داخلی
»سخن هفته
گاهی باید چیزی مسدود شده را سوراخ کرد، حتی اگر نشود: به مناسبت روز جهانی صلح
لیزنا، ندا موحدی پور، عضو شورای مدیریت خانه کتابدار کودک و نوجوان: پس از دعوت به گذراندن دوره مدیریت استراتژیک سازمانهای مردم نهاد – طراحی UNDP برای ارتقای سمنها در خاورمیانه در گرجستان، پس از سفر به هند و بازدید و گپ و گفت با تعدادی سازمان مردم نهاد در آنجا و انجام پژوهشی درباره رابطه سازمانهای مردم نهاد (Non For Profit) و کسب و کارها (Business)، که حالا پانزده سال است مرا دل مشغول کاری داوطلبانه کرده است، وقتی امسال به روز جهانی صلح نزدیک شدیم، انگار همه این روزها آمدند جلوی چشمم و فریاد زدند: «به چی مشغولی؟ کجای کاری؟»
توران میرهادی در مصاحبه ها و نوشته هایش با این پرسش شروع میکند که فاجعهی جنگ جهانی دوم چطور اتفاق افتاد؟ چطور هیتلر توانست آن جنگ را به مردم آلمان بقبولاند؟ مساله نژاد برتر از کجا عَلَم شد؟ و فجایع را به دنبال آن قطار کرد؟ و پاسخ او مساله رقابت در آموزش و پرورش آلمان بود.
چه جمله کلیدی و مهمی که احتمالا اگر آمار تکرار این پاراگراف را پس از مرگ ایشان با آمار رد و بدل شدن همین جمله ها پیش از آن مقایسه کنیم به عدد بزرگی میرسیم. به نظر میآید این عدد، پیشرفت بزرگی در جامعه را نشان میدهد. اینکه تعداد بیشتری از افراد جامعه به موضوع آموزش و پرورش و به ویژه کودکان علاقه نشان میدهند، آن را مساله و موضوع مهمی در تحولات اجتماعی میدانند و میخواهند برایش وقت بگذارند. حتما اتفاق مهمی است. اما انگار این اتفاق مهم که در جای خود واقعا مهم است چیزی را دارد پنهان میکند و همان است که به فریادی تبدیل شده و این روزها با نزدیک شدن به روز صلح مدام به بدنم میکوبد. بعضی وقتها چیزهای مهم که خوشحالی می آورند از چیزی پنهان شده و بیصدا نیز خبر میدهند. «بها دادن به آموزش مشارکتی» و «منکوب آموزش رقابت محور و مقایسه آلود» با چیزی همدست شده است که صدایی را خفه میکند. فهم آموزش کودک-محور در برابر آموزش معلم-محور یا به شکلی دیگر آموزش مشارکتی و فرآیندی در برابر آموزش مقایسه ای و نتیجه محور، پویایی و چالشی را در میان والدین و همین طور نهادهای آموزش چون مدرسه و مهد کودک و .. ایجاد کرده است. اما این جستجویی که والدین برای نظام آموزشی آلترناتیو آغاز کرده اند و تکاپویی که مدارس غیردولتی بدان واداشته شده اند، کجا بنبست میشود و چیزی را مسدود میکند؟
افراد زیادی به صورت فردی یا نماینده سازمانی برای بازدید به خانه کتابدار کودک و نوجوان می آیند. از این گفتوگوها بسیار یاد گرفته ام. انگار که هربار روایت اینکه خانه کتابدار چجور جایی است؟، گوش سپردن به آنها و محل نقد یا کنجکاویشان، مرا دوباره و دوباره برآن میدارد که بپرسم واقعا اینجا چه کار میکنیم؟ و این کارها چه جور چشم اندازی را میخواهد روشن کند؟
با آنها از در اختیار قرار گرفتن ساختمانی برای فعالیتی فرهنگی میگوییم، از شیوه تجهیز کتابخانه های «کودک و نوجوان» و «ادبیات کودک و رمان»، از کتابها، سیستم رده بندی و دسترس پذیر کردن منابع، شیوه های جستجو و پرسشگری اعضاء کتابخانه، منابع متنوع مناسب برای گروههای سنی کودک و بزرگسال، طراحی فعالیتها برای کار داوطلبانه، برنامه ها و کارگاههای مختلف برای مواجهه با ادبیات، ساخت و ساز، دستورزی، ریتم و حرکت، بازی و بحث و گفتگو ...
