کد خبر: 47720
تاریخ انتشار: پنج شنبه, 23 شهریور 1402 - 11:04

داخلی

»

برگ سپید

معرفی کتاب بهترین داستان‌های کوتاه چخوف

منبع : لیزنا
محسن میم ­الحاء
معرفی کتاب بهترین داستان‌های کوتاه چخوف

معرفی نویسنده

آنتون چخوف (1860-1904م) پزشک و نویسندۀ مشهور روس و صاحب بیش از شصت اثر ادبی است که البته برخی از آنها مشتمل بر تعداد زیادی داستان کوتاه می‌باشد؛ گفته می‌شود که تعداد داستان‌های کوتاه او از هفتصد نوشتار، فراتر است. در دنیای ادبیات، چخوف را بیش از هرچیز دیگر، با داستان‌های کوتاهش می‌شناسند، در مرتبۀ بعد، نمایشنامه‌هایش مورد توجه هستند، اما چند داستان بلند و نوشته‌هایی در زمینۀ طنز هم دارد. او در سال‌های پایانیِ دبیرستان، نخستین نمایشنامه‌هایش را نوشت اما در سال 1880 یعنی در زمانی که در دانشگاه مسکو مشغول تحصیل در رشتۀ پزشکی بود، برای اولین بار، رسماً متنی از او به‌انتشار رسید که داستانی کوتاه در حدود یک صفحه بود. چخوف بعد از پایان تحصیلات پزشکی، نویسندگی را به‌طور حرفه‌ای دنبال کرد و آثار فراوانی آفرید اما عُمرش کوتاه بود و پس از سال‌ها تحمل بیماریِ سل، در سن چهل و چهار سالگی درگذشت و طی یک تشییع جنازۀ پُرجمعیت، در مسکو به‌خاک سپرده شد. پس از مرگ چخوف، همسرش اولگا کنیپر (1868-1959م) نقش مهمی در جمع‌آوری و انتشار آثار او ایفا کرد. (ویکی­پدیا، بی­تا)

معرفی مترجم

احمد گلشیری (1315-1401ش) مترجم ایرانی و تحصیل‌کردۀ دانشکدۀ ادبیات اصفهان است. او به کافه‌نشینی و گپ‌وگفت‌های ادبی در این فضا بسیار علاقمند بود و اعتقاد داشت که هنر و ادبیات در سایۀ گفتگوهای دوستانه در همین کافه‌نشینی‌هاست که می‌تواند رشد کند. برهمین‌اساس، پاتوقش کافه پارک اصفهان بود و معمولاً عصرها، بعد از تدریس زبان، با دوستان ادیب و هنرمندش در آنجا گرم گفتگو می‌شد اما این کافه به‌دلایلی (که احتمالاً همین نشست و برخاست‌های اهل ادب و هنر بوده است) به‌دستور مقامات دوران پهلوی، بسته شد و گلشیری و دوستانش پراکنده شدند. (ویکی­پدیا، بی­تا)

معرفی کتاب

کتاب بهترین داستان‌های کوتاه چخوف، بدون فهرست و مقدمه و غیره، مشتمل بر 526 صفحۀ 24 خطی با فونت متوسط است که 34 داستان را در خود جای داده. در ابتدای کتاب، مقدمه‌ای چهل و یک صفحه‌ای به‌قلم مترجم درج شده است که از نظرِ من، این مقدمه فارغ از اینکه با محتوای آن موافقم یا مخالف، از تمام داستان‌های خودِ کتاب، جذاب‌تر است و نوشتاری روان‌تر و زیباتر دارد! این هم از عجایبی است که پیش از این ندیده بودم!

