داخلی
»گاهی دور، گاهی نزدیک
(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک 338): عیسی زارعی، دکتری علم اطلاعات و دانششناسی، پژوهشگر: در طول سالیان گذشته، همزمان با رشد و قد کشیدن دخترم ستایش، تجربههای مطالعه و کتابخوانیمان را در این وبسایت انتشار دادهام (لینکهای قسمت اول و قسمت دوم). اینک بخش سوم از این مجموعه یادداشتها را تقدیم علاقمندان میکنم:
من همچنان با دختر گلم ستایش، داریم خواندن و نوشتن را تجربه و تمرین میکنیم و هر دو در این لذت عمیق، به قول بزرگترها، شریک الاذواقایم. اگه بخواهم کمی به قبلتر برگردم، باید بگویم این تجربهی دونفره را با کتابخوانیهای شبانه شروع کردیم. در آن شبهای مهتابی، قصههای زیبای کودکانه را آرام در گوشاش نجوا میکردم و باهم در آسمان خیالانگیز و دشتهای زیبا و سرسبز پَر میگشودیم و بال در بال هم اوج میگرفتیم. مدتی که از این سیر و سلوک رؤیایی گذشت، بهتدریح دیدم هرشب، قبل از آنکه محتوای کتاب را بخوانیم، بر اساس تصاویر کتابها، خودش داستان دیگری میسازد و با زبان شیرین کودکانه برایم تعریف میکند. همچنین برای نقاشیهایی که میکشید، قصهای میساخت و با اشتیاق برایم تعریف میکرد. برخی از آن داستانها را ضبط میکردم و بعد از پیادهسازی، برای مجله عروسک سخنگو میفرستادم. از شما چه پنهان، نخستینبار که بالای یکی از صفحات مجله دیدیم نوشته: «نقاشی و قصه از ستایش زارعی»، کلی ذوق کردیم و به خودمان بالیدیم. زمان گذشت، تا وقتی که ستایش وارد کلاس اول ابتدایی شد. کمکم احساس کردم با یادگیری خواندن و نوشتن و ارتباطگیری با کلمات و واژهها، نقاشی و بهخصوص قصهپردازی بر اساس تصاویر، برایش کماهمیت شده است. داشتم نگران میشدم که نکند بهکلی داستاننویسی و تخیل کودکانه و تصویرسازیهای زیبایش را سیل فراموشی بشوید و ببرد. اما من سمجتر از آن بودم که بهاین راحتی رهایش کنم. روزی از روزهای خدا، دفترچه خاطراتِ شکیل و خوشرنگی تهیه کردم که برایش خیلی تازگی داشت. وقتی روی جلدش با مداد نوشت: «دفترچه خاطرات ستایش»، امیدوار شدم. همان روز شروع کرد به نوشتن یادداشتهای روزانه، به قلم خودش! اکنون خوشحالم که بخشی از این یادداشتها را در اینجا با خوانندگان عزیز به اشتراک میگذارم. لازم به ذکر است که فقط بخشهایی از دفترچه خاطرات، انتخاب شده که بهنحوی با موضوع کتاب و کتابخوانی مرتبط بوده است:
07/04/1399: امروز من و خانوادهام به دنیای کتاب رفتیم. آنجا یهعالمه کتاب بود، بابایم برای من خیلی کتاب خرید. حتی ساز دهنی هم خرید. وقتی داشتیم میرفتیم بهخانه داشتند سرود میگفتند. ما تا آخر سرود بودیم.
20/06/1399: امروز من و بابایم به کتابخانه رفتیم. من خیلی خوشحال بودم. میپرسید چرا؟ خب معلومه، برای اینکه مسئول کتابخانه فقط به من اجازه میدهد که بروم پیش قفسهها، کتاب امانت بگیرم و تازه یادم رفت که بهتان بگویم من عضو نمونهی کتابخانهام.
05/03/1400: امروز من صبح خیلی خیلی زود بیدار شدم رفتم کنار پنجره، وای خیلی خیلی خیلی آسمان قشنگ، وای! رفتم یک کتاب نارنجی برداشتم و خوندم. بعد گفتم: بهتره این آسمان را به بابام هم نشان بدم. رفتم بابام را آنجا آوردم. اونم گفت: وای!
