داخلی
»برگ سپید
شما فقط یک عکس میبینید. همین! یک عکس از یک مرد روی صندلی یک پارک. فکر کنم پارک شهر باشد. حدس میزنم از جلوی آن مرد چند کلاغ رد شده باشند و جایی نزدیک او (که در کادر عکس معلوم نیست) یکی دو گربه مشغول ول گشتن باشند. شما چهرۀ مرد را نمیبینید، چون سرش را انداخته پایین و دارد یک کتاب صورتی میخواند. خب، بعضی چیزها را شما از این عکس نمیتوانید متوجه شوید؛ برای همین هم مجبورم توضیح بدهم: این مرد دارد کتابِ «هیچکس مثل تو مال اینجا نیست» را میخواند. کتاب، 100 صفحه هم نمیشود. اما اگر فکر میکنید این کتاب از آن کتابهایی است که میشود آن را در یک جلسه تمام کرد، اشتباه میکنید. این کتاب 7 داستان خیلی کوتاه دارد. 7 داستان، یکی از یکی متفاوتتر. از آن داستانهایی که 5 دقیقه میخوانی و روزها به آنها فکر میکنی. مرد، بیش از همه از داستانِ چهارم با عنوان «مرد روی پلهها» خوشش آمده. میگویید نه؟ از خودِ مرد بپرسید. البته انتظار نداشته باشید مرد از توی عکس شروع کند به صحبت کردن دربارۀ داستان «مرد روی پلهها». مرد طوری نشسته که انگار یکی از لحظات مهم زندگی اوست. اگر بپرسید چه کسی این عکس را از او گرفته حق دارید. من هم، البته، حق دارم در مورد عکاس سکوت کنم. این حرفها را ادامه ندهید. بگذارید بگویم چرا این مرد از داستان «مرد روی پلهها» لذت میبرد. داستان، در خواب و بیداریِ یک زن اتفاق میافتد. در خواب و بیداری. نصفهشب، درست زمانی که آدم به دلیلی معلوم یا نامعلوم از خواب میپرد، شروع میکند به باور کردن یک سری چیزهای غیرواقعی که خواب به او القاء میکند. این «لحظۀ باور» درست یک لحظه بعد با یک هشیاری به «ناباوری» تبدیل میشود و بلافاصله آدم خودش تعجب میکند که چرا درست چند ثانیه پیش به همین راحتی چنین باور عجیب و غریبی داشته. در یک لحظه یک زن هستید و درست چند ثانیه بعد تعجب میکنید که چرا قانع شده بودید که زن هستید! در یک لحظه مطمئن بودید که متأهل هستید و دو بچه دارید ولی بلافاصله متوجه میشوید که عمراً ازدواج نکردهاید. در یک لحظه مطمئن بودید که ... این باورهای لحظهایِ عجیب را ادامه نمیدهم. خودتان به قدر کافی تجربهاش را داشتهاید حتماً.
مردی که روی صندلی پارک نشسته، از چیزهای دیگری هم در کتاب لذت میبرد. مشخص است بعضی تکجملههای این داستانهای کوتاه او را به هیجان آورده مثلاً به نظرش آنجایی که نویسنده با یأس و سرخوردگی میگوید که هنوز دارد میگردد شاید یک دوست واقعی پیدا کند، قشنگ است. یا مثلاً در داستان «این آدم» که فوقالعاده خلاقانه است در صفحه 25 آمده «ریاضی فقط راه بامزهای است برای گفتن "دوستت دارم"». یا در وسط داستانِ «دلخوشی من» نوشته: «یادم نبود که موهایم را کوتاه کردهام و مثل سابق با حرکتی سریع موهایم را برس کشیدم. برس محکم خورد به شانهام. حس خاص و عجیبی بود و من سعی کردم نگهش دارم. آرزو کردم به حس جدیدتر و غریبتری از آن حس برسم.» یک حس خاص، یک حس جدید. حدس میزنم درست در همان لحظه که مرد داشته این جمله از کتاب را میخوانده عکسی که شما میبینید توسط یک عکاس نامعلوم از او گرفته شده. یک حس خاص، یک حس جدید. این همان چیزی است که داستانهای کوتاهِ «میراندا جولای» انگار که روی یک سینی شیک به آدم تقدیم میکند. یک سینی تخیل، یک سینی بیقاعدگی، یک سینی رهایی از فکرهای روزانه و عادی و یک پیاله جنون. جدای از داستانهای کوتاهِ میراندا جولای، شما فقط یک عکس میبینید. یک عکس از یک مرد روی صندلی یک پارک...
مشخصات اثر:
میراندا جولای. «هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست». ترجمه فرزانه سالمی. تهران: چشمه، 1387. چاپ دوم. 1389. 87صفحه.
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.