داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار:
دو نکته:
1.گپ و گفتمان دوستانه است: دربارۀ مطالعه و نقد و چیزهای دیگر. اما درونمایهاش دوستی و فضای دوستانه نیست. بیشتر حکایت فضای غیردوستانه و گاه خصمانۀ برخی از همکاران حوزۀ علم و دانش و نشر و اطلاعات و رسانه و کتاب و کتابداری و غیره با نمادی به نام کتاب و گاه نویسنده است. چیزی شبیه: اندر حکایت بیخ و بن بریدن درختی را توسط گروهی که زیر سایۀ میوهدارش آرمیدهاند؛ بنیادیتر از حکایت تبر آن شاخهنشین بر شاخ و ریش خود، قصهای که دیگر قدیمی خواهد شد! "خبر"ی از زاغک و پنیرش نیز نخواهد بود؛ و روباهی که گرسنه خواهد ماند، هر چند زرنگ!
قرار گذاشتیم دربارۀ تاثیر فضای حسی و عاطفی خوب بر افزایش کم و کیف تولید و مصرف اطلاعات، نظام ارتباط علمی، حرفههای مرتبط با اطلاعات و دانش یا دانشکاران، و افزایش استفاده از عقل سلیم در جامعه بنویسیم. برعکساش هم مطرح است؛ یعنی همۀ اینها چگونه موجب بهبود فضای حسی و عاطفی و زیست فردی و اجتماعی خواهد شد. کتاب تازهاش به نام "درآمدی بر علم اطلاعات و دانششناسی" هم قرار شد در لیزنا نقد شود. احتمالا متوجه شدهاید که گفتوگوی بنده با دکتر فتاحی است.
2.شروع کردم به نقد کتاب "درآمدی بر علم اطلاعات و دانششناسی". همزمان است با تکرار پخش سریال کرهای "پاستا" از تلوزیون ما؛ روزی سه بار. هر بار آن را میبینم، صحنههایی را ایستاده. فرصت مناسبی است تا سریال جواهری در قصر را هم با آن قاطی کنم که سیدیاش را دارم. با این که به سرعت میتوانم ذهنم را روی موضوع نوشتهام متمرکز کنم اما نمیشود. یعنی میشود. اما بوی پاستا و بقیۀ غذاهای کرهای و ماجراهای دیگر فیلم را هم دارد. بماند که پای جومونگ و دونگئی و بقیه سریالهای کرهای و بلکه همۀ کره هم وسط است، البته بیشتر جنوبی. کمکم به این نتیجه رسیدم که حتما حکمتی دارد و بهتر است ذهن و قلم رها شود. میدانم که همۀ چیزها کم و بیش به هم راه دارند. فقط باید پیدا شود. نشد حتما راه در رویی خواهد بود. یادآوری نوشتۀ یکی از خوانندگان همین ستون که مرا "سَرستون" نامیده بود قوت قلبم شد. این شد که پشت به یکی از همین ستونها میدهم و شروع به نوشتن میکنم. به سرعت متوجه میشوم که بین غذا و خوردن و نخوردن و آشپزی و کباب و کتاب و کتابداری و علم و دانش و اطلاعات و این جور چیزها بیشتر از چیزی که فکر میکردم اشتراک وجود دارد.
ادامهاش شرح سریال پاستاست، آغشته به گفت و شنیدم با دکتر فتاحی:
مسابقه آشپزی است. رستورانی در کره جنوبی. و یک سریال تلوزیونی، پاستا. نمیدانم آشپزها آشپزی میکنند اینجا یا پژوهش؛ مثل سامسونگ که معلوم نیست سامسونگ است یا پژوهشگاه و یا اصلا دانشگاه: این شرکت حدود ۳۰ هزار پژوهشگر دارد و یک دانشگاه. چند هزار اختراع در سال ثبت میکند. مدیران سامسونگ معتقدند انسان سامسونگی تربیت میکنند؛ شعارشان این است: اول کارکنان (به نقل از: میچل). برخلاف دانشگاهها و بسیاری از پژوهشگران، استادان و دانشجویان ما که بیشتر آشپزیِ دیگران، آن هم از نوعی خاص را تکرار کنند.
