کد خبر: 45647
تاریخ انتشار: شنبه, 17 ارديبهشت 1401 - 09:20

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

زحمت و رحمت کتاب‌خوانی

منبع : لیزنا
رحمت‌الله فتاحی
زحمت و رحمت کتاب‌خوانی

رحمت الله فتاحی عضو هیأت علمی علم‌اطلاعات و دانش‌شناسی دانشگاه فردوسی مشهد:

نکته: بخشی از یک کتاب در حال نشر است از رحمت‌الله فتاحی . بیشتر ماجراهایی است از این دست درباره زندگی و افکار نویسنده.

علاقۀ زیادی به کتاب داشتم در نوجوانی. سینما نبود. تلویزیون هم نیامده بود به شهر. کتاب کودک بود، اما بسیار کم؛ به‌ویژه در شهرهای کوچک. تازه، پول خرید آن نبود. ناچار هرآن‌چه‌خوانی می‌کردم، دست و پا شکسته و به زحمت!

هرچه‌خوانی‌ام از همان زمانی شروع شد که داشتم برخی از حروف و کلمات را یاد می‌گرفتم. از روی کنجکاوی بود و ارضای انواع احساسات درونی، و البته از سر ناچاری که به کتاب‌های پدر سرک می‌کشیدم؛ کتاب‌هایی که در بالای طاقچه بود. حتا برای گرفتن‌اش هم در زحمت بودم!

انگار تازه داشتم مالک چیزهایی می‌شدم که تنها شرط‌اش همین خواندن بود؛ هم کتاب و هم چیزهایی از پدر و هرآن‌چه که تا دیروز نمی‌فهمیدم! پدر البته مخالفتی نداشت. خودش کتاب‌خوان بود. و می‌دانست اینها را نمی‌فهمم و در زحمت‌ام! زحمت‌ام را می‌دید. شاید از همین لذت می‌برد!

چندین کتاب مهم آن روزگار را داشت که همکاران‌اش معرفی می‌کردند. اول از همه "نبرد من" بود از آدلف هیتلر با عکس‌اش روی جلد. همین "نبرد"اش مرا می‌خواند؛  چیزی آشنا که تا تن آدم امتداد داشت، حتا اگر نمی‌شناختی یا نمی‌فهمیدی. اصلا همین کشش و خوانشِ درون خودم بود که تا آنجا کش می‌یافت، و البته گاهی کم می‌آورد، پاره می‌شد، وصله‌پینه می‌شد، تا بلکه به جایی یا چیزی برسم. چیزی یا جایی که گاهی خودم نمی‌دانستم چیست یا کجاست؟! اما بود! اگر نبود هم ساخته می‌شد! کجا و ناکجایش دست خودم بود و نبود! مثل نخی که تن هر کدام ما را به بادبادک و چیزهایی متصل می‌کند که بیشتر آن بالاست! تا اوج خیال!

و باد و باران و طوفان و بی‌شمارانی که بر من و بادبادک می‌سابد و می‌کوبد. هست و نیست‌شان، و "نبرد من" با هستی و نیستی که به نخی بند است! نخ واژه‌ها! و نبرد من با واژه‌ها که در عمق جان و تن آدم رسوخ می‌کند و چیزی می‌شود که من هستم!

نام هیتلر را بارها از پدر شنیده بودم و مصیبت‌های جنگ جهانی دوم را. می‌دانستم که هیتلر رهبر آلمان بود، و عامل جنگ دوم. پدر مثل بیشتر هم‌سن‌ و سال‌های خودش از آلمان خوش‌اش می‌آمد؛ به‌خاطر قدرت برتر و صنعت باکیفیت‌اش.

خوشی من این بود که نبردی است در میدانی بزرگ که باید واردش می‌شدم؛ با پدرم، برادرانم و این و آنی که دوست‌شان داشتم یا نداشتم! اما خبری از میدان و جنگ و نبرد نبود!

چیزی از آن را نمی‌فهمیدم. چیز دیگری هم نداشتم برای خواندن؛ یعنی در وسط این میدان بودم و نگاه این و آن، و خودم که پیروزی می‌خواستم در نبرد! پس تا آخرش رفتم و طاقت آوردم! حداقل باید از خودم دفاع می‌کردم! راهنمایی هم‌ نبود. حتا یک بار هم نشد که معلمی گفته باشد این یا آن را بخوان!

کتاب "روح بشر" هم از مجموعۀ پدر بود. با قطع بزرگ! و نوشتۀ ناصرالدین صاحب‌الزمانی. موضوع این یکی را هم نمی‌فهمیدم اما خواندم و پیش‌روی کردم! تا آخر! واژه به واژه! جمله‌ها ناآشنا بود اما برخی از واژه‌ها چرا؟! به همین چند تا دل‌خوش بودم و البته خودِ توان خواندن! مثل هر توانی که در نبرد همراه است یا نیست! به رخ‌کشیدن‌اش هم حال داشت! حتا اگر نباشد!

بعدها در کتابخانۀ دانشکده سری به روح بشر زدم. تازه فهمیدم که روح نیست! دربارۀ روان‌شناسی است و بهداشت روان، و درد و رنج بشر برای زندگی و رستگاری!

خیلی دوست داشتم روزنامه‌های آقاجان را هم بخوانم. بیشتر از همه اطلاعات می‌آورد به خانه. "چهل سال پیش در چنین روزی" از ستون‌های دوست‌داشتنی آن بود و دربارۀ رویدادهای چهل سال پیش، از جمله جنگ، قحطی، رویدادهای سیاسی، ترور و گاهی تصادف، زلزله، سیل و غیره. نام برخی از سیاستمداران، مکان‌ها و رخدادها را به خاطر دارم؛ البته و شاید در همین حد! صفحۀ حوادث هم می‌خواندم که هیجان‌دار بود.

برای درک و فهم همۀ اینها در زحمت بودم یا زحمت می‌کشیدم! نمی‌دانم کدام زحمت‌اش رحمت بود: زحمت بودن یا زحمت کشیدن! در هر حال، می‌دانم که رحمت‌ام!

فتاحی، رحمت‌الله . « زحمت و رحمت کتاب‌خوانی». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 67 ، 17 اردیبهشت ۱۴۰۱.