کد خبر: 45772
تاریخ انتشار: شنبه, 31 ارديبهشت 1401 - 09:50

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

سندرم بارتلبی در ایران

منبع : لیزنا
حمید محسنی
سندرم بارتلبی در ایران

حمید محسنی ، مدیر نشر کتابدار:  در جستار قبل همین ستون لیزنا به بهانۀ درون‌مایۀ "نه/ نه‌گویی/ ترجیح می‌دهم نه" در کتاب بارتلبی و و شرکا از بیلاماتاس به نکته‌هایی اشاره کردم دربارۀ کنش‌های علمی و حرفه‌ای ما در ایران! بخصوص شخصیت عمو سلرینو و نسبت‌اش با نویسندگی و پژوهش در ایران درس‌ها دارد. بیشتر محققان و نویسندگان ایرانی یک یا چند عمو سلرینو دارند. عمو سلرینویی که زنده است؛ یعنی دائم در همان مدرسه و دانشگاهی زاد و ولد می‌کند که خودش روزی فراگیر آن جا بود و الان باید فراپس دهد!

بارتلبی و شرکا یک رمان است؛ برخی از منتقدان آن را ژانر تازه، یعنی ضد رمان و متارمان نامیدند. نویسنده حدود صد نویسندۀ ادبی را دور هم جمع کرده که ننوشتن را انتخاب کردند؛ چیزی شبیه صورت جلسۀ مذاکرات صد بارتلبی!

راوی قصه می‌گوید ایدۀ ردیابی ادبیات نه، ادبیات بارتلبی و شرکا، سه‌شنبۀ قبل در دفتر متولد شد، به گمان‌ام وقتی بود که منشی رئیس، تلفنی به کسی می‌گفت:

"آقای بارتلبی در جلسه هستند."

راوی داستان ادامه می‌دهد که: پیش خودم خندیدم. سخت است تصور آن که بارتلبی با کسی جلسه داشته باشد؛ مثلا غرق در جلسۀ سنگین یک هیئت مدیره. منتها دور هم جمع شدن یک جمع درست و حسابی از بارتلبی‌ها آن‌قدرها هم دشوار نیست – این کاری است که بنا دارم در این روزنوشت یا پانوشت‌ها انجام دهم – به عبارت دیگر، گردهم آوردن یک جمع درست و حسابی از نویسندگانی که به مرض، تکانه‌های منفی مبتلا شده‌اند.

طبیعی است که چرا راوی از تشکیل جلسه بارتلبی‌ها خنده‌اش می‌گیرد؛ چون آنها اصلا حرف نمی‌زنند! "همیشه یک جواب بیشتر در آستین ندارند: ترجیح می‌دهم که نه.

بارتلبی‌ها حرف نمی‌زنند و نمی‌نویسند. یعنی دیگر نمی‌نویسند. آنها با دوری جستن از نویسندگی شدند بارتلبی یا محرّر! محرر به معنای تحریر کردن، نسخه‌نویسی، رونویسی!

راوی می‌گوید روبرت والزر (یکی از همان خدایان بارتلبی!) می‌دانست که نوشتن که نمی‌توان آن را نوشت باز هم نوشتن است.

برخلاف بارتلبی‌های این رمان که همگی از نویسندگی دوری جستند بارتلبی‌های وطنی را باید در میان نویسنده‌ها و محققان یافت؟! بارتلبی‌هایی اسم و رسم‌داری که حتی نسخه‌نویسی‌شان را هم کسانی دیگر می‌کنند! اغلب به دانشجو یا افراد دیگری وصل‌اند تا دست‌شان به قلم و کاغذ و کتاب و کتابخانه و این جور چیزها نخورد. همین‌ها نیز دائم مرگ و نیستیِ کاغذ و قلم و کتاب و کتابخانه را تکرار می‌کنند! ترجیح می‌دهند نه کتاب و نه کتابخانه! از خودگذشتگی محض! که خودش نوعی نه‌گویی است به نوشتن و آری‌گویی به نسخه‌نویسی! پس نسخه‌ها هست؛ فراوان! نسخه‌نویس هم! اما کتاب و کتابخانه نه! نوشتن هم نه! همه چی دانشی و دانش‌بنیان! حتی نسخه‌ها!

