داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
لیزنا؛ حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار: مارک جانسون مینویسد:
"آری من درختان را میبینم، اما آنها را بهعنوان اجسام متعارف در درون افق موقعیت جاری خودم میبینم. به واسطۀ هر چیزی که موقعیت من به من تقدیم میکند (که از وحدت فراگیر آن پدید میآید) است که من با اجسام، افراد و رویدادها برخورد میکنم."
به جای واژۀ درخت میتوانید کلمههایی مثل مشکل، چالش، آموزش، پژوهش، مجله، مقاله، کتاب، نویسنده، استاد، محقق، شغل، کار، درآمد، فقر، دارایی، نداری، یا هر چیزی دیگر قرار دهید! این جوری بهتر میتوانید از متن بهره ببرید، به جای این که بخواهید بفهمید که فهم و معنا چگونه از بدن ما برمیخیزد یا در آن دفن میشود!
توصیف جانسون از نحوۀ شکلگیری معنا و فهم ما از افراد، رویدادها، چیزها، تصویرها، اندیشهها و غیره نشان میدهد که تا چه حد همۀ ما در معرض انواع سو تعبیرها و کجفهمیها هستیم!؟ تا چه اندازه ممکن است خطا کنیم؟!! تا چه حد ممکن است در معرض سو استفاده دیگران قرار گیریم؟! یا خودمان و دیگران را در مسیرهای نادرست نفله کنیم؟!! ....
در همۀ این متن سعی کنید به نتایج جنبی آن با دقت فکر کنید! شاید علم و دانش بیش از دیگر حوزهها در معرض سوء استفاده باشد! مصداق "چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا! بهترین ابزار افشای سو استفاده از علم و دانش این است که سهم بیشتری از آن را از آن خود کنیم و نسبت به سوء استفادۀ احتمالی از آن نیز حساسیت بیشتری داشته باشیم! تمیز بین علم و غیرعلم آسان است: یک عالم و دانشمند اغلب با پرسش و شک آغاز میکند! چیزی مقدس و یقینی در علم وجود ندارد؟!
"ریشۀ معنا در کیفیتهای زندگی" عنوان یکی از فصلهای کتاب "معنای بدن: زیباییشناسی فهم انسان" است که سعی دارم گزیدهای از آن را در ادامه معرفی کنم.
همۀ ما به خوبی میدانیم که تشنگی، گرسنگی، خواب، و ارضای جسمی از بدن میآیند. جستجوی غذای جانوران نیز ناشی از جسم آنهاست. بعد از دم، بدن بازدم را مهیا میسازد. وقتی بدن در خطر باشد کل موقعیت، ماهیچهها، گردش خون، و غیره جنگ را تدارک میبینند، با برعکس ممکن است بدن اقدام به فرار کند، یا باز هم برعکس، فلج شود و در جا خشکاش بزند. .....
آنچه که میگوییم، جریان اندیشۀ ما، منطق و استدلال ما نیز بر اساس موقعیتی است که بدن ما در آن قرار دارد. واژهها، عبارتها، گزارهها نیز بر اساس همکنشی بدن ما با محیط (محیط درونی و بیرونی) شکل میگیرد.
موقعیتهای ما، با تمامی جزئیات، موقعیتهای جسمانی است. بنابراین، معنا جسمانی است. نه جنبههای غیرصوری، غیرمفهومی، و ضمنی، نه صورتها، الگوها، واژهها، و مفاهیمِ صریح در ذات خود معنا ندارند. معنا در رابطۀ آنها با موقعیت قرار دارد؛ موقعیتی که بدن ما در ان قرار دارد؛ وقتی موقعیت تغییر میکند ما نیز تغییر میکنیم، رابطه چیزها با هم، و رابطۀ ما با موقعیت نیز تغییر خواهد کرد. معنای برخاسته از موقعیت و تغییرات آن نیز متفاوت خواهد بود.
بر همین اساس است که جندلین میگوید بدنهای ما واژهها و کنشهای بعدی را برای پیشبرد موقعیت در اختیار ما میگذارند. در تمام موقعیتها، ما حس احساسشدهای از موقعیت داریم که از آن معنا و اندیشه تولید میشود. به عبارت دیگر، معنا و اندیشه در این موقعیت است که پدید میآید؛ موقعیتی که ما نیز بخشی از آن هستیم.
