داخلی
»گاهی دور، گاهی نزدیک
(لیزنا: گاهی دور/گاهی نزدیک 266): زهرا سادات ریحانی، دانشجوی کارشناسی ارشد رشته علم اطلاعات و دانششناسی دانشگاه قم (گرایش مدیریت اطلاعات): حدوداً از یک ماه پیش، تیتر اول خبرها قدری با همیشه فرق داشت و خبر از یک بیماری عجیب و غریب میداد! اما من مثل همیشه در بیخیالی مطلق بهسرمیبردم و این خبر را فقط در حد یک موضوعی میدانستم که امروز و فردا هست و پس فردا نیست، هفته ی اول کلاسها که تشکیل شد و استادهای عزیزمان مثل همیشه اولتیماتوم های لازم را دادند، ما خود را برای یک ترمِ پرجنب و جوش و پرمشغله آماده کردیم و هرکدام در دفترچه ی ذهنمان برنامه ها و کارهایمان را بالا و پایین میکردیم؛ که چنین میکنیم و چنان میشود! از قضا! چندی نگذشته بود که خبری مانند بمب در رسانهها منفجر شد و آوارها و خرابیهایش همه را زخمی کرد... آخر کرونا...خفاش...مورچهخوار...چه دخلی به ایران دارد و مگر داریم و مگر می شود؟! راستش را بخواهید فکر نمیکردم که افتخار آشنایی با کرونا را به این سرعت و آنقدر از نزدیک داشته باشم! اصلا به طور غیرباوری شرمندهیمان کردند این جناب یا بانو کرونا! و سفر طولانی را قبول زحمت فرمودند تا از آسیای شرقی به جنوب غربی آسیا برسند و درایران سکونت گزینند.
هفته ی اول تعطیلی دانشگاهها و مدارس و.... گذشت، هفته ی دوم هم همینطور... یک ویژگی در همه ی انسانها وجود دارد به نام "عادت"، جدای از این که من این ویژگی را همچون شمشیری دو لبه میدانم که میتواند هم مفید واقع شود و هم مضر، این ویژگی در من دچار نقص فنی شده بود و به طور عجیبی من به "عادت کردن"، عادت نمیکردم! جالب این است که با وجود کارهای نکرده ی زیادی که داشتم و تقریبا می شود گفت از برنامهه ایم هم عقب بودم، خود را بیکار حس میکردم و همهاش حوصلهام سر میرفت و هرچقدر سعی میکردم تا زیرش را کم کنم که از سررفتنش جلوگیری کنم فایده ای نداشت و با شنیدن اخبار مسرت بخشی که هر روز از بالا رفتن آمار تلفات در داخل و خارج میشنیدم بر آشفتگیام میافزود! تلاش میکردم طبق این جمله از آلبرت انیشتین[1] با این مضمون،«تصویرسازی همه چیز است، در واقع از قبل مشاهده کردن جذابیت زندگی آینده است» (برن،[2] 2006)، که در یکی از کتابها خوانده بودم را سرلوحه ی این روزهایم قرار دهم و تا میتوانم خوب بیندیشم و خوبتر از خوب زندگی کنم! اما تقریبا بعد از چند روز گمان میکنم ذهنم گنجایش این حجم از مثبت اندیشی را نداشت و در حال انفجار بود، چرا که مدام اخطار "حافظه پر است" سر میداد و منِ بی توجه به این اخطارها هیچ کاری برای آرام کردنش نمی کردم، چارهی کار را می دانستم، میدانستم که باید دست به قلم بشوم و افکارم را بر روی پیکرِ کاغذهای سفیدِ آماده به خدمت پیاده کنم اما، نمیشد، هرچه تلاش میکردم نمی شد، از قلم و دفتر و خلاصه هرچه که به نوشتن مرتبط بود فراری بودم و دستهایم ترس از نوشتن داشتند و یا بهتر است بگویم ترس از خوب ننوشتن داشتند، در اصل من به طور مضحکی فکر میکردم که باید یک سوپر نویسنده باشم تا بنویسم! همینطور روزها را شب میکردم و شبها را روز و خواندن یک کتاب را به اواسطش رسانده بودم که نویسنده با سخنش حجّت را برایم تمام کرد، دبی فورد[3] در کتاب اثر سایه میگوید: «اغلب ما ناامید از شرایط زندگی، هرروز با این امید واهی سر میکنیم که انگیزه های تاریک و رفتارهای بدمان به طرز معجزه آسایی محو و نابود شود. آسیبدیده – اما همچنان با عیوبی که رهایی از آنها به نظر ممکن نمیرسد – در سکوت دعا میکنیم که شهامت فرار از طفره رفتن و غیره را پیدا کنیم....