داخلی
»گاهی دور، گاهی نزدیک
(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک 291): عیسی زارعی، دکتری علم اطلاعات و دانششناسی، پژوهشگر: کودکان، پاکترین و نابترین موجودات روی زمیناند که کمترین موهبت حضورشان، تحملپذیر نمودن این زندگی آلوده به انواع ویروسهاست. این فرشتههای زیبایی که پای در زمین و جای در آسمان دارند، «تحمل امر تحملناپذیر» (به تعبیر کارل گوستاو یونگ) را برای ما ممکن میکنند. همیشه فکر میکنم بهشت برین، باید چیزی شبیه لحظههای با کودکان زیستن باشد. لحظههایی آزاد و رها، بیغلوغش و صاف و زلال! شاید خالق هستی، «احسنالخالقین» را خطاب به این نازدانههای کوچولو گفته باشد، نه به بزرگترهای نااهل و ناجور! تصور دنیای بدون این شکرلبان و شیریندهنان، بیاندازه تار و تاریک است و لذا برای بودنشان در کنار ما، باید روزی هزار بار سجده شکر بهجای آوریم.
پیش از این، قسمت اول «قصههای کتابخوانی من و دخترم» در همین بخش انتشار یافته است. ستایش، که با شروع سال اول تحصیلی نخستین تجربههای خواندن را پشت سر میگذارد، از کشف حروف و کلمات و آگاهی به زیر و زِبَر واژهها لذت بیپایانی میبرد که گاه مرا نیز در آن شریک میسازد. بههرحال، بخش دوم یادداشتها، اینک پیش روی شماست:
تجربههای نخستین مطالعه
بعد از چند ماه که از شروع کلاس اول دبستان گذشته است، به تازگی بخشی از متن داستانها را تلاش می کند خودش بخواند. ابتدا از عناوین داستانها شروع کردیم، یعنی قبل از شروع خواندن داستان، ازش میخواستم عنوان آن را بخواند. وقتی با مِنومِن و بالاپایین کردن، بالاخره عنوان را به صورت کامل میخوانَد، لذت این مکاشفه و پیروزی در پهنای صورت و برق چشمانش حس میکنم. در میانهی خواندن من، گاهی دست روی یکی از کلمات در متن داستان میگذارد و میگوید: «هر وقت به این کلمه رسیدی بگو». من هم وقتی دارم به اون کلمه میرسم از خطوط قبلترش، با انگشتانم کلمات را دنبال میکنم و هرچه به کلمه مدنظرش نزدیکتر میشوم، اشتیاق عجیبی در چهرهاش میبینم برای شنیدن کلمهای که او خودش از قبل آن را خوانده است.
بهتدریج تمایل پیدا کرد که بخشی از داستان را نیز تا جایی که انرژیاش میکشد، خودش بخواند. در این تب و تاب، به عینه میبینم چگونه میکوشد راز و رمز کلمات و بسامد حروف را بهتنهایی تجربه کند. از آنجایی که بهطور طبیعی، واژهها را بهصورت شنیداری یاد گرفته است، الان که طریقه صحیح نوشتاری آن را میخواند، تفاوتهایی را در مییابد که گاه باعث شگفتیاش میشود. مثلا وقتی برای اولین بار میخواند: «قصه»، با تعجب میگوید: پس چرا «ت» نداره، مگه «قصته» درست نیست!؟. یا وقتی میخواند: «چقدر»، میگوید: چرا «ر» داره، مگه «چقد» درست نیست!؟ یا به نوشتار و املای «فقط» را که قبلاً بهصورت «فقد» یاد گرفته، اشکال میگیرد.
کتابسازی
به دوست همکلاسیاش گفته: من بلدم کتاب بسازم! (منظورش این بوده که میتونه داستان بسازه و اشارهاش به قصههایی است که در مجله عروسک سخنگو چاپ کرده). همکلاسی هم نامردی نکرده و ازش خواسته یک کتاب (قصه) هم برای اون بسازه و براش ببره.