معنا بر اساس نظریههای نورونی (از جمله جانسون، جندلین، داماسیو) محصول بدنی است که در لحظۀ لحظۀ زندگی دارد با محیط و در موقعیتهای مختلف همکنشی میکند. اینگونه نیست که معنا در جای خاصی از مغز یا فراتر از آن بیرون از بدن انسانها باشد و بهسوی وی پرواز کند. کم و کیف کنشهای زبانی (واژهها، منطق، استدلال و غیره) در زمان تشنگی، گرسنگی یا موقعیتهای دیگر بر اساس داشتهها و ناداشتههایی است که در آن موقعیت خاص داریم: چیزی را بدن ما آگاهانه یا ناخودآگاه حس میکند که آن را میخواهد یا به آن نیاز دارد. کم و کیف تلاش ما برای کسب چیزها نیز به همین موقعیت وابسته است که خودمان هم بخشی از آن هستیم؛ با همۀ داشتهها و ناداشتهها. و البته احساس ما از همۀ اینها؛ حس توانایی، حس ناتوانی، یا به قول جندلین و جانسون "حس احساسشدۀ ما از موقعیت"
حس احساس شده در این جا الزاما به معنای این نیست که ما نسبت به آن آگاهی داریم؛ زیرا تصویرها، احساسات، عواطف، اندیشهها، برنامهها، و کنشها زمانی به راه میافتند که جسم در موقعیتی خاص قرار گیرد. به عبارت دیگر، همیشه جسم در موقعیتی هست (آگاهانه یا ناآگاهانه) و متناسب با همین موقعیت نیز کنشهای آگاهانه یا ناآگاهانه خواهد داشت. آگاهی، شناخت، دانش و حس آن نیز به همین موقعیت بند است؛ از جمله کنشهای زبانیِ آگاهانه و نااگاهانه، کنشهای آموزشی و پژوهشی، کنشهای خلاقانه، کنشهای منفعلانه و خوگیری (بیطرفی، بیتحرکی، بیخیالی، کرختی، و مثل آن) واکنشهای اعتراضی، مطالبه، تغیبر، یادگیری، و صدها کنش ترکیبی دیگر به همین موقعیت وابسته است.
کنش معلم، محقق، استاد یا دانشجویی که با فلان کم و کیف مقاله، کتاب، آموزش، یادگیری یا این و آن عمل بیشتر و بهتر ارتقا مییاید و یا از چیزی محروم میشود، طبیعتا متفاوت خواهد بود. میزان آگاهی، دانش، شناخت، و درک و فهم او نیز تحت تاثیر فضا و موقعیتی است که در آن قرار دارد. البته خودش نیز بخشی از این موقعیت است و در کم و کیف ساخت آن نقش دارد: آگاهانه یا ناآگاهانه. و نیز سعی دارد نه فقط خودش، بلکه محیط و کل موقعیت را به سمتی هدایت کند که منافع یا ارزش بیشتری نصیباش شود یا از ضررهایی دوری کند.
جانسون مینویسد جهان ما جهان کیفیتهاست – کیفیت چیزها، افراد، موقعیتها، و روابط. او با پژوهشهای خود و دیگران نشان میدهد که پیش از اندیشۀ متفکرانه و کاوش، و در زیر آنها، جهان ما بر پایۀ کیفیت استوار است. احساس رایحۀ درختان پیر، جاری شدن پرتوهای نور خورشید، غروب غمگین، باران تند و شلاقی، نسیم دلپذیر در یک صیح بهاری، کیفیتهای متمایز رنگ چشم، دهان، صدا، بو، نحوۀ راه رفتن، و همۀ تفکر و اندیشۀ ما در این جهان کیفی پدید میآید. کیفیتهایی از این دست تاروپود تجربۀ روزمرۀ ما را شکل میدهد. همینها را بهصورت استعاری بسط میدهیم. با این حال، پاسخ دشواری است اگر کسی از ما بپرسد این اصطلاحات واقعا چه معنایی دارند؟ چگونه یک کتاب یا مقالۀ "خوب" خوب است؟ یک اثر "زیبا" چگونه زیباست؟ بیشترمان نمیدانیم چگونه به اینها پاسخ دهیم اما با همین واژگان و اصطلاحات کیفی کموبیش بهصورت موفقیتآمیز با دیگران ارتباط برقرار میکنیم و با آنها همکنشی و همکاری داریم.
