داخلی
»سخن هفته
لیزنا؛ سید ابراهیم عمرانی، سردبیر: دانشجوی سال سوم بودم و دیگر همکلاسیها هر زمان معلم تازهای وارد کلاس می شد، منتظر آشوب یا حرکتی ناشایست از جانب من بودند. بعدها خیلی خواندم که چگونه این عقده در امثال من شکل میگیرد که دوست داری از طریق بیانضباطی و خرابکاری خودت را مطرح کنی. حرفی بزنی و کاری بکنی که کلاس توجهش جلب شود، و گاهی اصلا فکر نکنی با چه کسی داری این شوخی را میکنی و در چه محیطی؟ کافی بود، از استاد تازه وارد چیزی به دست بیاورم که بتوانم اندکی کلاس را به هم بریزم. البته که بعد از واقعه دوست نداشتم جلوی چشم خانم انصاری ظاهر بشوم، چون نمیتوانستم بگویم که این بار چرا؟ و چه شده که باز اختیار از کف دادهام و دست به کاری سخیف زدهام و احتمالا برای خنداندن همکلاسیها، همکلاسی یا استادی را رنجاندهام.
آن روز مهر 1355 خانمی جوان وارد کلاس ما شدند که با صدایی آرام و بسیار شمرده خودشان را معرفی کردند، من ثریا قزل ایاغ هستم و درس ادبیات کودکان را قرار است این ترمی به شما درس بدهم و کلاس در سکوت و من در لحن و کلمات او که به آرامی ادا میشد در بهت. این خانوم استاد ما هستند؟ استادان ما که این شکلی نیستند؟ در دهه پنجاه، بانوان استاد که با معیارهای بعد از انقلاب با حجاب باشند نداشتیم. نه در دانشکده علوم تربیتی و نه در علوم اجتماعی و نه در دانشکده ادبیات، یعنی سه دانشکدهای که من واحدهای زیادی را در آنها گذراندم، ندیده بودم و اگر هم بودهاند من ندیده بودم. و همه اساتید (بانوان) حد اقل آرایشی در موی و روی خود داشتند ولی این خانم خیلی ساده بود. موهایش را که اندکی فر ریز هم داشت با یک وسیله ساده پشت سر بسته و آویزان کرده بود و من در میان آن همه استادان خانمی که دیده بودم، این شکل تازگی داشت. البته همان ترم درس تاریخ اروپا در قرون جدید را با خانم دکتر فرشته نورایی در دانشکده ادبیات داشتم که همان روزها و بعد از خانم قزل ایاغ با ایشان هم روبرو شدم که ایشان هم بسیار ساده و البته بسیار هم اسپرت و با شلوار کتانی آبی سر کلاس میآمدند و خیلی پر جنب و جوش کلاسهایشان را برگزار میکردند که الحق ایشان هم در درس خودشان استاد بودند. لیکن معلم همیشگی خودمان، خانم قزل ایاغ بر خلاف خانم دکتر نورایی، در عین سادگی، اسپورت نبودند و در طول روز اول کاملا به یاد دارم که کنار تریبون ایستادند و گاهی برای رفع خستگی آرنجشان را روی لبه تریبون حائل میکردند و به آرامی برنامه ترم را گفتند و مقدمات را آغاز کردند.
من تا آخر کلاس در سکوت کامل و غرق در اینکه چه کارهای جالبی قرار است انجام دهیم، حتی یک لحظه از ذهنم نگذشت که کلاس چقدر آرام است و باید اندکی کلاس را به هم بریزیم که حوصله مان سر نرود، چون در خیلی از کلاسها واقعا حوصلهمان سر میرفت و حد اقل میتوانستیم با شوخی با همکلاسیها یا استادان جو کلاس را عوض کنیم و گاهی خدای ناکرده به هم بریزیم. که آن روز کلاس آن قدر جذابیت داشت، که نیازی به این قبیل کارهای سخیف بنده نبود.
