داخلی
»برگ سپید
خلاصه داستان
نِمِکو نام پسربچهای است که در یکی از روستاهای استان کرمان با پدر و مادرش زندگی میکند. شغل پدر او یعنی یدالله این بود که به بیابان برود و از بیابان دورمنه و گون بکند و بیاورد تا به عنوان سوخت از آنها استفاده کنند. اما در این راه مأموری جلوی راه او را گرفت؛ زیرا او از داخل باغهای اربابشان رد شده بود و خر یدالله تمام گیاهانی را که در این مدت کاشته بودند، خورده بود و یا لگدمال کرده بود. مأمور به همراه دو نوچهاش به یدالله گفتند که تو نباید از اینجا رد بشوی اما یدالله به حرف آنها گوش نکرد و به راه خود ادامه داد. مأمور برای تلافی این کار یدالله بار آخر را به آتش کشید و خر هم در این میان سوخت. سپس یدالله به خانه رفت و با خود راجع به اینکه حال چه باید کنم و چگونه پول خر را به صاحبش باز گردانم، فکر کرد و دربارهی این اتفاق به پسر و همسرش چیزی نگفت. نمکو در این زمانی که پدرش نبود، با پسر همسایهشان علو(علی) به بازی پرداخته بود. یدالله به دادگاه هم رفته بود اما به نتیجهای نرسیده بود بنابراین دوباره به خانه بازگشت. او به دکان مش رحیم رفت و با آنها مشغول صحبت شد که ماش شیطونو آمد. ماش شیطونو دربارهی آن اتفاق با یدالله صحبت کرد و پس از آن به یدالله گفت نمکو را به کار قالی بافی مشغول کند. یدالله ابتدا قبول نکرد اما بعد با ماش شیطونو قراری گذاشت و بعد طبق این قرار نمکو را با ماش شیطونو به قالیباف خانه فرستاد. در قالیباف خانه نمکو یک روز ماند و در آنجا با صفرو ملاقات کرد که این ملاقات باعث شد صمدو به او نقشهی فرار را بگوید و دو نفری با هم فرار کردند. آنها به غاری رفتند و در آنجا آتشی برپا کردند. اما زمانی که باز هیزم میخواستند تمام هیزمهای داخل غار آتش گرفت و صمدو در آتش فوت کرد اما نمکو با کولیها به دهشان بازگشت.
خلاصهی بخش دوم کتاب(رضو، اسدو، خجیجه):
اسدو، نقشگوی قالیباف خانه بود. او از خیلی وقت پیش اینجا کار میکرد، البته او درست کار میکرد که توانسته بود نقشگو شود زیرا هرکسی را نمیگذارند نقشگو شود. او در همان قالیباف خانه با خجیجه آشنا شده بود و با هم ازدواج کرده بودند. خجیجه هم از چهار سالگی در کار قالیبافی بود. او زمان بسیاری را در پشت دستگاههای قالیبافی صرف کرده بود و به همین علت کمرش خم شده بود. خجیجه الآن باردار بود و به همین خاطر مانند روزهای قبل خیلی پشت دستگاه قالیبافی نمینشست؛ اما باز هم خیلی کار میکرد. رضو بیماریی داشت که این بیماری موجب شده بود هر اندازه هم که غذا میخورد سیر نشود. اوستا هم که رئیس کارخانه بود هر زمان که او را میدید از پشت کار رفته است به جایی دیگر، بدون آنکه حرفهای او را گوش کند و برای حرفهایش اهمیتی قائل شود، او را کتک میزد. آن روز ناهار به اندازهی کافی نخورده بود؛ به همین خاطر، به طویله رفت. در طویله پهن گاوها را باز میکرد و جوی سفید داخل آن را میخورد. بعد از آن به حیاط رفت تا یواشکی به داخل قالیباف خانه برود. در حیاط درخت اناری بود که انار بسیار زیبایی داشت و میخواست که روزی آن انارها را بخورد و از خوردنشان لذت ببرد. او در حیاط به انار نگاه کرد و دید که دیگر نمیتواند دوام بیاورد به همین علت روی شاخهی درخت رفت و خواست انار را بردارد که شاخهی درخت شکست و روی زمین افتاد. اوستا صدا را شنید و به سراغ رضو آمد و او را آنقدر زد که نزدیک بود جان به جان آفرین بسپارد؛ اما در همین لحظات اسدو جلوی اوستا را گرفت که او را نزند اما اوستا به حرف او توجهی نکرد و به زدن ادامه داد. اسدو هم با اوستا درگیر شد و بعد از اینکه دعوا تمام شد با همسرش فرار کرد. از آن روز به بعد آنها دیگر نتوانستند به قالیباف خانه برگردند تا کار کنند. در هر صورت گذشت و در این مدت مادر خجیجه به آنها خیلی کمک کرد اما زمانی که خجیجه میخواست بچه را به دنیا بیاورد چون کمرش خمیده بود، باعث شد که بچه و مادر فوت کنند و اسدو هم بعد از این اتفاقات، به شهر رفت تا کاری پیدا کند و به کار کردن بپردازد.
