهقدر زنگ زدم برنداشت. بعد از مدتی تماس گرفتم. یک خانم عصبانی گفت چنین کسی را نمیشناسد.
از توضیح بیشتر به مسافرِ روبهرویی چشمپوشی میکنم. فرو میروم درون کتاب.
مسافری که کنارم نشسته میگوید: «میخوام دعوتت کنم شام بیای خونهمون. همین فردا شب.»
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم. تام است، یکی از شخصیتهای نمایشنامهای که میخوانم. قیافهاش شبیه صابر ابر است. حرفش را جدی نمیگیرم. به خواندن ادامه میدهم.
تام سرک میکشد توی کتاب. میپرسد: «خوب ترجمه شده؟»
میگویم: «به نظرم بد نیست. چطور؟»
میگوید: «هیچی، همینطوری. فیلمش رو هم دیدی؟»
میگویم: «منظورت اینجا بدون منِ؟ آره با بچهها رفتیم دیدیم. آخرش ذهنمون از درد تیر میکشید. راستی آخرش دقیقاً چی شد؟»
میگوید: «این ایستگاه نباید پیاده شیم؟»
راست میگوید. کیف و کتابم را میزنم زیر بلغم و با تام از قطار میپریم بیرون. سوار پلهبرقی میشویم. تام یک لحظه تعادلش را از دست میدهد. دهانش خیلی بو میدهد. انگار باز هم زیادهروی کرده باشد. کمکش میکنم بایستد. یک پله پایینتر از او ایستادهام که مواظبش باشم. میگوید: «خسته نمیشی هر روز صبح این راه رو میای و هر روز عصر برمیگردی؟ خیلی کسلکنندهاس.»
میگویم: «همینه دیگه. اینم یه نوعشه.»
چشمهایش قرمز است. فکر کنم باز هم کم خوابیده و صبح زود که مثل همیشه مادرش با جملۀ «بیدار شید و بدرخشید» بیدارش کرده، در ذهنش گفته «بیدار میشم، اما نمیدرخشم». سنگینیاش را در پله برقی انداخته روی دوش من و موهای شانهنکردهاش دست کمی از آشفتگیِ افکارش ندارد. از مترو که بیرون میرویم جلوی دکۀ روزنامهفروشی میایستد و یک بانیفیلم برمیدارد. پول روزنامه را من حساب میکنم. حالا سرش را فرو کرده در روزنامه و مجبورم مثل یک لنگر پشت سرم بکِشماش. میگویم: «زودتر بیا. دیرم شده». بعید میدانم شنیده باشد. از روبهرو جواد را میبینم. میایستم و با او دست میدهم. تام متوجه نشده و دارد از کنار ما رد میشود. او را میگیرم و به جواد معرفی میکنم: «این تامِ. یکی از شخصیتهای نمایشنامۀ باغ وحش شیشهای». جواد با تام دست میدهد و به تام میگوید: «چهقدر قیافهتون برام آشناست.» تام بعد از این که جواد دستش را گرفت تازه سر از روزنامه برمیدارد. جواد را به تام معرفی میکنم: «این دوستم جوادِ. از همدانشگاهیای قدیمی.» تام احوالپرسی میکند و همانطور که به جواد نگاه میکند میگوید: «به من احسان هم میگن. راستی میخوام دعوتتون کنم فرداشب شام بیاین خونۀ ما». جواد با تعجب نگاهی به من میکند. اشاره میکنم که حال و روز درستی ندارد این دوست من، حرفهاش چندان مهم نیست. خداحافظی میکنیم و جواد میرود سمت مترو و ما میرویم سمت اداره. تام میگوید: «کدوم سینما به اینجا نزدیکه؟» میگویم: «دیر شده. یه کم تندتر بیا». حس میکنم لنگری که بهم آویزان شده هر لحظه بیشتر در زمین فرو میرود. برمیگردم. تام نشسته لبۀ جدول. میپرسد: «امیرحسین، تو که قصد نداری برای بیست و نه سالِ دیگه هر روز صبح این مسیر رو بیای و هر روز عصر برگردی؟»
مشخصات اثر:
تنسی ویلیامز. «باغ وحش شیشهای». ترجمۀ منوچهر خاکسار هرسینی. تهران: افراز، 1391. 160صفحه. چاپ پنجم.
مشخصات فیلم اقتباسی:
«اینجا بدون من». کارگردان بهمن توکلی. تهیهکننده سعید سعدی. 1389. 90دقیقه.
یادداشت: آثار نمایشی متعددی از نمایشنامۀ باغ وحش شیشهای در دنیا ساخته شده است. برای اطلاعات بیشتر میتوانید به صفحۀ ویکیپدیای این نمایشنامه مراجعه کنید.
خیلی عالی و خیالانگکیز بود ...
من هم کمتر پیش میآید نوشتهای را تا آخر بخوانم
مگر اینکه در اولین پاراگراف بتواند جذبم کند
به شما تبریک میگویم قلم زیبایی داشتید برای توصیف این کتاب
موفق باشید و پیروز
چه عجب نثری متفاوت و نوشته ای متفاوت در این ستون آمد. اینکه لیزنا نگاهی نو به ادبیات داشته باشد خیلی مهم است. شیوه معرفی کتابها با قالبهای سنتی برای شروع خوب بوده و عده ای که تا کنون دست به نوشتن نزده بودند نوشتند. همه اینها بالنفسه خوب است، اما به آئین نو نوشتن هم خواننده های خودش را دارد و خوب است که این شیوه ادامه یابد.
از آقای عصارها تشکر می کنم.
مرسی
تا حالا نوشته ای را تا آخر نخوانده بودم ولی چنان محو نوشته شدم که تا آخر خواندم .
خیلی خوب بود سپاسگذارم