من شاگرد درس خوانی نبودم، ولی بودند درسهایی که در آنها جزو شاگردهای خوب رقم میخوردم. در مورد ادبیات کودک با اینکه برنامه را شنیده بودم، باز فکر میکردم که باید چیزهایی را حفظ کنیم و امتحان بدهیم، که خیلی این کار را دوست نداشتم و نمره هم برایم هیچوقت مهم نبود و به یاد ندارم نزد استادی برای نمره به چانه زدن رفته باشم. در درس ادبیات کودکان به جز تکلیف پایان ترم، هر هفته می بایست بر اساس درسی که به ما داده بودند تکلیفی ارائه می دادیم. و خانم قزل ایاغ هر بار یکی دو تا از کارها را انتخاب می کردند و دانشجو را صدا می زدند که بیا خودت تکلیفت را برای بچه ها بخوان. و من در طول آن ترم سه بار احضار شدم که تکلیفم را که برای برخی شاگرد اولها اصلا دلچسب نبود، ولی توسط استاد برگزیده شده بود بخوانم. در آن روزها هم برای فرم "فابل = Fable " ، هم برای بازنویسی از ادبیات کهن و هم برای شعر کودک صدایم کردند که نوشته ام را برای کلاس بخوانم و یادم نمی رود که بعد از یکی از همان کلاسها، "شیرین"، یکی از همکلاسیهایی که عاشق نمره 20 بود، یقهام را گرفت که این مزخرفات چیه مینویسی و اونوقت ایشون هم که صدات میکنه که بخونی من نمیدونم این دیگر چه جور استادیه؟ و کار پایان ترم هم که اسلاید و صدا کردن یک کتاب کودک بود، موفقیت و اعتماد به نفس خوبی برای گروه سه نفره ما، یعنی من و کاظم و حسن به همراه داشت. کاری که سالها خانم قزل ایاغ آن را نگه داشتند و البته یک نسخه از صدای ضبط شده آن را روی نوار کاست به خود من دادند که هنوز نگه داشتهام. "بعد از زمستان در آبادی ما".
اتفاق ذهنی من روز به روز کامل میشد. ایشان در گروه اتاق ثابت داشتند، پس استاد بیرون و به قول امروزیها مدعو نیستند و من هر وقت بخواهم ببینمشان هستتد و بودند و همیشه کمک بینظیری برای شاگردان. خانم انصاری کسی را به گروه آورده بودند که مَنِشی شبیه خودشان داشتند و دوستی با دانشجویان یکی از روشهای ایشان بود، درست مثل خانم انصاری و مسئولیت دادن به بچه هایی بیش فعال مثل من یکی از شگردهای هر دو استاد .
در سال 56 دوره کتابداری در دبیرستانها و در رشتهای شبیه کاردانش امروزی راه اندازی شد. در اولین گفتگویی که خانم قزل ایاغ با ما داشتند، دیدم که در میان بچههای خوب و جدی دوره اول و دوم کارشناسی آن روزگار یعنی ورودیهای 53 و 54 تعداد 7 یا 8 دانشجو برای تدریس انتخاب شدند که من یکی از آنها بودم. و این برای من اعتماد به نفس زیادی به بار آورد که با اینکه به عنوان یک بچه از نظر نمره متوسط و شاگردی شلوغ و شلخته شناخته شده بودم، به من اعتماد شده و به من کلاس دادهاند که بروم و اولین تجربه جدی درس دادن و آن هم در رشته خودم را انجام دهم. و خوشحال بودم که دو دوست دیگر گروه سه نفره ما یعنی کاظم و حسن هم انتخاب شده بودند.
