داخلی
»برگ سپید
هر انسانی در هر شرایطی موضوعی برای اندیشیدن دارد. موضوعهایی مانند عشق، رنج زیستن، دلتنگی، مرگ، کودکی و پیری، همواره ذهن انسان را درگیر و او را وادار به تفکر میکند. کتاب «من گنجشک نیستم» به قلم «مصطفی مستور» با دیدگاه اول شخص مفرد، تلاش میکند موضوع مرگ، عشق ودلتنگی را در قالب یک داستان واقعگرای کوتاه در بیست اپیزود مطرح کند. من چاپ دوازدهم این اثر را خواندهام.
قلم «مستور» در طرح مسأله و ایجاد موضوعهای جالب در داستاننویسی، هوشمندانه، خلاق و هنرمندانه است. رمانهای کوتاه او صمیمانه، روان و دوستانه به نگارش درمیآید. اما به نظر من، بزرگترین ایراد رمانهای مستور این است که داستان به خوبی پردازش نمیشود، شخصیتپردازیها پخته نیستند و خواننده در برخی مختصات داستان رها میشود و برخی مکالمهها را باور نمیکند. مانند اثر «روی ماه خداوند را ببوس».
البته وقتی این اثر از مستور را خواندم، نمایشنامه «ملاقاتکننده» (1993) از «اریک امانوئل اشمیت» و نیز تئاتر «ملاقات» با کارگردانی «شهاب حسینی» برایم تداعی شد که چقدر حرفهای ابعاد روحی ، روانی و معنوی انسان در موضوعی مشابه با این اثر پردازش شده بود. چیزی که «مستور» تا رسیدن به آن راهی طولانی در پیش دارد تا در آثارش تنها طرح مسأله نکند و یا اگر دست به پردازش و پاسخ مسأله میزند، قابل باور باشد به گونهای که خواننده با آن احساس همدردی و همراهی کند.
«من گنجشک نیستم» زندگی چند نفر را روایت میکند که در یک آسایشگاه روانی نزدیک پادگان «گلابدره» بستری هستند و هرکدام به دلیل متمرکز شدن بر روی دغدغهای، تعادل روانی خود را از دست دادهاند. روان «ابراهیم» پس از فوت همسر و کودک نوزادش در هنگام زایمان (به دلیل کمبود اکسیژن) از حفره مرگ ترسیده و گزیده شده است.
«وقتی قرص سیانوری را توی دست میگیری، میتوانی لای ذرات آن مرگ را ببینی که خودش را جمع کرده و کمین کرده است لای قرص و منتظر است تا او را ببلعی و تمام. جایی که اکسیژن نیست، یکی از خانههای دائمی اوست. دخترم در آن خانه مُرد». ص. 19.
چقدر به مرگ فکر میکنیم؟ چقدر در خلوت خود میتوانیم از این واقعیت تاریک فرار کنیم؟ به قول «گروس عبدالملکیان»:
«موسیقی عجیبیست مرگ
بلند میشوی
و چنان آرام و نرم میرقصی
که دیگر هیچکس تو را نمیبیند».
باورناپذیری گفتگوها در داستان ناشی از آن است که بیماران آسایشگاه زمانی که دور هم جمع میشوند، از مسائل مهمی صحبت میکنند که انسانها با دوری از روانپریشیهای عام معمولاً به این مسائل با این صراحت فکر نمیکنند.
دانیال میگوید: «مدتیه دارم فکر میکنم بدترین وضعیت ممکن چی میتونه باشه. اوایل فکر میکردم بدترین اتفاق وضعیت مادر یه بچه مریضه که امیدی به خوب شدن بچهش نیست و مادره بالای سر بچه بالبال میزنه تا بچه بمیره اما بعد فهمیدم این بدترین وضعیت نیست. زلزله! زلزله! از یه بچه مریض میتونه بدتر باشه». ص. 48-49.