مشکل کیفیتها این است که در این باره هستند که چگونه چیزی خود را به ما عرضه میکند، چگونه توسط ما "احساس" میشود، و این که به ظاهر شامل بیشتر از آن چیزی هستند که مفاهیم میتوانند به لحاظ ساختاری متمایز شوند. جانسون مینویسد بیشتر بحثهای فلسفی اخیر در علوم شناختی به مسالۀ کوالیا اشاره میکنند، که همان "کیفیت احساسشده" است. مثل آبی بودن آسمان آبی یا خوب بودن یک کتاب یا مقاله خوب. مشکل این است که کوالیاها نمیتوانند به ساختارهای مفهومی یا حالتهای کارکردی موجود زنده کاهش یابند.
جانسون دیدگاهی را مطرح میکند که بر اساس آن معنا در تجربۀ بدنی ریشه دارد: معنا از احساس کیفیتها، الگوهای حسی، حرکتها، تغییرات، و طرح و نماهای عاطفی برمیخیزد. معنا فقط به برهمکنشهای بدنی محدود نمیشود، بلکه همواره از آنها شروع میشود و به آنها برمیگردد. معنا وابسته به تجربه و ارزیابی کیفیت موقعیتهاست.
وی احساس تاسف دارد از این که تقریبا هیچ روشی برای توصیف و تبیین این که کیفیتها چه هستند و چگونه زندگی ما را شکل میدهند وجود ندارد. پدیدارشناختی برای جبران این کاستی بزرگ، بیان مشخصۀ به اصطلاح تجربۀ زیسته را وظیفۀ مهم خود قرار داده است. اما حتی پدیدارشناختی هم با بعد کیفی مشکل دارد، چون توصیف جنبههای "ساختاریِ" تجربه از توصیف کیفیتهای احساس شده خیلی راحتتر است. از این رو، همواره تمایل بر آن است که به زیان تجربۀ واقعی کیفیتها، ساختارهای تشکیلدهنده را در نظر بگیریم. او میپرسد روی همرفته شما احیانا چه چیزی میتوانید به زبان فلسفی دربارۀ یک فرغون سرخ پوشیده از یک لایۀ آب باران "بگویید"؟
از نظر جانسون هر تجربهای یک جریان در حال تکوین از کیفیتها و تغییرات کیفی است. او تلاش میکند روشن کند که ماهیت کیفیتها چیست و این که چگونه تکوین تجربه و دانش ما را تعیین میکنند، معنا میدهند، و هدایت میکنند. جانسون ابتدا با طرح این دیدگاه پیشگامانۀ ویلیام جیمز و جان دیویی آغاز میکند که کیفیت در قلب تجربۀ انسان قرار دارد؛ جهانی که ما در آن زندگی میکنیم یک جهان عمدتا کیفی است. هدف تلاش ما و تحمل رنج و مشقت یا لذت ما چیزهایی در تعیّن کیفی آنهاست. این جهان شیوههای مشخصۀ تفکر را تشکیل میدهد، مشخصۀ از این لحاظ که اندیشه به طور قطع و یقین با ملاحظات کیفی تنظیم میشود. جانسون مینویسد اما منطق سنتی مفاهیم (یعنی، مفاهیم اجسام، ویژگیها، و روابط)، گزارهها و روابط صوری را تحلیل میکند. کیفیتها، اگر اصلا به آنها اشاره شود، با مکاننگهدارهای نمادی بازنمایی میشود.... حتی بدتر، ویژگیها غالبا ساختارهای ثابتی در نظر گرفته میشوند که اجسام مستقل از اندیشه، "مالک" آنها هستند. وی از دیویی نقل میکند که کانون اصلی تجربۀ انسان تاثیرهای حسی اتمگرایانه نیست، بلکه چیزی است که او آن را "موقعیت" مینامد. اما نه فقط محیط فیزیکی بلکه مجموعۀ کامل شرایط فیزیکی، زیستی، اجتماعی، فرهنگی است که هر تجربۀ معین ما را شکل میدهد.