درس من اسمش "فعالیتهای جنبی در کتابخانه" بود، و من با کمک خود خانم قزل ایاغ درس را آماده کردم. کتابی به زبان انگلیسی به من سپردند که من به زحمت میتوانستم از متن آن استفاده کنم و بیشتر از روی تصاویر کارم را جلو میبردم. و برای هر جلسه کلاس فعالیتی را طراحی میکردم که به نظر خانم قزل ایاغ میرساندم و فردای آن روز در اتاق ایشان داشتم عکس العمل دانش آموزانم را برایشان میگفتم. و وقتی که کتابخانه مدرسه را که در زیر زمین بزرگ مدرسه دکتر فاطمه سیاح در خیابان جمهوری اسلامی فعلی و در خیابان گلشن بود به اشغال در آوردیم و دور کتابخانه را بین بچه ها تقسیم کردم و به هر یک یک متر مربع فضا دادم که هر یک نمایشگاهی از یکی از استانهای ایران را روی کف کتابخانه برپا کنند، فقط به عشق نشان دادن به خانم قزل ایاغ دوربین بردم و از کارهای بچه ها عکس گرفتم که ببینند حاصل کار چه شده است؟ آن زمان من نزد خانم لیلی ایمن (آهی) کار میکردم و فیش نویس لغتنامه گفتاری کودکان و نوجوانان ایران بودم ، به علاوه تمرینهای فوتبال دانشگاه را هم داشتم و کلاسهایم در گروه کتابداری و گروه جامعه شناسی را داشتم که همهاش برایم جذاب بود، ولی به عشق هفتهای دو ساعت با شاگردان خودم و اینکه این هفته قرار است چکار کنیم روز شماری میکردم و در همه این روزها کسی که حامی اصلی من بودند و به من کمک میکردند که درس را آماده کنم خانم قزل ایاغ بودند و در واقع طراح اصلی درس ایشان بودند و من کارآموزی بودم که داشتم زیر نظر ایشان، همزمان کتابخانه کودک را و معلمی را میآموختم و سواد خود در حوزه کودکی را افزایش میدادم. درست است که در کلاس برای خودم جولان میدادم ولی پشتم یک کوه بود، کوهی از عشق و کوهی از ایمان به کاری که میکرد. کاری با پشتوانه واقعی دانش و به تجربه درآوردن آن.
آن زمان در ایران عروسکهای پارچهای که در دست میکنند (نمی دانم اسم تخصصیش چیست)، در بازار اصلا نبود و عروسکهای انگشتی کسی نمیساخت و خانم قزل ایاغ همه ابزارهایی را که با خودشان از امریکا آورده بودند در اختیار من گذاشتند و دانشآموزان چقدر از دیدن آنها و کار با آنها خوشحال شدند و اولین بار که در کلاس عروسکها را به دستشان دادم، از گوشه و کنار کلاس صداهای کارتونی بلند بود و شوخیها و مسخره بازیهای دانشآموزان و با همان عروسکها نمایش کوتاهی برای تعدادی از کودکان توانستیم اجرا کنیم که چند صدایش را از گلوی مبارک خودم استخراج کردم و خودم خبر را به خانم قزل ایاغ رساندم و من برای اولین بار وقتی در اتاق ایشان یکی دو تا از صداها را اجرا کردم، دیدم که خندهای کردند که بر خلاف همیشه جلویش را نگرفتند و راحت خندیدند. معمولا خنده هایشان را به شما میفهماندند تا شما صدای خنده ایشان را بشنوید، در خندیدن خساست نداشتند، لیکن بسیار ملایم و آرام لبشان به خنده باز می شد ولی آن روز من توانستم خنده راحت ایشان را ببینم.