اما اینها را مقایسه کنید با روایت راوی بارتلبی و شرکا:

بارتلبی‌ها موجوداتی‌اند که در نفی بنیادین جهان سکنا گزیده‌اند. اسم‌شان را از بارتلبی محرّر گرفته‌اند، دفترداری در قصه‌ای از هرمان ملویل که هرگز در حال خواندن دیده نشده است؛ تو بگو یک ورق روزنامه. کسی که مدت‌های مدید سرپا می‌ایستد و از طریق پنجره‌ای رنگ و رو رفته که پس پرده‌ای تاشو قرار دارد به بیرون چشم می‌دوزد، به سمت یک دیوار خشت و گلی وال‌استریت، کسی که برخلاف دیگران نه هرگز آبجو می‌نوشد، نه چای، نه قهوه، کسی که ابدا از جایش جنب نمی‌خورد، چون در دفتر زندگی می‌کند، حتی یک‌شنبه‌ها را همان جا می‌گذراند، هرگز نمی‌گوید کیست و از کجا پیدایش شده و آیا کس و کاری در این جهان دارد یا نه، وقتی می‌پرسند بچۀ کجایی یا کاری از او می‌خواهند یا هنگامی که می‌پرسند دو کلام از خودت بگو، همیشه یک جواب بیشتر در آستین‌اش ندارد:

"ترجیح می‌دهم که نه"

البته راوی داستان یادش رفت بگوید که اول از همه سکوت می‌کنند؛ سکوتی فاضلانه، عارفانه و دانشانه! و از همان جا مستقیم سرریز می‌شود به هر گوشی، هر چیزی، هر کار و نسخه‌ای!

بگذریم؛ راوی می‌گوید:

حالا دیگر مدت‌هاست که طیف وسیعی از سندرم بارتلبی را در ادبیات ردیابی می‌کنم، مدت‌هاست مشغول مطالعۀ این بیماری هستم؛ بیماری رایج ادبیات معاصر، تکانۀ منفی یا جذبه‌ای برای نیستی – به این معنا که خالقان مشخصی در عین داشتن وجدان ادبی بسیار متوقع (یا چه بسا دقیقا به همین دلیل) هیچ گاه سراغ نوشتن نرفتند، یا یک‌دو کتاب نوشتند و بعد به تمامی از نوشتن دست کشیدند، یا پس از شروع پروژه‌ای بی‌گیروگرفت و در حال پیشرفت، یک روز به معنای واقعی کلمه برای همیشه زمین‌گیر شدند....

در جستار قبل به دو نمونه از این بارتلبی‌ها اشاره کردم. در اینجا نیز همان‌ها را رونویسی می‌کنم!

یکی از بارتلبی‌ها کسی بود که می‌خواست باقی عمرش را مثل اثری زندگی کند که نوشته بود. خودش می‌گوید چقدر خوب اگر می‌توانستیم!

نمی‌دانم بارتلبی‌های ایرانی می‌توانند یا نه؟! منظورم این است که همان کاری را انجام دهند که در نسخه یا دانش‌شان آمده است. شک من به این خاطر است که خودشان که آن را ننوشتند. تازه آن بی‌پدر و مادر (یعنی پدر و مادر مردۀ) نویسنده هم معلوم نیست که بارتلبی نبوده باشد! به هر حال، این جور زندگی هر چه که باشد بد نیست! همه کار می‌کنی، به جز همان کاری که باید! این همه ...

نویسندۀ بالا چیزهایی را نوشت و بعد تصمیم گرفت آنها را زندگی کند؛ به همین خاطر هم از نوشتن دوری جست تا بلکه همان جور زندگی کند! اما خوان رولفو با عمویش سلرینو سر این و آن شیره مالیدند و راست و دروغ آن را نوشتند! یعنی همان چیزی که زندگی‌شان بود! چه صداقتی از این بالاتر! و بعد این همه استقبال از شیره‌ها و شیره‌مالی نمی‌دانم چرا قید نوشتن آن را زد؟!

یکی دیگر از بارتلبی‌ها خود راوی است. نقل می‌کند که خیلی جوان بودم و بابت انتشار کتابی در باب ناممکنی عشق، بی‌نهایت احساس غرور می‌کردم. می‌گوید بدون پیش‌بینی عواقب سهمناکی که برایم داشت نسخه‌ای به پدرم تقدیم کردم. چند روز بعد پدرم از این که پی برده بود در کتاب‌ام از آزارها علیه زن اول‌اش یادی به میان آمده، کفری شد و مجبورم کرد در نسخۀ پیشکش‌شده به او، تقدیم‌نامه‌ای دیکته شده از جانب خودش به آن زن بنویسم. تا جایی که در توان‌ام بود با چنین ایده‌ای مخالفت کردم. ادبیات دقیقا یگانه چیزی بود که به واسطه‌اش می‌کوشیدم از پدرم مستقل شوم.... مثل مردی خل و چل جنگیدم تا مجبور نباشم آن چه را که او می‌خواست به من دیکته کند، رونویسی کنم. منتها سرآخر تسلیم شدم – حس سهمناکی داشتم که نسخه‌نویسی بودم تحت امر دیکتاتوری تقدیم‌کننده.