جانسون مثالی را از دیویی نقل میکند که به اندازۀ کافی گویاست: وقتی از پنجرۀ اتاق کارم به بیرون نگاه میکنم یک درخت بلوط را میبینم، یک درخت بسیار بزرگ که شاخههایش تمامی میدان دید مرا گرفته است. در بهار و تابستان بهمعنای واقعی چیزی جز شاخههای پربرگ این درخت را نمیبینم، گاهی از لابلای آنها پیادهرو و محوطۀ دانشگاه را میبینم که دو طرف آن را چمن پوشانده است و دانشجویان و ..... در این لحظه فقط یک موقعیت هست، نه به عنوان یک صحنۀ دیداری صرف، بلکه به منزلۀ یک تجربه با یک کیفیتِ وحدتبخش فراگیر که همزمان دیداری، شنیداری، بساوایی، اجتماعی، و فرهنگی است. این کیفیت فراگیر در طول روز، و حتی از یک روز تا روز دیگر و از یک فصل تا فصل دیگر تغییر میکند.
دیویی تاکید میکند که کیفیتهای فراگیر ویژگیهای اجسام نیستند، بلکه کل موقعیت با این کیفیتها توصیف میشوند، و ما کیفیتهای خاصی را از میان این کل موقعیتیِ واحد برمیگزینیم. او وقتی از کیفیتهای وحدتبخش صحبت میکند، آنها را نه به مثابه جسم، بلکه به مثابه تجربیاتی تحلیل میکند که کل موقعیت جذب شدن ما، مثلا در دنیای نقاشی را تعریف میکند. برای نمونه کیفیت فراگیر یک تابلو از پیکاسو با امیل نولده فرق دارد. هیچکس این دو را با هم اشتباه نمیگیرد. هیچ تکویژگی یا مجموعه ویژگی وجود ندارد که چیزی را به پیکاسو تبدیل کند، بلکه برعکس، کیفیت کل است که نفوذ میکند، تاثیر میگذارد و کنترل میکند.
اما کیفیت فراگیر یک موقعیت در فهم روزمرۀ ما از تجربه یک چیز عادی نیست. ما جهان را متشکل از اجسام از پیش دادهشده و مستقل از ذهن تجربه میکنیم و میفهمیم، اجسامی که ویژگیهای مجزایی دارند و روابط متنوعی میان آنها برقرار است. و یا حتی بدتر، اگر به یک ویروس فلسفی تداعیگرا مبتلا شده باشیم، فکر میکنیم که جهان به صورت مجموعۀ انبوهی از ادراک حسی مجزا (احساسها یا ادراکها) به ما عرضه میشود که باید آنها را به صورت اجسام با هم ترکیب کنیم، اجسامی که جهان ادراکی ما را اشغال میکنند.
دیویی نشان داد که چرا همۀ اینها نادرست است. اگر به این که جهان چگونه خود را نمایش میدهد توجه کنید، خواهید دید که جریان تجربه به صورت کلهای متحد (گشتالت) به سوی ما روان است، کلهایی که آکنده از کیفیت فراگیری هستند که موقعیت کنونی را به آن چه هست و چگونه هست تبدیل میکند. .... پیش از آن که شما این یا آن درخت یا گوزن یا چیزهای دیگر را ببینید در کیفیت فراگیری از کل موقعیت به دام میافتید.
دیویی در کتاب "هنر به مثابه تجربه" وحدت کیفی را توصیف میکند که یک تجربه را از برخوردهای پراکنده، ناهمبند (شل)، بدون جهت، یا آشکارا مقید متمایز میسازد: "هر تجربه به نظر او وحدتی دارد که به آن نامی میدهد؛ آن وعدۀ غذا، آن توفان، آن شکاف در دوستی. وجود این وحدت را یک کیفیت واحد تشکیل میدهد که در کل تجربه، علیرغم دگرگونی در میان اجزای تشکیلدهندۀ آن، نفوذ میکند. این وحدت نه عاطفی، کارکردی است، نه عقلانی. چون این اصطلاحات نام تمایزاتی است که تامل در درون آن برقرار میسازد. ... یک تجربۀ بامعنا و قابل شناسایی نه صرفا عاطفی است، نه کارکردی، و نه صرفا عقلانی. برعکس، همزمان همۀ اینهاست. ما بعد از واقعه، وقتی میخواهیم بر کیفیت احساس شدۀ ظرفیت عاطفی آن تاکید کنیم، آن را عاطفی مینامیم. وقتی عمدتا تمایزات، تداعیها، و ارتباطات اندیشه که از دل جریان تجربه برمیخیزد مد نظر ماست، آن را عقلانی مینامیم.