انقلاب شروع شده بود و همه جامعه بصورت آهنربایی جذب قطبهای همنام و غیر همنام میشدند و بازار گروهها و گروهکها و احزاب داغ داغ بود. در دیماه 1357 گروه سه نفره من و کاظم و حسن "منشور حقوقی کتابخانهها"ی انجمن کتابداری امریکا را در دفاع از آزادی بیان ترجمه و با امضای "گروه کتابداران آزاد" منتشر و از کتابداران برای دفاع از آزادی بیان دعوت کردیم. روی یک ورق A4 فتوکپی گرفتیم و بردیم در تابلو اعلانات گروه بطور مخفی چسباندیم و بعد در جاهای دیگر هم مثل مرکز خدمات کتابداری و کتابخانه مرکزی دانشگاه نسخه هایی را رها کردیم و به جای گروه سیاسی شدیم "گروه کتابداران آزاد" و تنها وجه مشترکمان با گروههای سیاسی این بود که مثلا مخفی بودیم، البته ما سه نفر که کل گروه بودیم مخفی نبودیم ولی اگر کسی از ما می پرسید چه کسانی هستید، برای ابهت دادن به کار میگفتیم بقیه بچه ها فعلا دوست ندارند شناخته شوند. البته با شروع بکار کتابخانهها و استفاده از مربیان هنری که همه دانشجویان دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بودند، و دانشآموزانی که در محله ها نقش کتابدار را داشتند، تعدادمان خیلی زیاد شد. کارمان با تاسیس کتابخانههای کوچک در محلات تهران و بردن کتابهای غیر سیاسی به کتابخانه ها شروع شد. حامی اصلی این کار ما خانم قزل ایاغ بودند که گروه را به شورای کتاب کودک معرفی کردند و ما بردن کتابهای برگزیدة شورا به محلات جنوب شهر تهران را به دو صورت کتابخانه های کوچک و بساطهای کتابفروشی با کمک بچه های همان محله ها شروع کردیم که در این کار باید از مادر مهربان و بزرگ شورا خانم توران میرهدی یاد کنم که از سرمایه معنوی شورا برای گرفتن کمک از ناشران و کتابفروشها برای این طرح حمایت کردند و این بساطها در چندین محله شهر به فروختن کتابهای مناسب کودک و نوجوان انجامید، روزهایی که همه پیاده روها کتابهای جلد سفید و کتابهای با جلدهای ساده با مقواهای رنگی را می توانستید ببیند، در نزدیکی کتابخانه های گروه کتابداران آزاد، ناگاه با بساطی برخورد میکردند که کتابهایش با همه آن کتابها متفاوت بود. و به جای تفرق و تحزب، همدلی و کار جمعی را ترویج می کردند.
آن روزها ما دو سه روز در هفته به شورای کتاب کودک سر میزدیم و در کارهایی که به ما محول میشد کمک میکردیم. من در این روزها بود که کشف کردم که خانم انصاری مدیر گروه کتابداری ما هم شورایی هستند و با حضور ما در شورا که با دعوت خانم قزل ایاغ اتفاق افتاده بود، باز هم شاگرد دم دست خانم انصاری شده بودیم، و به آرامی تبدیل شدیم به بچه شورایی که اگر شورای کتاب کودک مرا قبول بفرمایند، من هنوز همان بچه شورایی هستم که بودم و گوش به فرمان همه عزیزان شورایی.
من به طور مرتب خدمت خانم قزل ایاغ می رسیدم و کارهایم را با آب و تاب و حتما با درجه ای از بزرگنمایی گزارش میدادم. که فقط با لبخند گوش می دادند و اگر عکس جدیدی هم داشتم می دیدند. یک بار خانم قزل ایاغ از من پرسیدند که کتابخانه تازه تاسیس نکرده اید، و من گفتم در علیآباد خزانه، پشت خط آهن یک خانواده ای که سه دختر دبیرستانی دارند، آمادگی دارند که کتابخانهای در محوطه جلوی خانهشان برپا شود و کار را شروع کنیم ولی مجبوریم چادر بزنیم، چون بیرون از خانه ایشان است و من خودم چادر سفری داشتهام که به دلیل زلزله کرمان، و نیاز به چادر آن را فرستادهام کرمان و الآن دنبال چادر هستم که کار علی آباد خزانه هم شروع شود، که خانم قزل ایاغ فوری گفتند ما یک چادر سفری داریم که فردای آن روز چادر را به من رساندند که به علی آباد بردم و کتابخانهای جدید برپا کردیم و لانه مورچهای دیگر ایجاد شد که بتوانند در آن فضای کتابهای سیاسی – حزبی – ایدئولوژیک، کتابهای برگزیده لیست شورای کتاب کودک را بخوانند. پول خرید کتاب هم از جیب مبارک خودمان و دوستان اطرافمان بود، که باز یکی از این دوستان، خود خانم قزل ایاغ بودند. آن چادر هم با همه چادرهایی که من در بازار ایران دیده بودم متفاوت بود که فکر می کنم شاید از امریکا برای خودشان آورده بودند، ولی آن روز ترجیح دادند که تبدیل به کتابخانه کوچکی در محله ای فقیرنشین شود.
