کد خبر: 45065
تاریخ انتشار: شنبه, 25 دی 1400 - 11:14

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

شکارگاه آگاه

منبع : لیزنا
حمید محسنی
شکارگاه آگاه

حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار : امروز رفتم‌ کتاب "بالاخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم" را از کتابفروشی بخرم‌ که چشمم به دو کتاب تازه از تری ایگلتون افتاد. "معنای زندگی"اش را خوانده بودم. یادم نمی‌رود که گفت احتمالا معنای زندگی نمی‌تواند آرزوی تولد در یک روز داغ تابستان با کلاه پشمی باشد. بعد از خواندن این‌کتاب بود که تازه فهمیدم معنای زندگی برای برخی ممکن است چیزی شبیه همین باشد. مساله درستی یا نادرستی آن‌‌ نیست؛ چیزی است که هست! گویی نیاز و حس و حال بدن و خود زندگی آدم در هر لحظه است که تعیین‌کننده است. جاری شدن برخی از این چیزها به ذهن و از آن‌جا به جسم، و شاید برعکس، یعنی اول جسم و بعد ذهن، یا اصلا هر دو هم‌زمان، می‌تواند به همین اندازه عجیب و غریب باشد. و همین چیزهای عجیب و غریب است که بیشتر هست. بدجوری هم‌ هست! کاش فقط باشد یا نباشد. زیرا آزار این و آن شک و تردید، یعنی شک بین این‌ و آن، و بودن و نبودن‌شان است که شکنجه است. زیرا هر دو تا هست و اصلا یادآور هم، و صد تا چیز دیگر که نداری اما داری! بدجوری هم هست. و در هر چیزی. مثل همین‌هایی که این روزها قاطی هر کار و اصلا هر چیزی می‌شود و به آن حس و عاطفه‌ای می‌دهد که مثل تیری زهرآگین همه ور در پروازند....

راستش شک‌ کردم که همان‌ ایگلتون باشد! چون یکی‌اش "کارکرد نقد" نام داشت و دیگری "رخداد ادبیات". پیش خودم گفتم موضوع و محتوای آن را در هر حال دوست دارم. نشانه‌های ایگلتون را نیز دارد. در "معنای زندگی" ایگلتون نیز ادبیات برجسته است. ساخت و پرداخت نثر و محتوایش نیز همان جوری است و چند تا شاخص دیگر. گیرم نباشد! حساب و کتاب کردم تا زودتر بروم. باید همین الان جای دیگری باشم که نیستم. قراری دیگر  هم داشتم. اما مثل همیشه در تعارض بین رفتن و ماندن در کتابفروشی بودم.‌ خالی‌تر شدن حساب بانکی هم این روزها مساله است. همینجوری‌اش خالی است!

یاد آگهی طنازانه یکی افتادم که از مردم و کارشناسان استمداد خواست تا عیدی و یارانه‌اش را سرمایه‌گذاری کنند؟! "سرمایه" من با همین چند تا کتاب فلسفی و ادبی "گذاشته" شد!

بهتر است زودتر خارج شوم.‌ بهانه هم دارم.‌ گزیده‌های فهرستم را خریدم و چند تا هم اضافه. قرار و مدار‌ هم که دارم.

ذهن و چشم‌ با حرص و ولع لابلای قفسه‌هاست و بقیه جسم و پا انگار سوی تردید و گاه رفتن را نمایندگی می کنند. همین است که ناهماهنگ‌اند.  و کج و معوج رو به خروجی دارند. خروجی که هنوز با من فاصله دارد.

از دالان نسبتا کوچکی باید عبور کنم. اما کیپ به کیپ و فشرده کتاب به هم‌ چسبیده‌اند. حس می‌کنم التماس یاری و آزادی دارند. شاید هم می‌خواهند بخشی از من و مالک‌شان شوم یا شاید مالکم شوند. چه کتاب‌هایی! اینجا به بعد دیگر سرعت گام‌هاست که تعیین‌کننده است تا خروجی.