و بازدیدکننده ها گاه از حجم بسیار فعالیتها میپرسند، گاه از تداوم تنوع برنامه ها تعجب میکنند، گاه از ناشناخته بودن خانه انتقاد می کنند، گاه می پرسند چرا شعبه ندارید و ... اما دو جور سوال هست که نمیشود با چند جمله پاسخ داد و شاید لازم باشد غیر از کمک گرفتن از کلمات و تلاش برای چیدمان ویژهای از آنها برای بیانِ چیزی، جوری حال هم انتقال داده شود:
«کاش این ساختمان در جای دیگری از شهر بود»!
«چه خوب، که برای بچه های این محل کاری کردید، به هر حال اکثرشان از خانواده های زیر متوسط و سنتی هستند»!
این دو جمله که به شیوه های مختلف بیان می شوند. گاه نوعی انتقاد هستند و گاه نوعی تشویق. اما در هر دو حالت، گاهی کنایه و گاهی توجیه به حساب می آیند. جملههایی که با مطرح شدنشان، چیز دیگری را از بیان شدن ساقط می کنند.
اولی به این اشاره دارد که اگر این ساختمان و فعالیتهایش در شمال شهر و مکان بهتری قرار می گرفت، می توانست مانند کسب و کار فرهنگی درآمد داشته باشد و بتواند روی پاهای خود بایستد. ولی اینجا مجبور می شود مدام هزینه کند و از جای دیگری خود را تامین کند.
دومی به یک جور ارزش خیریهای اشاره دارد. اینکه کاری که انجام شده، جای دوری نمی رود چون محله، محله چندان برخورداری نیست و مطمئنا این کار به نفع بچه ها است. و حتی با چند جمله توضیحی ادامه پیدا می کند که اینجا دیگر حتی مرکز شهر هم نیست، جنوب تهران به حساب می آید. یعنی گوینده مطمئنتر میشود که این کار خیر است و جای تشویق بسیار دارد.
هر دوی این جمله ها و پیرامون آن، از یک دیدگاه ناشی میشوند. دیدگاه مقایسه محور، رقابت محور، همان دیدگاه معلم محور. نگاه از بالا به پایین. همان نگاهی که پروژههای سازمان ملل در جوامعی مانند ایران، رواج دادند. نگاهی که مدام دیگری میسازد. نگاهی که مسئولیت اجتماعی و زیستی جمعی را تبدیل به پروژه کرده است و با این پروژهها سازمانهای مردم نهاد نیز در میدان رقابت گیرافتاده اند، چقدر این نهادها کم جان و بیرمق شده اند ... اما همچنان مانند گزارهای متقن رد و بدل میشود: «چه خوب که در محل کمبرخوردها، کاری انجام شده است!»
و از سوی دیگر والدین به دنبال مدارس مشارکتی در رقابتی دیگر گیر افتاده اند. آنها با پرداخت شهریه های چند ده میلیونی دنبال مدارسی هستند که کودکانشان در فضای کمتر رقابتی و مقایسه ای رشد کند. گفته ای که می گوید: «بچه ما نمیتواند هر مدرسه ای برود و با هرکسی هم کلاس شود چون باید با رویکردهای مشارکتی و انسان گرا پرورش یابد!». آیا بنبست مضحکی نیست؟!
ما در برابر لایه های خشونتی که هر روز عمیق تر در حال پی ریزی آن هستیم، مسئولایم!