امروز این کتاب را از زیر چندین کتاب دیگر بیرون کشیدم تا با مراجعه به یادداشت‌هایم در ابتدا و انتها و لابلای صفحاتش، آن را برای سیل مشتاقان! معرفی کنم؛ از دیدن یادداشتم در نخستین صفحۀ کتاب، خندیدم؛ آن را برایتان عیناً می‌نویسم: «بسمه‌تعالی. این کتاب را دو دور خوانده‌ام. گناهِ دور اول به‌عهدۀ چخوف است! گناهِ دور دوم به‌عهدۀ من! دور اول را سال‌ها پیش خوانده بودم و بَدَم آمده بود؛ برای بار دوم خواندم تا شاید واقعاً حرف‌هایی داشته و مرتبۀ قبل دقت نکرده‌ام! دوباره خواندم و دیدم خیر! همان مزخرفی است که قبلاً بود!!! تمام.» فکر می‌کنم معرفی‌ام به انتها رسید و بیش از این لازم نیست چیزی بنویسم! :)) اما نه، بقیۀ مطلب را هم بخوانید؛ اینقدرها هم بد نیست این کتاب!

قبل از هرچیز باید بگویم که برای شخصیت چخوف احترام قائلم و یک علاقۀ قلبیِ بی‌دلیل به او دارم؛ بنابراین دیدگاهم نسبت به نوشته‌هایش با دیدگاهم نسبت به خودش متفاوت است، البته اینجا فقط نظرم راجع به داستان‌هایش را می‌نویسم.

 در این مجموعه داستان، چخوف کمی در توصیف صحنه‌ها و بیان جزئیاتِ محیط، اتاق‌ها، مسیرها، حتی آدم‌ها و غیره، زیاده‌روی کرده و گاهی یک پاراگرافِ تمام را به‌همین توصیف‌ها اختصاص داده است. این توصیف‌ها خوب و لذت‌بخشند ولی به‌شرطی که کم‌رنگ و پراکنده در داستان باشند نه اینکه هی بخوانی و بخوانی تا بقیۀ داستان را بدانی و نویسنده هم هی از اوصاف در و دیوار بگوید! خلاصه اینکه کمی در این کار زیاده‌روی کرده است.

 نکتۀ دیگری که در داستان‌های کوتاه چخوف وجود دارد این است که اغلب داستان‌ها سیری دارند که مخاطب را مشتاق می‌کنند تا بقیۀ ماجرا را بخواند؛ این گیرایی، بهرحال هنرِ نویسنده است و از این بابت جناب چخوف را تحسین می‌کنم، ولی متأسفانه در موارد قابل‌توجهی چیزی جز جذابیتِ نافرجام نیست و وقتی داستان تمام می‌شود، خواننده درحالی‌که روی به‌ناخن می‌خراشد و رخساره به سرشک می‌شوید، با خود همی‌گوید: «خُب؟!! بعدش؟!!» ولی قصه پایان یافته و جناب چخوف مشغول نوشتنِ داستان دیگری شده است! یعنی برخی داستان‌ها، یک ماجرای سر و ته بریده است که تقریباً هیچ چیزی عایدتان نمی‌کند جز اندوه! البته این را هم بگویم که این پایان‌های بریده شده، اصلاً از نوعِ «پایانِ باز»های خوشایند نیست؛ هرچند سال‌هاست که یک پایانِ بازِ خوشایندِ آدمیزاد ندیده‌ایم و هرچه دیده‌ایم، بیشتر ادای هنرمندی و اطوارِ روشنفکری بوده است!

خلاصه اینکه باید بگویم این نوع نوشته‌های چخوف را بیشتر از آنکه «داستان» بدانم‌شان، شبیه این هستند که از بیرون وارد خانه بشوید و ببینید تلوزیون روشن است و یک فیلم به اواسط کار رسیده، پنج دقیقه تماشا می‌کنید و بعد برق می‌رود؛ چیزی که از آن فیلم فهمیده‌اید، درست مثل یکی از داستان‌های کوتاه چخوف است!