حالا اول هفته و موقع مدرسه رفتن داره نزدیک میشه و هنوز نتوانسته به قول خودش، کتاباش رو بسازه. مستأصل میاد پیشم و میگه: «بابا، حالا چیکار کنم، آخه بهش قول دادم»؟ میگم: «اشکالی نداره، از داستانهایی که قبلا نوشتی براش ببر». میگوید: «نه، چون بهش گفتم یه داستان برای تو میسازم». برای اینکه از نگرانیاش کم کنم، میگم: «میخوای بیخیال شو، شاید الان اصلا یادش رفته باشه». تأملی میکند و میگوید: «نه، اون شاید یادش رفته باشه، ولی من که یادم هست»! دقایقی بعد خودش میگوید: «آهان فهمیدم، اصلاً بهش میگم داستان ساختن که به این راحتی نیست!، تو که تا حالا داستان نساختی که بدونی چقدر سخته و چند روز کار میبره»! سری تکان میدهم و تأییدش میکنم و در ذهنام به صداقت کودکانه و صفای باطناش رشک میبرم و حسرتی عمیق میخورم.
روزهای کرونا
در روزهای قرنطینه و خانهنشینی اجباری بهخاطر شیوع ویروس کرونا، بهبهانهی پویش «هر خانه یک کتابخانه»، تجربههای کتابخوانیاش را ثبت و ضبط میکردم. عنوان یکی از کتابهایی که در این ویدئوها معرفی کرد، این بود:: «چرا خدا به گاو دم داده است؟»
بعد از خواندن این کتاب میپرسد: بابا، خدا همیشه پیش ماست؟ با تأیید من، ادامه میدهد: خدا چطور میتونه پیش همه باشه؛ پیش من باشه، پیش تو باشه و جاهای دیگه هم بره؟
- ببین، نور خورشید رو نگاه کن! الان هم توی اتاق ماست، هم توی خیابون و هم جاهای دیگه، خدا هم مثل همین نور هست، همهجا میتونه باشه.
- یعنی خدا مثل خورشید، به چند تا تقسیم میشه و جاهای دیگه هم میره؟
- خورشید چند تا نیست، فقط یکیه. نورش همه جا پخش میشه.
- آهان فهمیدم، یعنی خدا اینقدر بزرگه که همه جا میتونه باشه.
فرمول هزینه مکالمه
در میانهی خوانش کتابی که بهتازگی ابتیاعاش کردهایم، یکی از همکاران، تلفن میکند و من هم به طبع آن، خواندن کتاب را رها میکنم و مدتی به گفتگو با تماس گیرنده سپری میشود. بعد از پایان مکالمه تلفنی، در حالی که چهرهاش ناراحت و اندکی عصبانی نشان میدهد، به طرفم میآید و با کتابی که در دست دارد، اشاره به من میکند و میگوید: میدونی چرا همیشه میگن اونی که زنگ میزنه باید پول تلفن رو پرداخت کنه؟ با خونسردی میگویم: خب، چرا؟ میگوید: برای اینکه اون مردمآزاری کرده و مزاحمت ایجاد کرده! برای همین باید اون پولشو پرداخت کنه...
سفر دریا
داستان مرد جوانی را برایش خواندم که مادر مریضاش برای آخرین بار در زندگی آرزو دارد دریا را ببیند. این مرد جوان برای برآورده کردن آرزوی مادر که شاید آخرین آرزوی عمرش باشد، دو هفته از محل کارش مرخصی میگیرد و با مادر راهی سفر میشود. در مسیر پیشرو، مادر همواره از زیباییها و شگفتیهای دریا برایش حرف میزند تا اینکه وقتی به دریا میرسند، با ناخدایی روبرو میشوند که به آنها پیشنهاد میدهد که با او همراه شوند و دل به دریا بزنند. در حالیکه مادر بهشدت موافق این پیشنهاد است، مرد جوان در میان دوراهی قرار میگیرد که آیا به سرکارش برگردد یا راهی این سفر طولانی شود. مرد جوان، بعد از کلنجار درونی راه دریا را در پیش میگیرد. نویسنده در پایان داستان پرسیده است: نظر شما در خصوص این تصمیم چیست؟ آیا بهتر نبود به سر کارش برمیگشت؟
این سؤال را از ستایش میپرسم. بلافاصله جواب میدهد: کار درستی کرد. برای اینکه با سفر دریایی، چیزهای جدید یاد میگیرد، تجربههاش زیاد میشه. برگرده همهش کار کنه و پول دربیاره که چی بشه؟
بهشت و جهنم
به تازگی کتابی درباره بهشت و خصوصیاتاش خواندهایم. گفتگوی ما در پیادهروی شبانه، نشان میدهد که ذهناش هنوز درگیر موضوع است:
ستایش: میدونی من بهشت رو چجوری تصور میکنم؟
من: چطوری؟
کل بهشت صورتی رنگه، خدا هم روبرو نشسته، بعدش فرشتهها پیش خدان، مثلا یکیشون اینجا، یکیشون اونجا، اونا هم صورتیاند، بالهاشون آبی رنگه، بعدش فرشتهها دارند به مردم میوه و دفتر نقاشی میدن، کنارههاش هم چند تا گل و گیاه هست، یه دریای قشنگ اونجا هست. گلهاش نارنجی و قرمز و صورتیه، همینها دیگه. ..... جهنم رو هم بگم؟
بفرمایید
دور و برش قرمزه، بعد توش آدمای بد هستند، بعد یه پل درست کردن آدمای بد، بعدش اونجا ذغال و مواد مذاب و این جیزاست. بعدش آدمای بد رو میاندازن اونجا، اصلا گل و درخت نداره، فرشته و خدا هم اونجا نیستند. میدونی، من برم اون دنیا از خدا کلی سؤال دارم.