آشپزهای پاستا هر کدام مکتبی دارند. گروهی آشپزی را در ایتالیا یاد گرفتند. مثلا مکتب ایتالیایی دارند؛ گروهی سنتی و کرهای هستند، جنوبی؛ آن یکی برای خودش مکتب ترکیبی دارد. و کلی لوسبازیهای دیگر.
مسابقۀ آشپزی با کلی پژوهش، رفاقت، رقابت، آزمایش، آشپزی، داوری مردم، داوری همکاران، و چیزهای دیگر به دو گزینۀ نهایی ختم شده است که باید سرآشپر آن را داوری کند. هزار جور بازارگرمی دارند تا شاید بهتر آشپزی کنند و ملت هم بیشتر و بهتر بخورد. فکر نکنید فیلم است و دارند بازی میکنند. نه. برعکس است. کار و بار واقعی در کره را فیلم کردند و آن را زندگی میکنند.
از اینجا به بعد نوبت سرآشپز است که سرداور است. سرآشپز، سر است؛ همه جوره، و آشپز. چنان به دستورش گوش میدهند که انگار امپراتور است. وقتی آشپزی میکند، داور چیزی میشود، نصیحتی دارد و دستوری میدهد همگی ذوب و منتظرند تا سوت و فوت آشپزی دمیده شود، و شهود برسد. اگر نرسد هم لابد نفهمند یا کمتلاش. باید برسد! خودشان را میکشند تا برسد. رئیس هم تایید کند که رسید. البته رئیس هم رئیس است.
سرداور پس از نگاهی سریع به غذا و دور و بر شروع کرد به چشیدن و خوردن. به نوبت. باید بین دو آشپز زیبایی قضاوت کند که با هم رفاقت و رقابت دارند و با سرآشپز نیز. پای جلب توجه، اخم و تخم و دهها ماجرای دیگر هم وسط است. به اولی میگوید "آشپزی تو خوب است، حرف ندارد، عالی". به دومی نیز همینها را میگوید؛ البته با تعریف و تمجید بهتر و پیاز داغ بیشتر. گویی برنده است. همۀ شاهدان و حتا رقیب نیز به وی تبریک میگویند. اما دوباره رو میکند به اولی که "تو برندهای"! و در پاسخ به پرسش دومی میگوید: "دستپخت تو قاشق و چنگال آدم را وسوسه نمیکند!" و رازهایی را در ادامه برملا میکند: "غذای تو تکبعدی است. اعتماد به نفس نداری. ایمان به خودت نداری. کارت را جدی نگرفتی."
نمیتوان مطمئن بود که ایراد از غذاست، وسوسه است، قاشق چنگال است یا غذاخور و غذاخوری؟! سرداور دارد از نگاه خودش قضاوت میکند یا مشتریان آینده؟ شاید هم وسوسۀ قاشق و چنگال، جدی است؟
وسوسۀ هر کس و هر چیزی به هزار عامل، ربط دارد. طرفداران تغذیۀ آزاد میگویند بدن آدم برای غذایی وسوسه میشود که به آن نیاز دارد. عقل و تجربۀ آدم و داور عمرا نمیتواند بر چنین وسوسههایی غلبه کند. چرا که تصمیم با خودش نیست؛ عقل و منطقِ تنها نیست. گلمن در کتاب معروف "هوش هیجانی" میگوید ما عقل را زیادی جدی گرفتهایم. احساسات عمیق و اشتیاق و آرزو اصلیترین راهبر ماست. زیرا وقتی احساس به غلیان آید عقل هیچ شمرده میشود؛ چه به صلاح باشد و چه به زیان.