در یکی از این داستان‌های کوتاه به‌نام «پِچِنگ‌ها» می‌گوید یک قزّاق با قطار در حال بازگشت به خانه بود؛ در قطار با کسی به‌نام دونتس آشنا می‌شود و وقتی به نزدیکی مقصدشان می‌رسند به او می‌گوید الان شب است و ایستگاه با روستای تو فاصلۀ زیادی دارد، بهتر است امشب با من بیایی و در خانۀ من بخوابی، فردا صبح درشکه‌ای به تو قرض می‌دهم که به خانه‌ات بروی؛ دونتس قبول می‌کند و به خانۀ مردِ قزاق می‌آید؛ قزاق دو پسر جوان دارد که بیکار و بی‌سوادند و دائم مشغول مردم‌آزاری و هرچیزِ دیگر‌آزاری! و همچنین همسری مظلوم و ساکت دارد که خیلی دلش می‌خواهد این دو پسر از این وضع دربیایند و کاری و کسبی و سروسامانی داشته باشند (وقتی به اینجای داستان رسیدم، در دلم گفتم زنِ آروم و مظلوم و ساکت؟! به‌حق چیزای ندیده و نشنیده! ما که تا حالا ندیدیم، ولی خب چخوف می­گوید 140 سال پیش یک نفرم در سیبری وجود داشته! :)) )؛ خلاصه به‌خانه می‌رسند و چیزی می‌خورند و دراز می‌کشند که بخوابند؛ صاحبخانه تا صبح با دونتس حرف می‌زند و نمی­گذارد بخوابد؛ صبح علی‌الطلوع میهمان می‌گوید درشکه را بیاور که بروم؛ موقعی که دارد با درشکه از جناب قزاق دور می‌شود به او می‌گوید: «دیشب پدرمو درآوردی و نذاشتی بخوابم.»؛ پسرها در حیاط خانه مشغول آزار و اذیت مرغ‌ و خروس‌ها هستند؛ تمام!

اواخر قصه منتظر بودم که چخوف مثلاً بگوید آن غریبه پسرها را با خود برد و مشغول به‌کار کرد و آدم شدند و وضعشان خوب شد و فلان، و به‌قول معروف تو نیکی مکن و در دجله انداز؛ یا اینکه بگوید دونتس نیمه‌شب پولشان را دزدید و فرار کرد که یعنی مثلاً به غریبه نباید بیش از حد اعتماد کرد و غیره؛ ولی هیچ اتفاقی نمی‌افتد! این، همان پنج دقیقه فیلمی است که عرض کردم! و تو 16 صفحه خوانده‌ای که بگوید این آمد و آن رفت و پسرهایش اذیت می‌کردند! 16 صفحه! یعنی به‌قدری که برای توصیف تغییرِ رنگ سبیل جناب قزاق وقت گذاشته، برای خودِ داستان وقت نگذاشته است! یک جایی در همین داستان می‌گوید: «اما حالا ... ابروهای پُرمو و سبیلِ درازِ خاکستریِ مایل به‌سبزی پیدا کرده بود و...» توجه کردید یا دوباره تکرار کنم؟ آقاجان سبیل یارو الان یک سبیلِ درازِ خاکستریِ مایل به‌سبز شده است! این را یادتان نرود وگرنه عُمرتان هدر است!

خُب جناب چخوف، فدای تابِ سبیلِ بلندِ قهوه‌ایِ کم‌رنگِ کمی‌سرخ‌فامتان بشوم، به آن قزاق می‌گفتی آن مردکِ دونتس‌نام را به خانه نیاورد و بگذارد همان نصفه‌شب برود پی کارش! خانه‌اش دور است که دور است! این چه مصیبتی بود که ساختی و پرداختی؟ خُب همین کارها را کردید که آن همسر مظلوم و ساکت منقرض شد!

حالا این 16 صفحه و چیزی که آدم از مطالعۀ آن گیرش می‌آید را مقایسه بفرمایید با داستان‌های کوتاه کسی مثل سعدی؛ چیزی که ما با نام «گلستان سعدی» می‌شناسیم، درواقع مجموعه‌ای داستان کوتاه به‌قلم سعدی است. یک نمونه را عیناً برایتان در اینجا می‌آورم، البته نگران نباشید، 16 صفحه نیست!