شخصیتهای داستان
شخصیت اصلی داستان اول(نمکو): شخصیت اصلی داستان اول نامش نمکو است. او کودکی حدود پنج یا شش ساله است که در یک روستا زندگی میکند. او صبح برای صبحانه نان محلی میخورد و اسباب بازی مورد علاقهاش هم یک گردوی چهار پهلو است. نمکو زمانی که در خانه است و حوصلهاش سر میرود، با گردوی چهار پهلو بازی میکند؛ اما گاهی اوقات به دنبال همسایهاشان به نام علو یا علی میرود و با هم به باغ میروند تا توت بتکانند یا با چوبها بازی کنند و کارهای دیگری انجام دهند. نمکو اصولاً کودکی است که بسیار به پدر و مادرش وابسته است. زیرا زمانی که او از پدر و مادرش جدا شد، چندین بار گریه کرد. او همینطور کودکی بسیار ترسو است، زیرا زمانیکه ماش شیطونو نمکو را تهدید کرد که با او به قالیباف خانه برود، سریع گریهاش گرفت و مانند ابر بهاری گریه کرد.
شخصیتهای اصلی داستان دوم(رضو، اسدو، خجیجه): 1- رضو: رضا فردی بسیار شکم پرست است و دوست دارد که هرچیزی که در جهان وجود دارد را بخورد. البته به خاطر این شکم پرستیاش هم بارها تنبیه شده است که این نشان میدهد او فردی است که به حرف دیگران در رابطه با پرخوری و شکمپرستی و دیگر مسائل بسیار کم گوش میکند. رضو فردی است که باز هم به خاطر شکم از زیر کار در میرود و کارش را درست به اتمام نمیرساند که این کار یکی از بدترین کارهاست. زیرا او اگر یاد نگیرد کاری که شروع میکند را باید تا آخر به اتمام برساند و نباید وسط کار آن را ول کند، نمی تواند در آینده آدم موفقی بشود.
2- اسدو: اسدو فردی است که گاهی اوقات مهربان میشود و بیشتر موارد عصبی است. زیرا زمانی که مادر همسرش برای کمک کردن به آنها آمده بود و فقط برای راحتی و کار پیدا کردن اسدو، با دخترش نزد اوستا رفت، او بسیار عصبی شد و صورت مادر همسرش را سوزاند. اسدو همینطور فردی است که برای خوشحال کردن خانوادهاش حاضر است حتی از کفشهای نو و تازهاش بگذرد و آنها را بفروشد. بنابراین او فردی خانواده دوست است. او همینطور فردی است که اگر زمانی کسی را ببیند که مانند خود او مورد اذیت و آزار اوستا یا دیگر افراد قرار بگیرد، به کمک او میشتابد.
3- خجیجه: خجیجه همسر اسدو است. او از کودکی پشت وسایل قالیبافی نشسته است به همین خاطر کمرش خم شده است. او زنی است که به خرافاتی که مادرش میگوید اعتقاد دارد و فکر میکند که این خرافات واقعی هستند و اگر کارهایی که مادرش می گوید را انجام دهد واقعاً چنین اتفاقهایی میافتد. او زنی است که معدود وقتهایی به خود فکر میکند و برای خود کاری را انجام میدهد، درحالیکه بیشتر به بچه و شوهرش و سلامتی و راحتیشان فکر میکند؛ که این نشانگر دلسوز بودن او است.
ارزیابی داستان
به نظر بنده شخصیتها قادر به تغییر وضعیت و موقعیت خود هستند. مثلاً اگر یدالله از باغ آن مرد رد نمیشد و به حرف آن مأمور گوش میکرد، دیگر خر با دورمنه و گون آتش نمیگرفت که او مجبور شود هم به صاحب خر پول بدهد و هم نمکو را به قالیباف خانه بفرستد. یا اگر صمدو در هیزم آوردن به نمکو کمک میکرد، دیگر هیزمها راه را برای آن دو سد نمیکردند و صمدو هم در آن آتش نمیسوخت. یا در قصهی بعدی اگر رضو برای شکمش، خود را به دردسر نمیانداخت و از درخت انار بالا نمیرفت تا انار را بکند و بخورد شاید تا این اندازه صدمه نمیدید و جلوی همه خوار و خفیف نمیشد و حتی ممکن بود اسدو و همسرش، خجیجه نیز از قالیباف -خانه اخراج نمیشدند و به کار خود در آنجا ادامه میدادند. اما زمانی که اسدو از قالیباف خانه اخراج شد میبایست بیشتر به فکر کار کردن و زندگی همسر و بچهاش میبود تا آنها بتوانند در آرامش و راحتی زندگی کنند. اسدو اشتباه دیگری هم کرد که بدترین اشتباهش بود. اشتباه او این بود که مادر همسرش را در حالی که فقط و فقط خواستار زندگی راحتتر و آرامتری برای نوه و دخترش بود، اذیت کرد و صورتش را سوزاند. بنابراین همهی افراد میتوانستند وضعیت خود را از آن فلاکت نجات دهند و بهتر زندگی کنند.