این واقعه آن‌چنان مرا در هم شکست که بیست و پنج سال است چیزی ننوشته‌ام. مدتی قبل، چند روز پیش از شنیدن "آقای بارتلبی در جلسه هستند"، کتابی خواندم که کمک‌ام کرد تا خود را با وضعیت‌ام در مقام نسخه‌نویس وفق دهم. ... این کتاب رمانی است از روبرتو مورتی و در دبیرستانی می‌گذرد که به شاگردان گفتن "نه" به بیش از هزار پیشنهاد را آموزش می‌دهند؛ از مضحک‌ترین پیشنهادها گرفته تا جذاب‌ترین و غیرقابل‌امتناع‌ترین‌شان. .. خود والزر و بارتلبی محرّر از جمله شاگردان همین دبیرستان هستند. چندان اتفاقی در رمان نمی‌افتد. جر آن که درس‌شان را به پایان می‌رسانند و تمامی شاگردان به نسخه‌نویسانی زبردست و بشاش تبدیل می‌شوند.

در اثنای خواندن رمان آن‌قدر خندیدم که هنوز هم می‌خندم. فی‌المثل همین حالا که دارم می‌نویسم هم می‌خندم.، چرا که فکر می‌کنم یک محرّرم. برای متمرکز کردن فکر و تصورم نسبت به آن، اولین جمله‌ای که با باز کردن یکی از کتاب‌های والزر می‌آید را رونویسی می‌کنم..... و بعد با خواندن‌اش با لهجۀ مکزیکی به خودم تقدیم می‌کنم.

یکی دیگر از بارتلبی‌ها خوان رولفو است که برخی از آثارش در ایران ترجمه شد. راوی بارتلبی و شرکا می‌نویسد:

از او (یعنی رولفو) پرسیدند که چرا دیگر نمی‌نویسی؟ گفت: عمویم سلرینو مرد، همو که قصه‌ها را برایم تعریف می‌کرد!

عمویش سلرینو ساختگی نبود. واقعا چنین آدمی وجود داشت، یک شارلاتان، دائم‌الخمر و دروغگو که از طرف کشیش اعظم منصوب می‌شد برای تایید کودکان، و از یک آبادی به آبادی دیگر می‌رفت. چرا که مناطق خطرناکی بودند و کشیش‌ها از رفتن به آنجا واهمه داشتند. رولفو می‌گفت من هم عمو سلرینو را گاهی همراهی می‌کردم و به قصه‌های افسانه‌ای او دربارۀ زندگی‌اش گوش می‌سپردم؛ قصه‌هایی که بیشترشان من‌درآوردی بود. مثل قصه‌های "دشت در آتش"  و "پدرو و پارامو" (که هر دو به فارسی ترجمه شدند). رولفو می‌گوید با عمو سلرینو خلق‌الله را تایید می‌کردیم و رحمت خدا و چیزهایی از این دست را بر آنها ارزانی می‌داشتیم ... به نظرتان جالب نیست؟ خاصه با در نظر داشتن این که او ملحد بود.

البته برای خوان رولفو فقط قصۀ عمویش، سلرینو توجیه ننوشتن‌اش نبود؛ گاهی به بنک‌بازها نیز متوسل می‌شد. می‌گفت: این روزها حتی بنک‌بازها کتاب منتشر می‌کنند. تازگی‌ها یک عالمه کتاب به غایت اجق‌وجق به بازار آمده؛ درست می‌گویم؟ و خب، ترجیح دادم سکوت کنم." و دیگر چیزی ننوشت.

چه نویسندۀ متعهدی؟!  .....

محسنی، حمید. « سندرم بارتلبی در ایران». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 69 ، 31 اردیبهشت ۱۴۰۱.

منبع:

بیلاماتاس، انریکه. (1400). بارتلبی و شرکا، ترجمۀ وحید علیزاده رزازی، تهران: نشر بان.