انقلاب شد و پشت سرش انقلاب فرهنگی و من به طور مرتب به دانشکده و به مرکز خدمات سر میزدم. در دانشکده حتما خدمت خانم انصاری میرفتم و خانم قزل ایاغ را میدیدم و آقای حقیقی عزیز را و در مرکز خدمات هم همیشه خدمت خانم تعاونی و خانم کاشفی میرسیدم و از احوالات دیگران نیز با خبر میشدم. در ایام بعد از انقلاب فرهنگی قصه گویی خلاق ترجمه خانم قزل ایاغ منتشر شد و شاید یک سال بعد از آن، طرح پژوهشی خانم دکتر بازرگان و خانم قزل ایاغ (شاید در سال 1363 یا 1364 بود، تاریخ دقیقش را به یاد ندارم) آغاز شد. در یکی از روزهایی که به دانشکده رفتم خانم قزل ایاغ گفتند دنبالت میگشتم، و گفتند داریم طرحی را با خانم دکتر بازرگان شروع میکنیم که باید بیای و کمک کنی. اسم طرح پژوهشی کامل به یادم نیست، ولی کارش آموزش فعالیتهای جنبی در کلاسهای درس به معلمان آموزش و پرورش منطقه راه آهن، نازی آباد و یاغچی آباد که شاگردان با افت تحصیلی داشتند، بود، و البته تحقیق در نتایج آن، بعد از یک سال تحصیلی. کار من اداره کلاسهای هنری این مجموعه بود مانند نمایش خلاق، قصهگویی خلاق، کارهای تجسمی خلاق، و قصه خوانی و فعالیتهای خلاقانه در کلاس با بچههای دارای افت تحصیلی. خوب همه میدانند که من آن اندازه که خیر، حتی این اندازه هم خلاق نبودم که بتوانم این همه خلاقیت درس بدهم. بله من خلاق نبودم لیکن راه افتادم و خلاقها را پیدا کردم. کار خلاق با عروسکها را زنده یاد کامبیز صمیمی مفخم ارائه کردند (که با یک جستجو در اینترنت می توانید ببینید که فرد شماره یک عروسکهای نمایشی و نمایش عروسکی ایران بود)، نمایش خلاق را آلفرد جهانفروز گفتند که گروهی نمایشی داشتند که در مدارس و مهدهای کودک، برنامه های خلاقانه اجرا میکردند که کلاس فوق العاده خوب و عملیاتی داشتند و معلمان، خیلی از ایدههای ایشان برای کار در کلاس درس استفاده کردند. کارهای تجسمی خلاق را معصومه مظفری ارائه دادند که در آن زمان در مدرسه هنر و ادبیات صدا و سیما همین درس را داشتند و مربی آموزشهای تجسمی کتابداران کانون پرورش کودکان و نوجوانان بودند و بعدها رئیس انجمن هنرمندان نقاش ایران. برای قصه گویی خلاق که خود خانم قزل ایاغ را در کلاس داشتیم ولی به من فرصت دادند که در کلاس من شروع کنم و ایشان تکمیل کننده و تمام کننده بودند. و این کارآموزی دوم من نزد ایشان بود. و الآن برای هزارمین بار تاسف میخورم که درست است که در کتابداری ماندم و فعالیت کردم ولی به علت معاش سر از کتابداری دانشگاهی و تخصصی درآوردم و نتوانستم در جایی که اینقدر عاشقش بودم و نزد بزرگترین معلم این حوزه کارآموزی مستقیم کرده بودم بمانم.