آورده‌اند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی، صید کباب کردند و نمک نبود؛ غلامی به روستا رفت تا نمک آرَد؛ نوشیروان گفت: «نمک به‌قیمت بِستان تا رسمی نشود و دِه خراب نگردد.» گفتند: «از این قدر چه خلل آید؟» گفت: «بنیان ظلم در جهان، اول اندکی بوده است، هرکه آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسید.»

اگر ز باغ رعیت ملک خورَد سیبی

برآوردند غلامان او درخت از بیخ

به‌پنج بیضه (تخم مرغ) که سلطان ستم روا دارد

زنند لشکریانش هزار مرغ به‌سیخ

تمام! یک داستان کوتاه نوشته در سه خط و دو بیت! زیبا، سرگرم‌کننده، آموزنده، کوتاه! جناب سعدی کاری هم نداشته که سبیلِ درازِ خاکستریِ انوشیروان، مایل به‌سبز بوده است یا مایل به‌صورتی! جناب خیام از سبیل و مبیل و وصف دکوپاژ صحنه طرف‌نظر کرده که هیچ، از همان سه خط نثر هم فاکتور گرفته و به دو بیت شعر اکتفا فرموده است؛ ببینید وقتی می‌خواهد از بی‌وفایی دنیا و عُمر کوتاه انسان حرف بزند و تذکر بدهد که آرزوهای دور و دراز را کنار بگذارید، چه می‌گوید:

دی (دیروز) کوزه‌گری بدیدم اندر بازار

بر پاره‌گِلی لگد همی زد بسیار

وآن گِل به‌زبان حال با او می‌گفت:

«من همچو تو بوده‌ام، مرا نیکو دار!»

همین معنی را در شعر دیگری با نغمه‌ای عاشقانه به‌هم می‌آمیزد و می‌گوید:

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بندِ سرِ زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

بهتر از این، چطور می‌شود یک شاعر یا نویسنده بگوید دست از لج‌بازی‌های بچگانه و دعواهای روزمره بردارید؟! بهتر از این چطور می‌شود گفت فرصت زندگی در کنار عزیزانتان را مغتنم بشمارید؟! بهتر از این چطور می‌شود «اینو می‌خوام، اونو می‌خوام»ها را کوتاه و بی‌ارزش کرد؟! تصویر پویایی که خیام از نگاه به یک کوزۀ محقر در ذهن مخاطب می‌آفریند، امروز با بهترین نرم‌افزارهای میکس و مونتاژ هم قابل تولید نیست؛ لامصب هزار سال پیش ایموجی درست می‌کرده، ایموجی‌ها و گیف‌های خواندنی، نه دیدنی!  بعد از این، هروقت دستۀ یک کوزه در چشم شما نقش ببندد، می‌بینید که این «دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست»، خنده‌های آن یار را می‌بینید، آن شور و شعف‌های عاشقانه را می‌بینید؛ چشم فقط یک کوزۀ گِلی دیده اما ذهن همۀ قصه را تماشا می‌کند. توصیف‌های خیام از صحنه‌های داستان، اینگونه است.

 یک سوال دارم؛ آیا شما هم احساس می‌کنید که با این چند خط از سعدی و خیام، حال و هوای همین نوشتار چقدر عوض شد؟! قصدم این بود که چون درحال معرفی داستان‌های چخوف هستم، فقط به‌همان مثال اول از سعدی اکتفا کنم، اما گریزی هم به خیام زدم تا این احساس و این حال و هوای متفاوت، کمی بیشتر خودش را نشان بدهد و فرق کسی مثل چخوف با کسانی مثل سعدی و خیام، بهتر درک شود. بااین‌حال، متأسفانه ما گلستان سعدی و رباعیات خیام و امثالهم را نمی‌خوانیم چون خواندن این کتاب‌ها پُز ندارد! اما خواندن از چخوف و جیمز جویس و خواهران برونته و غیره، خیلی باکلاس و شیک و روشنفکرمآبانه است!