استفاده از استعارۀ وسوسۀ قاشق و چنگال توسط داور نیز نوعی ترکیب یا فشردهسازی همۀ شاخصها و چیزهایی است که حس و عاطفه و عقل و تجربه با هم در آن سهم دارند! یعنی تمام شاخصها و حتا داور و آشپز، و نیازهای حسی و عاطفی و غذایی آنها، و محیط و غیره را در یک چیز بیرونی و واحد به نام قاشق و چنگال متحد میکند. همۀ ما روزانه چنین تصمیمهایی را میگیریم که اغلب شهودی است، خیلی هم کارساز و راهانداز است. در هر حال، ختم کلام، و نهایی است. اما محل نفوذ انواع خطاها و خواستههای آگاهانه و ناآگاهانه است. "چگونه میاندیشیم؛ آمیزه مفهومی و پیچیدگیهای ذهن" از فوکونیه در این زمینه خواندنی است. "استعارههایی که با آنها زندگی میکنیم" از فلدمن و جانسون هم عالی است. این دو اثر را بعدا بیشتر معرفی میکنم.
به نظر میرسد خوبی استعارۀ وسوسه و قاشق و چنگال این است که احتمالا قاشق و چنگال اسیر احساسات و عواطف و نیازهای خود و دیگری نمیشود، رک و راست است، دو رو نیست، و هزاران چیزی که آدمها گرفتارش هستند. با این حال مشکل سرداور باقی است. زیرا همین فرد است که احساس و وسوسه یا نتیجه داوری قاشق و چنگال را باید درک کند، به زبان آورد و اصلا وسوسه شود یا نشود! تازه روبروی این سرداور خوشتیپ (یعنی قاشق و چنگال) دو دختر زیبا و آراسته هستند که هر دو برای او دلبری میکنند. خود داور هم معلوم نیست دست و دلش اینجاست یا آنجا. گاهی دلش اینجاست، اما طرف جای دیگر و شاید مردد. این است که وسوسۀ قاشق و چنگال کارایی دارد و کمک حال سرداور تا جوری زیرسبیلی رد کند. مثل این که بگوییم قلم همراهی نمیکند یا دلم گواهی نمیدهد. یعنی کار تمام. البته نمیدانم چرا کرهایها سبیل و در نتیجه، زیرسبیلی کم دارند! البته جنوبیها.
با این حال، عینیترین شاخصهای داوری، ارزیابی، و نقد نیز جوری به آدم و احساسات و عواطف او وصل است. میزان دانش و تجربۀ آدم و عقل و خردورزی وی به هنگام تفکر و تخیل و داوری نیز همین ارتباط را با تن و جسم وی و احساسات و عواطفش دارد. بدینترتیب، ترکیب عینیترین شاخصها با انسان، انسانهای متفاوت، و چیزی که او و شاخص به آن توجه دارد، و در بافتهای متفاوت، هزاران متغیری میسازد که اسمش یکی است اما وزن و ملاطاش و نتیجهاش فرق دارد. همان چیز و همان فرد است اما انگار با دیروز خود فرق دارد. دوستی و دشمنی امروز و فردا نیز متفاوت است، هر لحظه انگار. هر شاخصی که اضافه شود متفاوت میشود؛ شاخصهای پنهان همه جا هست، در هر چیزی. حتا اگر سردی و گرمی هوای آدم باشد یا سوز و سرمای بیرون! بینهایت میشود. مثلا میزان عقل و منطق آدم، احساسات و عواطف او، درک و دریافت وی از زیبایی، مهربانی، خوبی، بدی، مناسب، نامناسب، و غیره، هر کدام به تنهایی بینهایت است. طیفی از منفی تا مثبت بینهایت. شامل نداشتن اینها هم هست، ضد خودش را هم دارد یا ندارد و بسیاری از چیزهای دیگر که ممکن است بخشی از آن شود. چیزی یا کسی را دوست داری یا نشان میدهی که عاشقشی اما احساسات، عواطف و نیازهای دیگر و گاه متعارض مسیر و رفتار دیگری را برجسته میکنند. دلت اینجاست اما جسمت آنجا. خندان و زیبا نشان میدهد اما زشت و کریه است، هولناک. مثل فاصله بین گناه و ثواب، خوبی و بدی، زشتی و زیبایی، و هزاران چیز دیگر، حتا بین انواع خود آدم، آدم دوپاره، چندپاره، تردید و جنگ بین انواع وجود در یک وجود، یا جدا از خود آدم. و هزاران شکل دیگر ارتباط از خوب تا بد، و وسط آنها. "وزن چیزها" عنوان کتابی است از کازز و نشر بان که در همین باره است و خواندنی.