مثلا چه سوالی؟
مثلا میگم خدایا چیجوری چندتایی؟ و همه جا هستی؟، مثلا هم توی دل تو، هم توی دل مامان، هم توی دل من، خب همه دلها هستی؟ چجوری چندتا چندتایی؟
خیلی خب، دیگه چه سوالی داری؟
همین یه دونه یادمه، بقیهش رو خدا خودش میدونه، اصلا همه سؤالها رو خودش میدونه و جوابش رو میده... ولی من از فرشتهها میخوام که بهم دفتر نقاشی بدن، یه دوست بدن که همیشه پیشم باشه، بهم بستنی و خوراکی و کیک و شکلات بدن، این چیزا رو میخوام...
کاش همه پدر و مادرها اینقدر روح لطیف و صادق بچه ها رو می فهمیدند و ازش بچه هاشون لذت می بردن.
و کاش همه پدر و مادرها در کنار کارشان، یه کم کتابدارِ کتابخوان و کتاب دوست بودن.
بچه های ما چه سعادتی دارن که پدر و مادرشون کتابدار شدن!
من هم در کنار دخترم تمام این ماجراها را تجربه کردم.خدا همه بچه ها و پدر و مادرها رو برای هم حفظ کنه.
نوشته بسیار زیبا و دلنشینی بود.
نوشته زیبای شما را خواندم و خداوند عزیز را به مناسبت اعطای ستایش عزیز بر جامعه اطلاعاتی شاکرم. اما چند نقطه:
اول این که دعا میکنم که آن دوستی که تلفن زده و مانع کتابخوانی ستایش جان شده من نباشم
دوم این که در راستای دفاع از حقوق معنوی ستاییش جان و به اصطلاح شما متخصصان علم اطلاعات (مالکیت معنوی و فکری) پیشنهاد میکنم عکس گذاشته شده در این نوشته را تغییر دهید و عکسی از شما و و ستایش جان با هم گذاشته شود چون سهم ایشان هم در این نوشته کمتر از نویسنده اولی نیست.
سوم این که کاش شما این قدر تلاش نمیکردید که بد عهدی و خلاف وعده عمل کردن را برایش یاد بدهید کاش تشویق میکردید به قولی که داده است پایبند باشد و کتاب قول داده شده به دوستش را بسازد!!
از خداوند منان بر شما و ستایش جان عزیز صحت و سلامتی آرزومندم
دوستدار شما
مهدی
در خصوص مورد اولی باید بگم خوشبختانه شما نبودید!!
دومی رو هم چشم برای دوستان میفرستم که تغییر بدهند
اما در خصوص سومی، صحبت سر این بود که آیا با فوریت اون داستان را بسازد با نه، من تلاشم این بود که از استرساش در اون مقطع زمانی کم کنم. وگرنه چند روز بعد داستان رو ساخت و بعد کتابکی هم باهم درست کردیم و به مشتری تحویل داده شد.
با همه این احوال نظرات شما که در حوزه ادبیات کودک کار میکنید، بسیار برایم ارزشمند و قابل استفاده است. پایدار باشید.