و به همان نوع رفتاری ادامه میدهیم که اعتماد به نفسمان را تحلیل می برد و نقشه هایمان را با شکست روبه رو می کند»(فورد، 1396). تصمیم گرفتم تا از منتظر ماندن برای فرارسیدن معجزه دست بردارم! (معجزه ای که مرا به طور ناگهانی و یکباره تبدیل به نویسنده ای عالی میکند) بنابراین ترس را از دستهایم گرفتم و ذوق را جایگزینش کردم و وقتی ناگفته هایم را با غلتاندن قلم برروی کاغذ به گفتنها تبدیل کردم پس از مدتها حس رهایی و آزادی را تجربه کردم.
کم کم برای خوب نوشتن دست به دامن گوگلِ همهچیدان شدم و از او راهنمایی خواستم که کتابی، فایلی، صوتی چیزی به من معرفی کند تا با آن قدم دوم را در نوشتن بردارم. الحمدلله آن هم مثل همیشه رویم را زمین نینداخت و تا دلتان بخواهد از "چگونه داستان بنویسم؟" تا "اسرار و ابزار طنز نویسی" و... معرفی کرد، اما در بین این کتابها دو کتاب نظرم را جلب کرد، اولین کتاب با عنوان "اگر میتوانید حرف بزنید پس میتوانید بنویسید" از ژول سالزمن[4] بود که همیشه یکی از اساتیدمان ما را به خواندن این کتاب تشویق میکردند، اما من به طور عجیبی نسبت به تشویق شدن مقاومت میکردم! حال که شوقش هست فایل الکترونیکیاش یافت نمی شود! کتاب بعدی که برایم جالب آمد با عنوان "صداهایی برای ننوشتن آواهایی برای نوشتن" از دکتر فریدون اکبری شلدره بود که میتوانم بگویم یکی از آن دست کتابهایی است که تنها یکبار خواندن برای فهم تمام مطالب ارائه شده در آن کافی نیست، بلکه دوبار هم کم است! باید چندین و چند بار بخوانید و بدون شک با هربار خواندن نکات جدیدی را استخراج می کنید.(اگر قصد مطالعة این کتاب را دارید من یک قلم و کاغذ را کنار این کتاب پیشنهاد میکنم) یکی از صدها نکات مطرح شده در این کتاب اشاره به این نکته دارد که «خواندن، بذرافکنی در پهندشت ذهن است و خوانش، آبیاری آن و نگارش، نوزاد و نوباوهی جَسته از تاریکنای ذهن و زبان، و فرو افتاده بر دفتر و کِلک دستان است. ذهن آدم بیمطالعه، به سرزمین سترون و شورهزاری میماند که در آن چیزی به سبزی و خرّمی نمیروید. چونان تنهی خشکیده و بیبرگ و بار درخت است که میوهای ندارد».(اکبری شلدره،1394) و اگر این گفتهی من را پیش قاضی و معلقبازی ندانید میخواهم چند واژهای را به این جمله اضافه کنم و آن هم این است که ذهن آدمِ بامطالعه اما گریزان از نوشتن نیز همچون شهری پیشرفته و توسعهیافته اما پر از آلودگی و ترافیک میماند که در ظاهر همه چیز در آن یافت میشود اما دسترسپذیری به آن مشکل است، آنقدر مشکل، که گاهی با نبودش فرقی نخواهد داشت چرا که وقتی تو نتوانی در چهارچوب و ساختاری درست دانشت را انتقال دهی، فرقی با ندانستن آن دانش ندارد!