در هر کار و شغلی اینها و این چیزها هست. چاپلوسانی که وسوسه و تعریف میکنند، اما میخواهند سر آدم کلاه بگذارند. هر کس یک جور. بیخود از آدم و چیزی تعریف میکنند که ندارد. میدانند ایراد دارد، و زیاد هم. اما تعریف میکنند. یا تعریف نمیکنند از کاری که هزار حسن دارد. همین کار تکرار میشود زمانی که نمیفهمند یا نمیدانند. حرف در میآورند. زمین بازی، مواد، مصالح، آدمها و چیزها جوری چیده و تعریف میشود که نباید باشد یا نیست، تا میوه دهد، به هر قیمتی. توان و ظرفیت نداشتۀ خود را به قیمت حذف داشتۀ دیگران به چیزها و آدمها تحمیل میکنند. تا همه جا باشند؛ دیده شوند. گرچه همیشه تنها هستند. اصلا کار علم و عالم و روشهای علمی، آشکارسازی همینهاست اما گاه خودش اسیر آنهاست؛ خواسته و ناخواسته. در همۀ این موارد، احساسات و عواطف، مثبت یا منفی، نقشی مثبت و منفی دارد؛ منظورم این است که حتا احساس مثبت نیز گاهی میتواند نقش منفی یا مثبت داشته و برعکس. پیچیده است. این جوری نیست که اگر مثبت باشیم، بخصوص بر اساس تلقی دیگران یا حتا خودمان، کار تمام است و نتیجه مثبت! بر همین اساس است که در نظامهای آموزشی دنیا پرورش احساسات و عواطف، اصل و اساس یادگیری و یاددهی است. زیرا نقشی اساسی در روابط انسان با خودش و دیگری، از هر نوع (کتاب، مطالعه، پژوهش، کار و غیره) دارد. بر کم و کیف استدلال، خردورزی، و رفتارهای شناختی، حسی، عاطفی و حرکتی فرد و اجتماع تاثیری مستقیم دارد. احساسات و عواطف پیش از عقل و منطق چیزها را نشانهگذاری و برجسته میکند و به آن جهت میدهد: درست یا نادرست. فرضیۀ شاخص جسمی از داماسیو بر همین اساس است. پدیدۀ توجه و کم و کیف آن، ارادی و غیرارادی به شدت به همین احساسات و عواطف و چند و چون آن در گذشته، و خردورزی ناشی از آن گره خورده است. به عبارت دیگر، کم و کیف خردورزی، احساسات، عواطف و رفتارهای فردی و اجتماعی ما به شدت هم گره خورده است.
سریال پاستا درسها دارد! آشپزی مواد آشپزی همکارش را با نامردی و تقلب در آش خود استفاده میکند. در آشپزی اول میشود. و لو میرود. اما همین آدم نکتهای را در دفاع از خود به داور میگوید که کلاه شرعی نام دارد و البته واجب:
آیا خود غذا هم طعم و بوی نامردی و تقلب دارد؟! یعنی شایستۀ اول بودن نیست؟ مگر قرار نیست قاشق و چنگال آدم را وسوسه کند؟ و دهها پرسش و پاسخی که میدانیم کلاه است، و گشاد.