اگر ما بخواهیم معنا، یا اساس معنا را پیدا کنیم، باید از این وحدت کیفی که دیویی توصیف میکند شروع کنیم. این کیفیت فراگیر متمایزساز ابتدا تحلیل نشده است، اما اساسی برای تحلیل، اندیشه، و تکوین بعدی تشکیل میدهد. اندیشه از این کل تجربه شده "شروع میشود"، و فقط آن گاه است که تمایزات را وارد میسازد و خود را به عنوان موضوع پژوهش پیش میکشد.
گفتن این که ما اجسام، ویژگیها، و روابط را تجربه میکنیم نادرست نیست، اما این که بگوییم اینها در تجربه اولیه هستند غلط است. آن چه اولیه محسوب میشود کیفیتهای فراگیر موقعیتهاست، که بعدا در درون آن ما اجسام، ویژگیها و روابط را تمیز میدهیم. ... دیویی مینویسد ما به درستی میگوییم که تابلو ما را شیفته یا جذب کرد. یک اثری هست که پیش از شناخت کامل و کلی آن چه این اثر به آن مربوط میشود، فرا میرسد.
ما در حال "تشخیص" در درون یک موقعیت هستیم که به صورت یک کل به ما عرضه شده است. همۀ آن کیفیتها به صورت بالقوه همراه هم در یک موقعیت حضور دارند، و ما به طور گزینشی برخی از آنها را به عنوان برجسته، کانونی، یا متفاوت انتخاب میکنیم. ما دنیای اجسام خود را "نمیسازیم"، بلکه این اجسام را در تجربۀ "انتخاب میکنیم"، به عبارت دیگر، اجسام آنقدر "ساخته"شدنی نیستند که "انتخاب"شدنیاند.
از نظر دیویی پیدایی اجسام ناشی از ظرفیتهای حسی- حرکتی ما، علایق ما، تاریخ ما، و ارزشهای ماست. این اجسام آکنده از معنایی هستند که در موقعیت کل حضور دارند. هر جسم عنصری از کل پیچیده است که در انتزاع از آن کل تعریف میشود. نکتۀ مهم این است که تعین انتخابی و رابطۀ بین اجسام در اندیشه با اشاره به موقعیت کنترل میشود. ...
آری من درختان را میبینم، اما آنها را به عنوان اجسام متعارف در درون افق موقعیت جاری خودم میبینم. به واسطۀ هر چیزی که موقعیت من به من تقدیم میکند (که از وحدت فراگیر آن پدید میآید) است که من با اجسام، افراد و رویدادها برخورد میکنم.
جانسون در ادامه توضیح میدهد که پیدایش اجسام، ویژگیها، و روابط حاصل اندیشه، اراده، یا فهم صرف نیست. ذهن در این دیدگاه، نه خالقِ قدرقدرتِ تجربه است، نه یک پنجرۀ بیاراده به روی واقعیت عینیِ مستقل از ذهن. ذهن یک جنبۀ کارکردی از تجربه است که وقتی ما توانستیم معناها را به اشتراک بگذاریم، دربارۀ معنای یک موقعیت به کاوش بپردازیم، و کنشی را راه بیندازیم که آن واقعیت را دگرگون کند، یا از نو بسازد، آنگاه ذهن پدید میآید.
محسنی، حمید. « بدن، معنا و زیباییشناسی فهم انسان». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 75، 11تیر 1401.
-------------------
منبع:
جانسون، مارک (1396). معنای بدن: زیباییشناسی فهم انسان. ترجمۀ جهانشاه میرزابیگی. تهران: نشر آگاه.
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.