29/03/1400: بابای من امروز برام یک کتاب خرید بهنام: «خودت داستان بنویس». خیلی کتاب خوب و باحالی است. من توی این کتاب یاد میگیرم چطور نویسنده بشم.
12/09/1400: امروز من کتاب «فیل» را تمام کردم. به بابام هم پیشنهاد کردم کتاب «فیل» را بخواند. بابام هم کتاب «فیل» را خواند و تمام کرد. بعد دربارهِی کتاب فیل باهم صحبت کردیم. من از این کتاب چیزهای زیادی یاد گرفتم، مثل احساس غم و احساس شادی. نشانههای شادی مثل: «سبکی و رها بودن، بالا بودن، چیزهای رنگارنگ، موسیقی گوش دادن، حرف زدن و تحرک و جنب و جوش». حالا نشانههای غم: «احساس سنگینی، رنگ خاکستری، احساس خستگی، سکوت کردن و یک جا نشستن». من از این داستان یاد گرفتم که همیشه شاد باشم و همچنین از نویسنده و تصویرگر این کتاب جناب آقای پیتر کارناواس متشکرم از داستان خوب و فوقالعادهاش و از مترجم این داستان خانم حشمت سادات میرعابدینی متشکرم که این داستان بینظیر را ترجمه کرده.
02/10/1400: سلام بچهها میخوام برایتان یک خاطرهی بامزه بگم. میدانستید سرعت کتاب خواندن من خیلی خیلی خیلی سریعتر از بابام هست؟ مثلا: بابای من گفته: «از این بهبعد هر کتابی که تو خواندی به منم بگو بخوانم. منم کتاب را خواندم و تمام کردم باهم درباره آن کتاب گفتگو میکنیم». ولی حالا بابای من سر همان کتاب اولی هست، اما من الان هزار تا کتاب از بابام جلوتر هستم، چون سرعت خواندن من خیلی خیلی خیلی خیلی از بابام بیشتر است.
16/10/1400: امروز من و بابام پیادهروی کردیم و رفتیم پارک. توی راه دربارهی کتاب «خیالت تخت من بچهشرم» حرف زدیم. من گفتم: «بابا! من احساس میکنم این کتاب یک جوری هست». بابام گفت: «چهجوری هستش»؟ گفتم: «آخه میراندا (بچهی شر داستان) حرفهای بدی میزند. بهنظر من نویسندهِی داستان آدم بدی بوده». بابام گفت: «خب، چون میراندا آدم بدی بوده توی داستان، نویسنده که نمیتوانست حرف زدن آدم بد را خوب کند، چون در واقعیت آدم بد، حرف زشت میزند». گفتم: «درسته.» وقتی داخل پارک شدیم درباره ی داستانهای «سِلما»، «بیدی» و «دنیا چقدر بزرگ است» حرف زدیم. خیلی خوب بود. یکم هم ورزش کردم. بعدش هم تا خانه بدو بدو کردیم و من مثل همیشه برنده شدم.
12/04/1401: امروز من بههمراه خانوادهام به کتابفروشی دنیای کتاب رفتم. آنجا جشنی برپا بود. آنجا یک عالمه صندلی چیده بودند تا مردم آنجا بنشینند. وقتی ما به انجا رسیدیم، خیلی از صندلیها پر بودند و من خیلی سخت یک صندلی پیدا کردم و روی آن نشستم. خیلی عقب بود. اولش خیلی ناراحت بودم، اما بعد مجری آن برنامه مرا صدا کرد و گفت: «بیا جلو دختر کوچولو». منم رفتم جلو و مجری برنامه به من کتاب داد.
امیدوارم روز به روز شاهد موفقیت های بیشتر شما باشیم و نویسنده حرفه ای بشی
آفرین بر دکتر زارعی و دختر گلش. امیدوارم کاری که ایشان می کند الگوی سایر پدر و مادرهایی باشد که برای آینده فرزندان خود سرمایه گذاری معنی می کنند.
روزگارتان به نیکی
دختر خوبم ستایش جان بیصبرانه منتظرم کتاب داستان خودت منتشر شود و من خواننده آن اثر زیبا باشم
مطمئنم که آنروز خیلی دور نیست