داخلی
»گاهی دور، گاهی نزدیک
آن ها نیاز ندارند با (ما ) بیایند
(لیزنا: گاهی دور گاهی نزدیک ۳61): مریم دهقان تنها، کارشناس توسعه کتابخانه های اداره کل کتابخانه های عمومی خراسان جنوبی: عیادت از یک عزیز که در بیمارستان بستری بود و تاکیدات مداوم مادرم برای اجرای سنت حسنه سر زدن به بیمار، سبب خیر شد تا در اولین فرصت به بیمارستان شهرم بروم. وارد که شدم همینطور که در سالن های مختلف بیمارستان با نگاه به نوارهای رنگی راهنمای نصب شده روی دیوار، به دنبال بخش مربوطه می گشتم، با صدای گریه های تأثر برانگیز عده ای، ناگهان توجهم به تابلوی ICU جلب شد. عده ای دیگر هم که در لابی بخش نشسته بودند، با چشمانی اندوهناک شاهد این صحنه و همراهان من در این کنجکاوی بودند. زندگی دنیوی پسر جوانی که به دلیل تصادفی ناگهانی مرگ مغذی شده بود، با رضایت اولیای و قطع دستگاه های کنترل کننده بیمارستان، پایان یافته بود. حضور جمعی از پزشکان بیمارستان و افرادی با لباس های اتوکشیده اداری در میان اعضای خانواده این جوان و دلد اری دادن آنها، کنجکاوی مرا بیشتر تحریک کرد، ناخودآگاه روی اولین صندلی خالی نشستم. زمان زیادی در انتظار پاسخ سؤالاتم نماندم و بانویی که در صندلی کناری من قرار گرفته بود، نگاهی به من انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
این جوان 4 روزه که اینجا بستریه، پزشک ها قطع امید کرده بودند و مادرش دیروز که قصد سر زدن به به اتاق فرزندش رو داشته، کارت اهدای عضو فرزندش رو پیدا می کنه و ..."
در تمام مسیر برگشتم از بیمارستان و رفتن به کتابخانه، در حال و هوای تأثر برانگیز آنچه که دیدم، سیر می کردم. در دلم هم آن مادر و هم آن جوان را تحسین می کردم، آنطور که شنیدم اعضای این جوان به 5 فرد بیمار زندگی می بخشید. آغاز شیفت بود و من با کلید کتابخانه در دستانم وارد سالن شدم. رایانه را روشن کردم، به اتاق های مطالعه سر زدم، دکمه سماور برقی را فشار دادم و برای انجام سراغ کارهای عقب مانده،پشت پیشخوان کتابخانه مستقر شدم. با صدای تق تق کفش های اولین مراجعه کننده و ملودی خش خش کشیده شدن یک بسته روی زمین،سرم رو بالا آوردم و خوش آمد گفتم. بانویی حدودا 50 ساله با پوششی موقر و مرتب روبه روی من ایستاده بود، سلام کرد و با اشاره به پلاستیک نسبتا حجیمی که به همراه آورده بود،گفت: خانم این کتاب ها را برای اهدا آورده ام، مدتی است که قصد انجام این کار رو دارم، سخت بود برام، آخه این کتابها مونس همیشگی فرزندم بود و با دیدن این کتابها یاد فرزندم در دلم زنده می شد، ولی خب سهم من از بهره بردن از این کتابها، فقط تمیزکردن و نظافت گردو غبار اون ها شده است. فرزندم مهاجرت کرده و شاید دیگه اصلا برنگردد. خودش از من خواست که این کتابها رو اهدا کنم به کتابخانه. بلند شدم و به این طرف پیشخوان آمدم، لبخند عمیقی بر لبانم بود بسته حجیم و سنگین رو از این بانوی عزیز تحویل گرفتم و روی میز گذاشتم و مشغول بیرون آوردن کتابها شدم،کتب خوبی بود، عناوین ادبیات فاخر ایران و جهان بین آثار به چشم می خورد و نشان از ذوق ادبی خریدار دور از وطن داشت..
از بانوی مهربان تشکر کردم و گفتم: ممنونم ازشما و بخاطر این درک بالای شما سپاسگزارم. قطعا این کتب مونس جوانان دیگری همچون فرزند شما خواهند بود. مسیر سبز آگاهی با همین چراغ هایی که امثال شما روشن می کنند، نورانی می شود. مطابق سنت حسنه کتابخانه مان پیشنهاد عضویت رایگان و افتخاری را به او دادم، با کمال میل قبول کرد. با لبخندی گشاده بر لب مشغول تکمیل فرم عضویت شد. بعد رفتن این عضو جدید با خودم گفتم: یکی جان می بخشد و دیگری روح
متنی زیبا و بسیار درخورِ اندیشه
سپاس
دوست عزیز و گرانقدر ممنونم بواسطه بزرگواری حضرتعالی
متن زیبا و آموزنده.
موفق و موید باشید
بالاخره شما كتابدار شاغل در كتابخانه نهادي هستيد و يا كارشناس امور كتابخانه ها؟
نوشته شما تناقض دارد.
جمله بسیار زیبایی بود: یکی جان می بخشد و دیگری روح!
من یک کتابدار بیمارستانی هستم و از متن شما انگیزه گرفتم که بیشتر راجع به تجاربم در محیط کتابخانه بیمارستان بنویسم.