داخلی
»برگ سپید
نخستین کلمات با مخاطب دستبهیقه میشوند: «تیغ»، «جراحی»، «شکم ِ شاهانه». دستبهیقه، عبارت چندان مناسبی نیست. کلمات، خشناند، اما مخاطب را به آرامی دعوت میکنند به مهمانی یک داستان:«شاه بیشین».
همان صفحه اول کتاب باعث میشود تا مخاطب درگیر داستان شود: «تیغ جراحی شکمِ شاهانهات را میشکافد و ردی از مایعی لزج بر جا میگذارد. چنگک فلزی لبههای زخم را به عقب میکشد و حفرهای کبود در شکمت دهان باز میکند.»
این نثر زیبا دعوت میکند به خواندن کتاب، خواندن، خواندن و بیشتر خواندن. فقط این زیبارو عیبی هم دارد؛ یک روز که رهایش کنی، کتاب و داستان فراموش میشود، باید بازگردی به عقبتر. نه این که داستان را فراموش کرده باشی، فقط دوست داری بهتر و بیشتر به خاطر بیاوری. چرا دروغ؟ شاید بخواهی خواندن کتاب را تا جایی که میتوانی کش بدهی، مثل نوشیدن جرعههایی کوچک از یک نوشیدنی گوارا.
همه این تعریفها به کنار، برای دستیابی به زیبایی این کتاب و سرشار شدن از یک لذت بیپایان فقط یک راه وجود دارد؛ این کتاب را حتماً بخوانید.
نثر کتاب بین گذشته و حال، رفت و برگشت دارد. حال، زیباتر است هر چند که تلختر هم هست و هرچند که درد، این حال را تلختر میکند، اما نثر زیباست: «پرستار سبزه رو، بسته ای گاز آغشته به الکل بر شکمت میگذارد. آرام آرام خنک میشوی و بار دیگر چشمها را میبندی و در آن سوی بوی بیرحم الکل و کلروفیل، دوباره همچون بچهفیلی خجالتی، زیر سایه امن و بزرگ پدر قرار میگیری ...»
در این کتاب به آسانی میتوان مرز بین گذشته و حال را دریافت، اما نویسنده برای فهم بهتر آن زمانهایی که به گذشته بازمیگردد از حروف «ایتالیک» استفاده میکند.
در «شاه بی شین» با یک شخصیت مواجهیم؛ ولیعهدی که خوشبخت نیست، شاهی که خوشبخت نیست: «تو هرگز به این فکر نکردی که پادشاهی چه ارزشی دارد وقتی به ناگزیر باید ادرار و خونِ ملوکانهات را با نامی جعلی به آزمایشگاه بفرستی؟»
نویسنده در کتاب خود علاوه بر نثر زیبا از عنصر طنز هم بهره گرفته تا استبداد را به تمسخر بگیرد، استبدادی که نه فقط مختص حکومت محمدرضا پهلوی بلکه شامل همه حکومتهای دیکتاتوری است: «نمیتوانم در روز استقبال از تو، سرود بخوانم. به همین راحتی از گروه پیشاهنگی کنار گذاشته شدهام. چون از نظر مقامات امنیتی شهر، من پسر پدری هستم که روزی موقع کار بر روی چوب بَست، به کارگری که برایش آجر بالا میانداخته گفت: شاه نوکر آمریکاییهاست، وگرنه الان من روی این چوببست نبودم و تو هم مجبور نبودی برای من آجر بالا بیندازی.»
مخاطب این کتاب با مردم همراه می شود، به همراه مردم به تظاهرات میرود، با آنها تبعیضها را حس میکند، همه این اتفاقات با جادوی کلمات اتفاق میافتد، اما چنان واقعی به نظر میرسد که حس مردم و حتی حس پادشاهی رو به افول را حس میکنی. همه چیز انگار واقعی است، انگار نه انگار با یک رمان روبرویی، اما گاهی خیلی نرم میفهمی در کنار واقعیتها، در حال خواندن رمانی هستی که زاییده تخیل یک نویسنده است. جلسه احضار روح، نسیم خنکی که میوزد و دستهای مرد احضارکننده که کلمات را مینویسد، از همان زمانهاست که میفهمی همه چیز تخیلی است: «دست مرد احضارکننده به سرعت به حرکت درمیآید و روی کاغذ شروع میکند به نوشتن؛ درست مثل یک دستگاه زلزلهسنج. نوشتههای روی کاغذ، به شعر میمانند و پر از رمز و کنایهاند: انقلاب مثل عطر بهارِ نارنج، از تمام دیوارها و روزنهها خواهد گذشت و سراسر کشور را فراخواهد گرفت. مردانی خواهند آمد تا آب و آفتاب و آزادی و نان و تفنگ و چشم و پای مصنوعی، به طور مساوی میان همگان تقسیم کنند.»
ضرباهنگ کلمات این کتاب تا پایان آن حفظ میشود. نثر همچنان زیبا میماند و با این که مخاطب پایان را میداند، همچنان ماجرا را پیگیری میکند. طرح جلد زیبای کتاب را هم باید به ویژگی های آن اضافه کرد؛ طرحی از یک اسکناس زمان پهلوی که بخشهایی از آن پاره شده و بخش هایی هم ترک خورده. این طرح جلد، حرفهای بسیاری برای گفتن دارد.
«شاه بیشین»، روایتی داستانی از زندگی محمدرضا پهلوی است که از روزهای بیتاج و تختی، از روزهای درد و بیماری آغاز میشود، به زندگی یک شاه سرک میکشد، به دوران کودکی او، آرزوهای محال، دوران نوجوانی زیر سایه پدرش تا دوران پادشاهی و روزهایی که مردم در خیابانها مرگ را برای پادشاه آرزو میکنند، ادامه مییابد. شخصیت اصلی کتاب، از جبروت پادشاهی پایین میآید و به زمین میرسد. این حکایت «شاه بیشین» است.
مشخصات اثر:
محمد کاظم مزینانی. «شاهِ بی شین». تهران: شرکت انتشارات سوره مهر، 1388. 420 ص.
خیلی خوب بود.
"طرحی از یک اسکناس زمان پهلوی که بخشهایی از آن پاره شده و بخش هایی هم ترک خورده. این طرح جلد، حرفهای بسیاری برای گفتن دارد." زیبنده یک معرفی کتاب خوب نیست. ضمن اینکه اثر به اندازه کافی مورد حمایت رسانه ها هست و دائما اسمش را این سوی و آن سوی می شنویم. کاش دستکم اثری مثل "پسران سفید رود" محمد رضا محمدی پاشاک را خوانده بودید و معرفی میکردید که به جای بد و بیراه و کنایه گفتن خیلی زیبا در بافت یک زندگی روستایی اوضاع انقلاب 57 را به خواننده نشان می دهد.