سال 66 افتخار دوباره دست داد و شدم شاگرد مستقیم ایشان در کلاس درس ادبیات کودکان در کارشناسی ارشد و باز با یکی از افراد گروه سه نفره یعنی کاظم همکلاسی شدیم و این بار گروهمان دونفره شده بود. در این سالها و به علت شغل کتابداری تخصصی و تشویق استاد بی بدیل حوزه فهرستنیوسی سرکار خانم سلطانی، در عمل فهرستنویس شده بودم و با شدت کار میکردم و همان زمان ترجمه رده بندی دهدهی دیویی زیر نظر خانم سلطانی آغاز شده بود و من در کلاسهای ارشد، برخلاف دوره کارشناسی ، بسیار دانشجوی جدیی شده بودم و تلاش میکردم که با همه مشغولیتهایی که داشتم چیزی از سایرین کمتر وقت نگذارم و در کلاس خانم قزل ایاغ هم که از بهترین کلاسهای من بود، همه تلاشم را میکردم و به عنوان تکلیف پایان ترم هم لالائیهای منطقه خودم کرمان را انتخاب کردم که مورد تایید ایشان قرار گرفت.
من کار لالائیها را تحویل خانم قزل ایاغ دادم و این در زمانی بود که من دیگر دانشکده نمیرفتم و شاید دو هفته بعد به من پیغام دادند که بیا شورا خانم میرهادی با تو کار دارند. من خدمت خانم میرهادی که از اولین دیدارشان در بهار 1358 در شورا، برایم مادرِ بزرگ همه قصه ها و رویاها و آرزوها و کودکیهایم شده بودند، و خانم قزل ایاغ رسیدم. در آن جلسه خانم میرهادی بسیار جدی به من امر کردند که لالائیهای همه ایران را کار کن. گفتم خانم میرهادی من اصلا سواد و بضاعت چنین کاری را ندارم. به من گفتند، تو مگر این را کار نکردی و دیدم مقاله "لالائیهای کرمان" من دست ایشان است، گفتم بله من کار کردم، گفتند پس برو و ادامه بده و در همه این گفتگو که برای من هنوز مانند خوابی غریب و به یاد ماندنی است، خانم قزل ایاغ لبخند همیشگیشان را بر لب داشتند. من به طرف ایشان برگشتم و خیره نگاهشان کردم و هنوز باور نمی کردم که خانم میرهادی از این کار خوششان آمده باشد، و این بار بدون آنکه کلمه ای بر زبان بیاورند خنده بیشتری کردند و سرشان را به آرامی تکان دادند که معنی آن را همه کسانی که با خانم قزل ایاغ کار کردهاند میدانند، یعی برو و شروع کن. خدایا، من یکی از خوش شانس ترین آدمهای روی کره زمین هستم، خانم میرهادی، خانم سلطانی، خانم انصاری، و جوانترین این فرشته ها، خانم قزل ایاغ همه را سر راه من قرار دادی، چگونه باید سپاسگزارت باشم؟ لالائیهای ایران سال 1367 آماده چاپ شد و با کمک خانم میرهادی به ناشر سپرده شد ولی با تاخیری چند ساله در 1372 منتشر شد که هر چه بود، شروعش، مشوقش، معرفش و راهنمائیهایش همه وام دار خانم قزل ایاغ است.