خلاصه که نوشتن خوب است، مخصوصا در این روزگار عجیبتر از هر زمان دیگری، این موجود دوپا میتواند با نوشتن آرام گیرد اما از آنجایی که ما یا از این لب بام میافتیم یا از آن لب بام، ذکر یک نکته را هم الزامی میدانم، نوشتن را برای نوشتن دوست داشته باشیم و آن را دستاویزی برای مطرح کردن خودمان نکنیم! این مدل نوشتنها زیر سوال بردن رسالت اصلی نوشتن است و باعث به وجود آمدن بینظمیهایی میشود، مثل اینکه چه میگوییم و برای که میگوییم اهمیت ندارد، تنها گفتن مهم است! حتی اینکه آیا آن محتوایی که تولید کردهایم دغدغهیمان بوده؟ آیا نیاز جامعه بوده هم مهم نیست! مهم نتیجهی آن است که برای منِ دانشجو یک امتیاز دارد در رزومهام! و برای یک فرد معمولی بالا بردن فالوورهایش را دارد، این مدل نوشتن مرا یاد این تک مصراع میاندازد، "چونک صد آمد نود هم پیش ماست" بله! حتما که نوشتن به ما کمک میکند شناخته شویم، اما مشکل از آنجایی شروع میشود که شناخته شدنمان را صد بدانیم و کاربردی بودن مطالب ارائه شده را نود، باید حواسمان باشد که چه میگوییم و آیا لازم است؟ درواقع من میخواهم یک اصل بیربط را به این مسئله ربط دهم و آن هم قانون چهارم رانگاناتان[5] است "وقت خواننده را هدر ندهیم" و فکر میکنم قبل از اینکه کتابدار باید حواسش باشد که باعث به هدر رفتن وقت خواننده نشود، نویسنده باید به این نکته توجه داشته باشد... باید حواسمان باشد که در آرزوی رسیدن به صد، نود را از دست ندهیم!
و به تمام کسانی که هرروز منتظرند تا خود به خود نویسنده شوند این هشدار را میدهم که تا ننویسید هیچ چیز فرقی نمیکند، پس دست به قلم شوید و برای این کار من کتابهایی را که در بالا نام بردم را پیشنهاد میکنم البته باید اعتراف کنم که من برای شروع، لقمهای بسیار بزرگتر از دهانم را برداشتم! و کتاب" صداهایی برای ننوشتن آواهایی برای نوشتن" بیشتر برای اساتید و آموزگاران و به طور خلاصه اهل قلم مناسبتر بود تا منِ خام قلم! چه کنم که این هم توفیق اجباری بود از برکت وجود کرونا که باعث تعطیلی کتابخانه ها شد و دست من را از کتابهای ساده تر کوتاه کرد.
منابع
اکبری شلدره، فریدون (1394).صداهایی برای ننوشتن: آواهایی برای نوشتن. تهران: روزگار.
برن، راندا (1389).راز(میناکریمی مترجم). قم: سعید نوین (نشر اصلی2006).
چوپرا، دیپک؛ فورد، دبی؛ ویلیامسون، مارین (1396). اثرسایه: کشف قدرت پنهان درون (فرزام حبیبی اصفهانی مترجم). تهران: انتشارات آتیسا.
---------------------------------------------------------------------------
[1] . Albert Einstein
[2] . Ronda byrne
[3] . Debbie Ford
[4] . Jules Salzman
[5] . Ranganathan
این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید
خانم ریحانی از دانشجویان موفق و سرشار از استعداد نوشتن هستند امیدوارم به این قلم بیش از این اجازه دهد که خواستههای خود را به رشته تحریر بیاورد
تا باد چنین بادا