 بگذریم؛ برگردیم به چخوف و خصوصیات یا محاسن این کتابش؛ یکی را که عرض کردم، که همان گیراییِ قلمش بود. خصوصیت دیگرش این است که گاهی بخش‌هایی از زمان را می‌پرد جلو ولی جمله‌بندی‌ها طوری هستند که خیال می‌کنید ادامۀ همان صحنه است و ممکن است کمی گیج بشوید، لذا اگر جایی دیدید که چند نفر بعد از صبحانه رفتند قدم بزنند و بعد در زیر نور مهتاب، فلانی گفت قیچی‌های ساخت مسکو خیلی تیز هستند، تعجب نکنید. منظورش این است که رفتند قدم بزنند و بعد برگشتند و نهار خوردند و احتمالاً کمی چُرت زدند و بعد سبیل دراز خاکستری یکی‌شان را که مایل به‌زرد بوده کوتاه کردند و بعدش رفتند لب برکه و زیر نور مهتاب نشستند و حرف از کوتاه کردنِ سبیل یارو به‌میان آمد و فلانی گفت برای همچین کارهایی قیچی‌های ساخت مسکو بخرید، خیلی تیز هستند!

 آخرین حرفم دربارۀ داستان‌های این کتاب این است که از میان این 34 داستان، یکی‌شان به‌نام «در خانه»، فوق‌العاده زیبا و عالی بود. در حاشیۀ این داستان نوشته‌ام: «بالاخره آفرین چخوف!» :)) و سه داستان را هم داستان‌های جالبی می‌دانم به‌نام‌های «مردی لای جلد»، «انگور فرنگی» و «دربارۀ عشق». درنتیجه اگر کل این کتاب را نخواندید، حتماً این چهار داستان به‌علاوۀ داستان «صدف» را بخوانید. دربارۀ «صدف»، در قسمت «سخنِ آخر» توضیح خواهم داد.

 و اما از نظر ترجمه، به‌طور خلاصه باید بگویم ترجمۀ خوبی است اما ایراداتی هم دارد که از قلم جناب گلشیری انتظار نداشتم، به‌خصوص با این مقدمۀ زیبایی که بر همین کتاب نوشته‌اند. اساسی‌ترین ایراد ترجمه این است که در برخی جملات، کلمات خوبی انتخاب نشده‌اند مثلاً در صفحۀ 244 آمده: «پسر خوش صورتیه و باهوش هم هست، یه حالت وقار و قابل تحملی تو چهره‌ش هست.». این «وقار و قابل تحمل» یا «وقارِ قابل تحمل» اصلاً انتخاب خوبی نیست. از این نوع عباراتِ نامطلوب، هرازگاهی دیده می‌شود.

 یک ایراد دیگر که به جناب گلشیری وارد می‌دانم این است که برخی جملات یا بعضی اعداد و ارقام را با کم‌دقتی، نوشته و تناقض ایجاد شده است. مثلاً در داستان «سالشمار زنده»، اعداد و ارقامی که در صفحۀ 70 در مورد سال وقایع و سن‌وسال بچه‌ها نوشته شده اصلاً همخوانی ندارند و نمی‌توانند درست باشند. یا در داستان «ملخ» برای یک اتفاق، گاهی «چهارشنبه‌شب‌ها» و گاهی «شب‌های چهارشنبه» نوشته شده که خب این دو عبارت، 24 ساعت باهم فرق دارند و یکی نیستند. اما باوجود این موارد، باید بگویم که کاملاً ترجمۀ خوبی است.