چه ربطی به بحث ما دارد؟ هر کسی ربطش را خود میداند و پیدا میکند. حکایت مجابی یادم آمد. وی میگوید با دولتآبادی جایی در خارج از کشور بودم و ناگهان فریاد زدم "اي احمقها!" دولتآبادي پرسيد: "جواد، به كي داري ميگی؟" گفتم "كار من فرستادن پيام بود. در سراسر جهان گيرندههايي هستند كه شايستۀ دريافت آن هستند." ( نقل در: حسینزادگان).
با همه کارهای روزمرۀ فردی و اجتماعی ما ربط دارد. چه پژوهش، نگارش، مطالعه، خردورزی، و تفکر باشد و چه دوستی و نادوستی. چه در خلوت خودمان باشد و چه با دیگری؛ همیشه اول و آخر کار هست این احساسات و عواطف. رنگ، مزه و ملاط هر کاری است. حتا اگر به نظر بیحس و کمعاطفه باشیم. خرد محض و ناب؟! من که شک دارم. یک جوری آلوده است به احساس و وسوسۀ آن؛ شاید هم آغشته. آغشته کمتر منفی است. اصلا هر اندیشهای، واژهای، کتابی، مقالهای، و یادداشتی آلوده یا آغشته به تن آدم است. حتا ریاضیات محض و نظریههای ظاهرا ناب. شاهدش این همه تفاوتهای فرهنگی و تغییر در چیزهای انسانساز است، و نیز درک و دریافت متفاوت خودمان از چیزهاست. جانسون در کتاب "بدن در ذهن: مبنای جسمانی معنا، تخیل و استدلال"، و لیکاف و نونیس "در ریاضیات از کجا میآید؟" پژوهشهای بسیاری را مستند کردند که نشان میدهد حتا ریاضیات نیز بدنمند و جسمانی است.
چند روز پیش همین قسمت سریال پاستا را دیدم که دارم روایت میکنم، خوشم آمد، یعنی وسوسه شدم، و چیزهایی را یادداشت کردم، نامرتبط هم نبود. حالا باید جوری وصلش کنم به نکتهها و بحثهایی که چندان هم یکپارچه و منسجم به نظر نمیرسد. اما فضای خوبی برای نگاه به چیزها و روابط ما با آنها از زاویه دیگر فراهم میسازد که وسوسه باشد؛ حالا به هر چیزی که باشد. فضاسازی کردم. اینجوری به کسی یا چیزی اشاره نکردم! دلخوری هم پیش نمیآید یا کمتر میشود. از این نظر که تاکیدم دربارۀ آن جنبه از خودمان است که رضایت ما را باید بسازد اما اغلب نمیسازد. چیزی گمشده بین رفتارها و کارها. اما هست. پیداست. و برجسته و بزرگ. یک حفره. چاه.
همیشه هستند کسانی که فکر میکنم دلخورند یا باید باشند. چون و چرایش را بارها از خودشان شنیدم، اغلب سربسته و بینام. اما نشانهها کافی! خداییش جوری وصل است به خوردن و نخوردن و وسوسۀ آن. با این تفاوت که غذای مورد اشاره کتاب و مقاله است و محتوایش. و دست و دلی که باید وسوسه شود و آنها را بخورد یا بخواند اما نمیخورد و نمیخواند. پس دلخوری هم دارد. دیدید که ربط داشت. انگار همه چیز به همین جا ختم میشود که اغلب در کارها و رفتارها به نظر غایب است. اما هست. میدانیم که هست. فقط رنگ و بو و مزه فرق دارد. تازه کتاب و مطالعه میتواند جای بقیۀ خورد و خوراکها و وسوسهها را بگیرد یا نگیرد و از آن مهمتر وسوسهمان کند به هر چیزی خوب.