آنها که به خانه کتابدار رفت و آمد می کنند، بخشی از محله منیریه هستند، بخشی از جنوبتر از آن و بخشی از شمالتر از آن به کتابخانه می آیند و با عضویت در کتابخانه ها می شوند: کاربر. گاهی کاربری نابینا از در وارد میشود. گاهی کاربری 7 ساله که نمیتواند راه برود، گاهی آدمی پرحرف در را میزند، بچهی 8 ساله که کلمهای از آنِ خود ندارد، مادری نگران تمرکز بچه اش برای یادگیری، جوانی مستاصل از بیکاری و بیدوستی. خانه دار، مهندس، راننده تاکسی، پزشک، کارمند بازنشسته، استاد دانشگاه، نجار، کارگر، لوله کش، عکاس، معمار، بازیگر، دانشجو و ... بچه ها و خانواده هایی که عضو خانه هستند، به همه جای شهر سر میزنند، به کارگاههای مختلف میروند، با هم دوست میشوند، بازی میکنند، کارهای داوطلبانه انجام میدهند، گروه کتابخوانی دارند، باهم یاد میگیرند و ...
باید جایی در شهر باشد، باید سازمان مردم نهادی باشد که غیر از مدل حمایتی که به مجموعه ای با نیاز ویژه خدمات میدهد، برای تجربه ناهمگونی ایجاد شده باشد. مدرسه و نهاد آموزشی میبایست چنین فضایی میشد اما با دستهای خودمان به چیزی ضد تجربه آزادی و سرکوب امکانها تبدیل شده است. به هیولایی که هر روز باید با آن رودرو شویم. ما با دستهای خودمان چیزهای شبیه را کنار هم قرار میدهیم و مدام فرصت دیگری شدن را می کُشیم. ما مدام در حال دسته بندی هستیم، آنها که چشم ندارند، آنها که پا ندارند، آنها که حرف زدن بلد نیستند، آنها که هوش زیاد دارند، آنها که در خود ماندهاند، آنها که خانه شان استخر دارد، آنها که خانه ندارند و ... شهر تبدیل شده به بیشمار گروه و مجموعهای که حتی گاهی اسم و نشان گروه و دسته را هم نمیدانیم.
والدین با گشتن دنبال مدرسه های آلترناتیو، ترسهای همنشینی با این همه گروه و دسته را پنهان می کنند. از وجود این همه موجودات عجیب و غریب که در شهر زندگی میکنند، میترسند. و افزایش مدرسه های چندده میلیون تومانی با اسمهای ظاهرا پیشرو، دامن زدن به ترسهایی است که هر روز بیشتر ما را در خود فرو میبرد. ما ضعیفتر و ترسوتر میشویم، در گروه و دسته همسنخ خودمان می گردیم، اما فکر میکنیم به پیشرفتهای بزرگی دست یافته ایم.
باید جایی در شهر باشد که دسترسی به اطلاعات، کتابها، و خدماتی را ارائه بدهد که گروهها و دسته های مختلف همدیگر را ملاقات کنند. اما مدارس و موسسات با ارائه خدمات آموزشی خاص و آلترناتیو در پاسخ به خواسته والدین، در واقع تضمین کننده امنیت و به هم ریخته نشدن تعلق خاطر آنها به گروه خاصی هستند؛ سرکوب ناهمگونی.
از آن طرف سازمان مردم نهادی غیر از آن مدل حمایتی شناخته شده نیز نمی تواند به شکلهای خلاقانه و با اتکا به نیروی جمعی، ظهور پیدا کند. انگار که مسئولیت اجتماعی پیشاپیش چونان مناسبات قدرت عمل میکند و موجودیت چنین سازمانی را ملغی میکند.
آن چیزی که مسدود شده است و نوشته با پرسش از آن آغاز شد، رواج نداشتن رویکردهای مشارکتی نیست، بلکه ترس از ناهمگونی است که به وجود خشونت مرتبط میشود. همدست شدن این ترس با اهداف حافظ سود در نهادهای آموزشی همراستا با سرمایه داری، با انباشتی روبرو میشود که هر روز بر خشونت و شکلهای رایج و نارایج آن دامن میزند.
..شماره عضویت من در کتابخانه 2 است..
موحدی پور، ندا (1403). «گاهی باید چیزی مسدود شده را سوراخ کرد، حتی اگر نشود ..: به مناسبت روز جهانی صلح». سخن هفته لیزنا، شماره ۷11، 2 مهر ماه ۱۴۰۳
ممنون از مطالب ارزنده ای که مرقوم فرمودید . با امید به اینکه والدین متوجه بشوند و موفقیت روز افزون شما و همکاران