سعی می‌کنم تمام بدن و دست و پا را به سمت بیرون هل دهم. اما مردد است. بی‌اختیار. شل. سنگین. تا شاید چیزی تنها نماند و همراه‌شان باشد. با وجود همه تردیدهای دست و پا و ذهن و این و آن بین ماندن و رفتن، انگار چشم ناخودآگاه و مستقل است و اول تا آخر، ماندن و همان چیزهایی را نمایندگی می‌کند که رویشان می‌سُرد. به همین دلیل، گویی همه نیروی بدن در چشمی متمرکز شده که روی کتاب‌ها سُر می‌خورند. گویی به نوبت دست، پا، انگشت، و حتی اجزای کوچک‌تر بدن را ناخودآگاه در فرایندی شرکت می‌دهد که با بقیه بدن همراه شود و فرار نکنند. همکاری اندام‌ها و ماهیچه‌ها با چشم  شگفت‌آور است. چشمی که نماینده همه بدن و رابطه‌اش با محیط است به نظر سرکشی می‌کند و از چیزی فرمان می‌گیرد که دیگری است، و دیگری در دیگری.

به بخش خروجی رسیدم. تازگی و وسوسه کتاب‌ها در اینجا بیشتر است. اندام‌ها نیز همراه‌تر با چشم. کتاب‌های قسمت خروجی، یعنی متصل به پیاده‌رو و پشت شیشه چنان چیده شده که آدم را از جایی به بعد میخ می‌کند. حتی آدم را هل می‌دهد به داخل. وقت‌ ندارم و از همین سوی شیشه یک‌ور می‌شوم تا بلکه آن طرف را ببینم!

انگار نوبت زبان است و آخرین تیر ترکش! چون داشتم از در خارج می‌شدم که پرسیدم "چیز دیگری از ایگلتون داری؟" چشمان فروشنده فوری و دقیق به همان‌جایی رفت که چهارمین اثر ایگلتون بود به نام "درآمدی بر ایدئولوژی".  در همین فاصله کوتاه، شکار کتابی از مارک‌ جانسون شدم: ذهن‌ جسمانی، معنا، و خرد: چگونه بدن‌های ما به فهم‌ منجر می‌شود.

کتاب سوم ایگلتون بیشتر از دو تای قبلی نشانی از فلسفه در عنوانش دارد. البته فلسفه‌ورزی ایگلتون در "معنای زندگی" از نوعی است که کمتر به پیچیدگی گرایش دارد و همین برایم جذاب است. فلسفه کم‌آزارتری است. یعنی بیشتر خود زندگی است که به چشم‌ می‌آید و آشناست. به ادبیات می‌پردازد که اصلن خود زندگی است. "کارکرد نقد" و "رخداد ادبیات" هم نوعی فلسفه‌ورزی در ادبیات و زندگی است. بخصوص از نوع تلفیقی که دوست دارم. انگار در جستجوی زندگی در ادبیات باشیم و سپس لایه‌های پنهان و فشرده آن را در نقد ادبی پیدا کنیم.  مثل کتاب "انتقادی و بالینی" دلوز که نگاهی فلسفی به ادبیات و پزشکی و نقد ادبی دارد.‌ گرچه درک بسیاری از مفاهیم و مباحث وی دشوار و سرگیجه‌آور است اما همین گیجی و مزه کردن چیزها لذت‌بخش است. به خصوص اگر چیزی را پیدا کنی که تفاوت بین برخی از آدم‌ها، چیزها، مفاهیم، مزه‌ها و پیچ و تاب‌های آشنا را با ظرافت ترسیم کند.

با این حال مردد بودم در خرید این یکی از ایگلتون؛ شاید به این دلیل که دل خوشی از کلمه ایدئولوژی در عنوان و محتوایش نداشتم. چند بار ورق زدم تا یک‌ بهانه تازه و اضافه هم‌ باشد. دنبال بهانه‌ای برای انصراف نبودم. اما چیزی اضافی لازم بود تا بخرم و از این دلچرکی خارج شوم، حتی الکی!

در نهایت مثل این‌که مقایسه سال نشر و قیمت کارساز شد. چاپ‌ نود و هفت بود و احتمالا نصف قیمت امروز! به این هم فکر کردم که اگر نود و نه بود شاید بهتر بود!