من در سال 1363 و بعد از 7 سال کار در یک کتابخانه تخصصی به دانشکده علوم دانشگاه تهران رفتم و در همان سالها با کمبودهای بسیاری در خلاء نبود استاد برجسته همه ما دکتر ایرج افشار در راس کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران روبرو شدم، مجموعه سی کتابخانه به هم وابسته ولی مرکزیت از هم پاشیده، خیلی مشکل زا شده بود، و من بچه شورایی همه کارها را در تشکیل شوراها و آن هم از پائین و بدون رجوع به مدیریتها میدیدم. برای هر کاری شورایی داوطلب درست میکردیم و همکاران کتابخانه های دیگر دانشگاه را که حاضر بودند کار داوطلبی انجام دهند، دعوت میکردیم تا کاری را به انجام برسانیم که در نهایت در اوایل دهه هفتاد تبدیل شد به "شورای هماهنگی کتابخانههای دانشگاه تهران"، با کمیتههایی هر یک برای مجموعه کارهایی خاص. یکی از این کمیتهها، به تحریر آن زمان کمیته خریدهای خارجی بود که به آرامی و با حوصله و در ضمن، جنگندگی عدهای از کتابداران در قالب کنسرسیوم تبدیل به شورای تامین منابع علمی وزارت علوم شد که زیر نظر معاونت پژوهشی راهش را ادامه داده است. بجز آن کمیته نظام اطلاع رسانی دانشگاهی در اوایل دهه هشتاد شروع بکار کرد که در آنجا من در کنار استاد بزرگ دیگری، دکتر عباس حری، کار میکردم، و همه فعالیتم شده بود، کتابخانههای دانشگاهی و فرصتی برای ادامه کارها در بخشهای دیگر حرفه را نداشتم، ولی در همه این سالها ارتباطم با استادانم حتی یک لحظه قطع نشد و همواره جویای کارهایشان و فعالیتهایشان بودم و اگر فرصتی دست می داد، حتما خودم را به خانم قزل ایاغ میرساندم که از کارها بگویم، کارهایی که در زلزلههای رودبار، آوج و بم برای کودکان آسیب دیده کردیم و بعد کارهایی که دوستانم در محیطهای مرتبط با کودکان میکردند، مانند کارهای دوستان در کمیته دفاع از حقوق کودک و جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان، همه را خدمت ایشان میبردم و لبخند بر لبانشان میآوردم که شاگردشان با اینکه به دنبال معاش، به کارهای دیگری در کتابداری مشغول شده، لیکن همیشه همان کودک شلوغ و شلخته مهر 55 مانده، و منتظر است که استاد دستش را بگیرند و با زمزمه همیشه محبت خود، او را یکجا بنشانند و مشق جدید و کارآموزی جدید را به او بدهند. آن هم در دورهای که استاد خودشان کمتر پا به جمعها و جماعتها میگذاشتند.
آخرین بارها به مدد کمیته کتابخانههای کودکان انجمن کتابداری و اطلاع رسانی ایران ایشان را در جلسات یافتم و بعد در گروه تلگرامی و آنقدر خوشحال بودم که یکی دارد حرف درست و دقیق و علمی را به زبانی ساده و قابل فهم برای همه میگوید. و کلمه به کلمه آن را دنبال میکردم و لذت میبردم. این از آخرین بارها بود ولی از چیزی بگویم که از اولین بارها تا آخرین روز حیاتشان با خود داشتند: صراحت لهجه بینظیرشان، درسآموز بود، هر چند به مزاق نا استادان (برگرفته از عبدالحسین آذرنگ) و انسانهای کاغذباز Homobureaucratus و انسانهای استناد باز HomoISIus خوشایند نبود. مطالب را بسیار صریح، آرام، بدور از بی انصافی و با زبانی علمی و بیانی اثر گذار با انتخاب واژگانی بسیار دقیق به زبان میآوردند. به مصاحبه ایشان با پریسا پاسیار که در همین روزها در کانالهای انجمن کتابداری منتشر شد نگاهی بیندازید و به بحثهایی که در کانال کتابخانه های کودکان در پائیز 1398 داشتند نگاه کنید، تا ببینید چه استادی از دست رفته است. استادی که مادر گیتی باید سالهای سال منتظر بماند تا همه این صفات دوباره در یک نفر جمع شود که بتواند جایگزین خانم قزل ایاغ عزیز ما گردد.