مقایسه بچه های الان با بچه های قالیبافخانه
دوران کودکی بچهها در زمانها مختلف متفاوت بوده است. مثلاً در گذشته بچهها انقدر با دستگاههای الکترونیکی و تبلت و گوشی بازی نمیکردند. یعنی آنها بیشتر بازیهای گروهی و تحرکی داشتند که این نوع بازیها الآن کمتر وجود دارد. در گذشته زمانی که تابستان با صدای نرم و لطیف پاییز که به او میگوید: «بیدار شو، حال زمان آن رسیده است که تو جای مرا بگیری و من کمی به استراحت بپردازم» از خواب بلند میشد و فصل تازهای را شروع میکرد، بچهها به جای آنکه به کتاب خواندن یا علم آموزی بپردازند، یا دنبال موتورسواری بودند یا در کوچه مشغول بازی کردن بودند؛ که این موضوع بیانگر این است که چرا در گذشته مردمِ کمی سواد داشتند و تعداد زیادی از مردم روستا و مقداری هم از مردم پایتخت بیسواد بودند. البته ناگفته نماند که تعدادی از افراد که بیسواد هستند، به دلیل مشکلات مالی خانوادهشان که نمیتوانستند پول مدرسه را بدهند، سواد ندارند، درحالیکه بعضی از آنها واقعاً سواد داشتن را دوست دارند. اما الآن تقریباً بیشتر از هشتاد درصد کودکان شهر یا روستا به مدرسه میروند و با اینکه پدربزرگ یا مادربزرگشان بیسواد هستند و به آنها میگویند که سواد بسیار خوب است و سعی کنید درس بخوانید تا مانند ما که چون سواد نداریم نمیتوانیم کار و زندگی خوبی داشته باشیم، نشوید کاری انجام نمی دهند. مادربزرگ اینجانب جملهای را همیشه به ما میگوید که در همین رابطه است. او میگوید:«آدم بیسواد همچون فرد نابینا است. زیرا او نمیتواند چیزی را بخواند یا بنویسد و همیشه محتاج دیگران است.» با این همه پند و اندرزهایی که بقیهی افراد به آنها میدهند و حتی با اینکه امکاناتشان بسیار بیشتر از گذشته است، باز هم بعضی از دانشآموزان درس نمیخوانند و وقت خود را که انگار میتوانند دوباره آن را برگردانند، تلف میکنند. تفاوت دیگری که وجود دارد این است که چون بچهها در گذشته بازیهای گروهی بیشتر انجام میدادند، روابط اجتماعی بهتری را با دیگران برقرار میکردند. اما حالا بچهها منزوی شدهاند و دیگر مانند گذشته با بچههای هم سن و سالشان بازی نمیکنند؛ که این باعث میشود روابط اجتماعی کودکان الآن در مقایسه با روابط اجتماعی کودکانی که در گذشته بیشتر در اجتماع بودند و با مردم ارتباط بیشتری برقرار میکردند، بسیار ضعیفتر شود و بچهها کمروتر و خجالتیتر شوند.
مشخصات اثر:
هوشنگ مرادی کرمانی. بچههای قالیبافخانه. تهران: معین، 1379. 128 صفحه.
دربارۀ نویسنده این متن:
فرزاد حاجی زین العابدینی. 13 ساله. متولد و ساکن تهران.دانش آموز کلاس هشتم مدرسه نمونه دولتی شهید حسینی. کتاب زیاد می خوانم. وقتی بچه بودم ساعتها کتابهای صوتی متناسب با سن خودم را با موبایل می شنیدم. کتابهایی با موضوع وحشت و کلاً ترسناک مثل کتابهای دان شان، سیامک گلشیری و ... را خواندهام. از نویسندگان داخلی هم همه آثار آرمان آرین را خوانده و برخی را نقد کردهام. نوشتههای نیما کهندانی را هم خوانده و دوست دارم. انیشتین الگوی اصلی علمی من است. درباره زندگی دکتر حسابی هم هر چه دستم برسد می خوانم. کلاس کاریکاتور میروم و چند دوره هم کلاس نقاشی رفته ام. دو سالی هم تنبک را تمرین کردهام. فیلم دیدن به ویژه سریال محبوبم «ناروتو» که تا الان 431 قسمت آن را دیدهام و همان باعث شده با زبان ژاپنی خیلی آشنا و به آن علاقهمند شوم. کتاب هم همیشه هست. بسکتبال و شنا هم علاقهمندیهای ورزشی من هستند. از همه مهمتر درس و علم مرا به شوق میآورد. رایانامه: این آدرس ایمیل توسط spambots حفاظت می شود. برای دیدن شما نیاز به جاوا اسکریپت دارید.
بسیار عالی
نویسندۀ نوجوان و خوش آتیه
روزت مبارک!