واقعاً چند درصد افراد جامعه به صراحت به بدترین، بهترین یا میانهروترین وضعیتهای موجود زندگی فکر میکنند؟ چند درصد با نگاهی ارزیابانه مختصات زندگی را بررسی میکنند و در این تحلیل چقدر با دنیای درون خودشان و موضعگیریهای از پیش تعیینشدهشان صادق هستند؟ اصلاً مگر ما انسانها در موقعیتهای مختلف پریشانحالی چقدر به خودمان وفاداریم؟
«و درماندگی، درماندگی و درماندگی در برابر چیزی که نمیبینی اما سخت به آن محتاجی». ص. 57.
حتماً هر کدام از ما در شرایط گوناگون اجتماعی، اقتصادی، تحصیلی، کاری و خانوادگی تحت فشار مسائل مختلفی بودیم که باعث شده از کوره در برویم یا مدتها در لاک سکوت فرو رویم، نتوانیم خشم خودمان را کنترل کنیم و واکنشهایی نشان دهیم که وقتی به حالت عادی برمیگردیم از خودمان تعجب کنیم. اما باید خاطرمان باشد که رشد و خودساختگی روح انسان تحت همین فشارهاست که صیقل میخورد و در برخورد با همین رویکردهای شناختی است که آگاهیهای هستیشناسانه ما شکل میگیرد.
«خوب فشار انواع واقسامی داره اما نتیجه همه اونها یه چیز بیشتر نیست: بازسازی روح آدمها. در واقع کار فشار یه نوع استحالهس. روح مربع رو میکنه دایره. روح دایره رو میکنه مثلث. روح سبز رو میکنه آبی. طوری تغییر میده که حتی خود طرف هم نمیفهمه چه اتفاقی افتاده». ص. 64.
در متن داستان، فشارهای روانی و دغدغههای ذهنی به حفره یا هیولا تعبیر شدهاند:
«عاشق هرکس که شدی دیگه نمیتونی فراموشش کنی. واسه همینه که به نظر من عشق یعنی هیولا. تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همین که عاشقش شدی اون کوه مییاد سراغت. واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یه کوه غصه. من از عاشق شدن مثل هیولا میترسم. تو نمیترسی؟». ص. 80.
مستور در این داستان سعی میکند از تجربیات زیسته انسانها در مسیر شناخت هستیشناسی بحث کند. وی به طور ضمنی اشاره میکند که دغدغههای انسانها اگر آنقدر مزمن شود که تعادل روحی آنها بر هم بخورد، تقابل امید و ناامیدی و مرگ و زندگی آنقدر فرصت جولان پیدا میکند که زندگی هر فردی ممکن است تا همیشه تنها حول یک مفهوم بچرخد و سایر پدیدههای شناختی فرصت ظهور پیدا نکنند.
«سعی کردهام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانستهام. بعضیها همه خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند». ص. 7.
اگر روزی از فکرکردن به مسائل روزمره خسته شدید، از داستانهای «مستور» بخوانید تا با هیولاهای رنج زیستن آشنا شوید. آنقدر هنرمندانه طرح موضوع میکند که ناخودآگاه ساعتها به موضوع داستان فکر میکنید، حتی اگر بارها در زوایای مختلف داستان رها شده و اخم کرده باشید. برای یک نویسنده چه موفقیتی بالاتر از این که ساعتها ذهن یک خواننده را به تفکر وادار کند؟
مشخصات اثر:
مصطفی مستور. «من گنجشک نیستم». تهران: نشرمرکز، ۱۳93.
دربارۀ نویسندۀ این متن:
الهه حسینی، دانشجوی دکتری علم اطلاعات و دانششناسی دانشگاه الزهرا (س)
اتفاقا دیشب این کتاب را خواندم. سبک جالبی برای بیان تجربه زیسته انسانی بود. تقابل مرگ و عشق و زیستن با هم در یکجا.
نکته دیگرش که برای من جالب بود لوکیشن این آسایشگاه بود؛ درست کنار یک پادگان با اون هیاهو و سروصدای ناراحتکننده.