و نکته آخر که در کانال کتابخانه های کودک هم یادآوری کردم. من هیچوقت کبوتر نداشتم و به قول بچه های تهران کفتربازی نکرده ام ولی دور و برم خیلیها کفتر داشتند. همه اینها وقتی کبوتر تازه ای می گرفتند، پر و بالش را قیچی میکردند که جلد شود و همیشه یک آشیانه را بشناسد و به همانجا برگردد، کاری که بسیاری از نا استادان گذشته و حال میکنند. همان اول پر و بال شاگرد قیچی می شود و شاگرد تحت تاثیر ابهت حضرت استادی قرار میگیرد و بنده درگاه میشود، اما استادان بزرگ چون سلطانی و میرهادی و انصاری و قزل ایاغ نه بنده درگاه میخواهند، نه مرید و نه کفتر بال و پر بُریده. خانم قزل ایاغ همه شاگردانش را از روز اول رها میکرد که به میل خودشان پرواز کنند، و این شاگردان بودند که خودشان به پای خودشان خدمت استاد میرسیدند چون می دانستند همیشه سفره دانش و تجربه او به رویشان باز است و همواره می توانند از این سفره لقمه ها برچینند. او به مرید نیاز نداشت،ولی مراد بسیاری از شاگردانش چون من بود.
و عجیب روز رفتنشان، روز جهانی کتاب کودک. چه پیوندی بین این دو می بینید؟ رویایی و اسرار آمیز است. یادشان برای من همیشه زنده خواهد بود و یک لحظه، آن همه خوبی را که در یک جا جمع شده بود از یاد نخواهم برد. خدایا استادان باقیمانده ما را از شر نا استادان در امان بدار.
عمرانی، ابراهیم. « خاطرات شاگردی بی انضباط». سخن هفته لیزنا، شماره 484، 25 فروردین 1399
امیدوارم که تندرست و پاینده باشند.
میدانم که حالت اصلا خوب نیست. من که شاگردی استاد را از نزدیک نکرده بودم و توفیق حضور فیزیکی در کلاسش را ندارشتم عشق و علاقه من از طریق خواندن نوشتهها بوده حال و روزم این هست شما که شاگردش بودید میدانم که ......»
امروز وقتی این یادداشت را خواندم زاویههای این که چرا قزل ایاغ قزیاغ شد برایم بیشتر روشن شد. راستش خیلی منتظر ارائه مطالب ناب از سوی گروه دانشگاه تهران بودم و هستم اما انگار دیگر دانشگاه تهران آن دانشگاهی که ما انتظار داریم ....
اما هنوز چشم به راه چند یادداشت هستم چون آنها هم خیلی آموختهها از محضر استاد داشتند اگر حال مساعدی برای سرکار خانم انصاری دست دهد، اگر خانم عماد فرصت تدوین خاطرات را داشته دباشند و اگر خانم دکتر مکتبی فرصتی براهم بیاورند آموختههای خود را تدوین کنند زوایای بیشتر از این اقیانوس ناشناخته برای دوستداران ادبیات کودکان کشور فراهم خواهد شد. بیصبرانه چشم به راه انتشار یادنامه آن بزرگور هستم و خواهم بود.
برای ما نسلهای بعدی که از دور این استادان را دیده و از ایشان خوانده ایم، شنیدن این حرفها آموزنده است.
این نکته مهم که بال و پر جوانها چیده نشود و فقط حمایت شوند تا پرواز کنند بسیار مهم و نتیجه بخش است.
پی نوشت: خیلی دلم می خواهد که شما هم کتابی مثل کتاب "انگار همین دیروز بود" بنویسید. این تاریخ شفاهی ارزشمند کتابداری حیف است که مکتوب نشود.