بخش‌هایی از کتاب

 در روز خاکسپاری او درسی در کار نبود. همکاران و شاگردان تابوتش را بر دوش داشتند و دستۀ سرود مدرسه سراسر راه را تا گورستان به خواندن سرود «خدای مقدس» پرداخت. سه کشیش، دو شمّاسِ کلیسا، تمام دانش‌آموزان و کارکنان دبیرستان و دستۀ سرودِ اسقف با ردای مخصوص‌شان شرکت داشتند. عابرانی که به دستۀ عزادار برمی‌خوردند، صلیب می‌کشیدند و می‌گفتند: «خدا چنین مرگی رو نصیب ما کنه.».

 نیکیتین درحالی از گورستان به‌خانه رسید که دچار تأثر شدیدی شده بود، دفتر خاطراتش را از توی میز بیرون آورد و نوشت: «ما همین حالا ایپولیت ایپولیتیچ ریژیتسکی را به‌خاک سپردیم. روحت قرین آرامش باد، ای زحمتکش فروتن! ماشا، واریا و تمام زنان در مراسم تشییع با تأثر تمام اشک ریختند، دست‌کم شاید به این علت که این مرد فروتن و ملال‌آور مورد توجه هیچ زنی قرار نگرفته نبود...» (برگرفته از داستان «دبیر ادبیات»)

 

سخن آخر

چیزی که تا اینجا نوشته‌ام، تقریباً هرکسی را از خواندنِ داستان‌های کوتاه چخوف فراری می‌دهد، اما باید نکتۀ مهمی را بگویم. این نکته به‌درد مطالعه‌کُن‌های حرفه‌ای می‌خورد یا به‌درد کسی که ذهنش کمی تیز باشد. در خواندن از چخوف اگر درپیِ سرانجامِ کار باشید و دنبال پیام چخوف در متن بگردید، در اغلب نوشته‌هایش حتماً سرخورده می‌شوید، اما می‌توانید متن را اینطور دنبال کنید که گویی هر پاراگراف یا هر بخشی که می‌خوانید، یک تکه از پازلی است که در انتها، قرار است فقط یک تصویر در مقابل چشم شما قرار دهد. درواقع چخوف بیشتر از آنکه داستانی برای شما تعریف کند، یک تصویر جلوی چشم شما قرار می‌دهد و این شمایید که باید ببینید با آن تصویر چطور ارتباط برقرار می‌کنید. آیا تصویر را در آغوش می‌گیرید و روی ردِّ قلم‌مو دست می‌کشید و اشک می‌ریزید؟ آیا از دیدن آن تصویر خوشحال می‌شوید؟ آیا حس تنفر به‌شما دست می‌دهد و زیرلب می‌گویید: «خاک بر سرش»؟! آیا احساس می‌کنید تا الان کمی بی‌توجه بوده‌اید و باید بیشتر حواستان به دور و برتان باشد؟

 یکی از این تصاویر را من برایتان می‌سازم؛ تصویری که داستان «صدف» جلوی چشم خواننده می‌گذارد، این است: یک پسربچۀ بی‌رنگ‌ورو با لباس‌هایی که برایش گشاد هستند و کنار پدرش در حاشیۀ خیابانی ایستاده، در گوشۀ تصویر هم یک رستوران درب‌وداغان دیده می‌شود، کمی دود از آشپزخانه‌اش بلند است، مردمی در رفت و آمدند، چشم پسرک کمی به‌سمت رستوران چرخیده است، پدرش مستاصل و غم‌زده به‌مردم نگاه می‌کند گویی می‌خواهد چیزی بگوید.