همگی میدانیم که پیشرفت فردی و اجتماعی به چیزی وابسته است که نام و نمادش کتاب است و مطالعه. سهم بسیاری از حرفهها از جمله حوزههای مرتبط با اطلاعات مثل کتابداری، علم اطلاعات، نهادهای نشر، و آموزش و پژوهش در ارتقای جایگاه کتاب و مطالعه در کشور نیز قابل مقایسه با دیگران نیست؛ سهم کتاب در افزایش جایگاه این حوزهها نیز به همان نسبت زیاد است. اما کم و کیف رابطه و رفتار این حوزهها با کتاب و مطالعه، حکایت از این دارد که گویی همۀ اینها بخشی بزرگ از مسالهاند.
آموزهها نشان میدهد که صرفا آگاهی ما و جامعه دربارۀ خوبی و بدی چیزها، کارها، و رفتارها به تنهایی کافی نیست تا انجام شود یا نه. بلکه کم و کیف تکرار کارها در یک فضای حسی، حرکتی، عاطفی و شناختی مطلوب است که رفتار و مهارتی را، خوب و بد، در آدم و جامعه شکل میدهد.....
محسنی، حمید (1400). « وسوسۀ کتاب و کتابخوانی (قسمت اول)». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 14. 31 فروردین 1400.
----------------------------------------------------------
منابع
جناب امیری عزیز ممنون از توجه شما به نوشته های ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی. فکر می کنم هر ستونی و هر نوشته ای کارکردی دارد، و قرار نیست یک نفر همه مشکلات را حل کند. به عنوان لیزنا از شما خواهش میکنم شما هم بنویسید، آنطور که دوست دارید و ما هم تلاش می کنیم در چارچوبهای لیزنایی که به خوبی آن را می شناسید منتشر می کنیم. شما هم بخشی از این ظیفه را به عهده بکیرید.
با سپاس
ممنونیم از آقای محسنی عزیز
اجازه می خواهم بنده هم یه نقدی داشته باشم و نقد بنده این است، واقعا احساس می شود مثل همین پاستای که خوشمزه تعریف کردید، از سر سیری دست به قلم شده اید؟ عرضم این است، که در فضای که از سوئی ما شاهد معضلات گوناگون در حرفه کتابداری و علم کتابداری هستیم و از سوئی دیگر کارکرد نامناسب نهادهای کتابخوانی، شاید شرط انصاف این بود، یه خرده با جسارت تر و بی مصلحت اندیشی که متأسفانه درد همه جامعه شده است، به مشکلات اساسی می پرداختید. به قول ما لر ها، میگن که یکی تو خونش نون نبود، دنبال پیاز می گشت.
در پایان، به اساتید عزیز و گرانقدرم با عرض پوزش، تذکر می دهم اگر به همین منوال کتابداران، اعتمادشان از بزرگان این رشته از بین برود، نمی توان آینده خوبی را برای همگان متصور بود.
و این که می توان کاری کرد که فیلم و آشپزی و شرکتی مثل سامسونگ تبدیل به فضایی برای مطالعه و پژوهش و رقابت علمی و مهارتی و حتا دانشگاه شود و برعکس در کشورمان که دانشگاههایمان را تبدیل به آشپزخانه ای با غذاها و آشپزی تکراری کردیم.
عنوان یادداشت هم اشاره به این دارد که مطالعه و کتابخوانی باید تبدیل به "وسوسه" شود که نقطه اوج خواستن و نیاز به چیزی است.
پیشنهاد می کنم یک بار دیگر با دقت یادداشت اول و دوم، هر دو را بخوانید. در هر حال متشکرم از بازخوردتان
خوشحالم که ادیشه ورزی درباره برخی مسائل مرتبط با حرفه در لیزنا جای ویژه ای دارد.
همچنین خوشحالم که مدتی است آقای محسنی مدیر اندیشه ورز نشر کتابدار دست به قلم شده و اندیشه های خود را با سبکی نو مطرح می کند.
امیدوارم این نوشته ها شور و شوق تازه ای در حرفه درباب طرح مسائل نو ایجاد کند.
سرفراز باشید