دیگر در صف پرداخت و خرید بودم برای دومین بار. اما کماکان کتاب را تورق می کردم؛ این بار برای این‌که شاید بهانه پس دادن پیدا شود. شک و تردید و دلایلم را به فروشنده و دوستش نیز ابراز کردم که کنارش نشسته بود. فروشنده مرا می‌شناخت و بدون درخواست خودم تخفیف می‌داد. خب، این هم خودش یک امتیاز مثبت بود. مشتری پر و پا قرصش بودم. نمی‌دانم چقدر این تخفیف در شاخص‌های پیدا و پنهان خریدم بود. اما برای این‌ یکی امروز انگار بود. حتما بود. با این‌که هیچ‌وقت آن را نخواستم.

جوان خوش‌تیپ و خوش‌سبیلی از راه رسید که ظاهرا عجله داشت. با دیدن من و کتابم انگار بو کشید که به چیزی شک دارم! گفت: کتاب خوبیه! خوندمش! به سبیل و قیافه ظاهرش می‌خورد. یعنی حرف‌زدنش که طبیعی و با اعتماد به نفس کامل بود! اما چیزی این وسط نبود. بلافاصله گفت فایل پی‌دی‌اف‌اش را خوندم.‌ با خودم گفتم لابد از همین سایت‌های مجوزدار گرفته. اما حسی تشویقم می کرد که فضولی کن! انگار طرف هم فهمیده باشد گفت "از یکی از دوستام گرفتم". دوزاری‌ام افتاد. می‌دانستم که فایل پی‌دی‌اف کتابخوان‌های ایرانی را باید با نرم‌افزار خودشان بخوانی.‌ به همین دلیل گرفتن از یک دوست یعنی کاری خلاف و غیراخلاقی. آن هم اقرار پیش خود خود ناشر که الان قراره برام فاکتورش کند. نوعی شراکت در مال دزدی است! بلافاصله نگاه بیچاره و آشنای ناشر را خواندم. و سکوت حاکی از تاسف و ناتوانی‌اش را. اما کنجکاوی خودم اجازه نمی‌داد سکوت کنم. پس دنبال شواهد بیشتر بودم. حس‌ام می‌گفت نباید این کتاب را خوانده باشد!

آدم ظاهرا محترمی به دام‌ افتاده بود که باید مستقیم‌ و بیشتر اعتراف کند به خطای کارش و زیانباری‌اش برای دیگران و حتی خودش. انگار وظیفه دینی و اجتماعی مرا وادار کرده باشد تا محاکمه و با حداقل سرزنش‌اش کنم! سریع ذهنم‌ را خواند و گفت "دوستش کتاب را همین‌جوری پی‌دی‌اف کرد". 

همینقدر به او گفتم که "ظاهرا تو اهل مطالعه و کتابی!" تا مثلا نصیحتی کرده باشم که با عجله رفت!

کمی با ناشر همدردی کردم‌ و گپ و گفت. و اومدم بیرون. هنوز داشتم تو ذهنم محاکمه‌اش می‌کردم که دیدم مثل افسر تحقیقات دارم تعقیبش می‌کنم. یعنی همین‌ که بیرون آمدم شواهد بعدی را آگاهانه یا ناآگاهانه به من داد! چند متر جلوتر دیدم که از یک کتابفروشی آمد بیرون و دارد با یکی اون طرف خوش و بش می‌کند. کنجکاو شدم‌ و به تعقیب‌شان‌ ادامه دادم. تقسیم کار دقیقی داشتند. چون با هم وارد یک کتابفروشی نمی‌شدند. نوبتی بود. اغلب یکی انباردار بود و آن یکی خریدار؛ یک خریدار محترم و دست به نقد، آن هم برای کتاب‌های تازه و معمولا پرتقاضاتر و گاهی هم باکلاس.

تازه فهمیدم‌ که من شکارش نکردم. بلکه خودش بخشی از یک تور صیادی است که دارد یک‌تنه همه ناشران و مترجمان و نویسندگان و محققان و هر آن‌ چه علم و دانش و نوآوری را شکار می‌کند! خودش هم بخشی از همان تور است، و نه شکارچی! چیزی را نمایندگی می‌کند که دیگر بخشی از وجود همه شده است. یک خوره!

هنوز دارم محاکمه‌اش می‌کنم!

 

محسنی، حمید (1400) . « شکارگاه آگاه». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزناشماره  52، 25 دی ۱۴۰۰.