 وقتی برای بار دوم این کتاب را خواندم، مثل مرتبۀ اول همچنان معتقد بودم که مزخرف است؛ اما وقتی بعدها به تصاویر داستان‌ها فکر می‌کردم، احساس دیگری به‌من دست می‌داد. حسی که یک‌شب از تصویرِ داستان «صدف» در ذهن و دلم ایجاد شد، خُردکننده بود! احساس کردم من وقتی خودم را مسلمان خیلی خوبی می‌دانم، نهایتش این است که به‌کسی که از من کمکی بخواهد، کمک خواهم کرد؛ اما اصلاً حواسم به فقرای آبرومندی که دستشان را دراز نمی‌کنند، نیست! یکه خوردم و دیدم بارها و بارها از کنار این پسرک و پدرش رد شده‌ام و نفهمیده‌ام که پدرش تقاضایی دارد و خجالت می‌کشد که برای آن بچه که دارد از گرسنگی از حال می‌رود، کمکی بخواهد! بی‌اعتنا رد شده بودم! از بی‌فکری و حماقت و بی‌اعتنایی‌هایم در گذشته، چنان وحشتی به‌من دست داد که احساس می‌کردم اگر خدا همین الان منِ مسلمانِ خیلی خیلی خوبِ نمازخوان را وسط جهنم بیندازد، در حقم جفا نکرده است! مثل کسی که در وسط دریا دنبال تکه چوبی می‌گردد تا خود را نجات دهد، دنبال بهانه می‌گشتم؛ به‌خودم گفتم من که خودم وضع مالی درست و حسابی‌ای ندارم؛ اما دیدم لااقل یکی دو نفر در همین اطرافم می‌شناسم که وضعشان از من هم بدتر است و می‌توانسته‌ام بی‌سروصدا به آنها کمکی کنم و نکرده‌ام! وحشت‌زده، غلط‌کردم‌نامه‌ای شفاهی تقدیم خدا کردم و مهلت خواستم. این توبه را در آن نقطه از زندگی، مدیون چخوف بودم. مدتی بعد، سرِ یکی از کلاس‌های دانشگاه، جناب استاد بحثی از سورۀ ماعون مطرح کرد و من شگفت‌زده گوش می‌کردم! گویی برای بار اول بود که آیاتش را می‌شنیدم درحالی‌که آن سوره را از کودکی از بر داشتم و صد بار خوانده بودم. درکمال تعجب دیدم که این سوره از کودکی یتیم صحبت می‌کند و اینکه هرکس چنین کودکی را با تندی از خود براند و به گرسنگی فقیران بی‌اعتنا باشد، به برپایی روز قیامت ایمان ندارد! توی دلم گفتم ظاهراً فقط داستان‌های چخوف نبود که بی‌دقت خوانده بودم، قرآن را هم با بی‌فکری و سرسری خوانده‌ام! کارم از عرقِ شرم گذشته بود و به خودم خندیدم؛ که گفت:

خندۀ تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است

کارم از گریه گذشته‌ست و بدان می‌خندم!

 

دربارۀ نویسندۀ متن

محسن میم‌الحاء؛ دانشجوی مقطع دکتری رشتۀ علوم قرآن و حدیث؛ دانشگاه قم.

فارغ از کتاب‌های مربوط به رشته‌ام، به رمان، داستان کوتاه، شعر و تاریخ علاقمندم، به‌طورکلی متنی را می‌خوانم که یا طنزآلود باشد یا پندآموز یا عاشقانه؛ ولی عاشقانۀ درست و درمان، نه این درام‌های بی‌نمک که نهایتاً با یک بغض و دو تا آه تمام می‌شود! شُرشُر اشک ریختن، باید کفِ قصه باشد و تا بیهوشی و اغماء جا دارد! به صنایع دستی به‌شدت علاقمندم و خودم هم در اوقات فراغتم، تزئینات چوبی می‌سازم مثل جاشمعی و قاب و قلمدان و غیره.

 

مشخصات کتاب

چخوف، آنتون./ بهترین داستان‌های کوتاه چخوف؛ ترجمه احمد گلشیری./ تهران: نشر نگاه، 1386.

 

منابع

آنتوان چخوف - ویکی­پدیا، دانشنامه­ی آزاد، ویرایش 18 می 2023، آدرس به لینک

احمد گلشیری - ویکی­پدیا، دانشنامه­ی آزاد، ویرایش 20 فوریه 2023، آدرس به لینک