داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
پرسه زنی در کتابفروشیها: آبادان و خرمشهر
لیزنا؛ عبدالرسول خسروی عضو هیأت علمی گروه آموزشی کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی بوشهر: این روزها حس عجیب و ناشناخته و مبهم خالی بودن از درون خود دارم. حسی که بیشتر مرا به سمت درونگرایی سوق میدهد. شاید بیدلیل نباشد که راهکار پر کردن حفره خالی از این احساس مبهم را در معنابخشی به زندگی از طریق ادامه سفر با طعم کتابدارانه وآشتی با دنیای بیانتهای کتابها و تأمل و اندیشیدن و غرق شدن در آنها یافتهام. هرچند، هر وقت پای در وادی کتاب میگذارم، طعم گَس غربت کتاب است و دنیای غریبانه کتابها و از این رو است که دلم بدجوری میگیرد. باری... وقت تنگ است. باید توشه سفر را برداشت و خود را مهیای سفری دیگر به دنیای هزارتوی کتابها نمود. کوله پشتی خود را با چند تکه لباس، یک عدد خودکار و چند کتاب و دفترچه یادداشت آماده میسازم تا در روزهای پایانی مرداد 1402، سفری با طعم کتابدارانه به آبادان و اهواز داشته باشم. سفری که بر اساس پیشفرضهایم، در انتهای آن، دنیایی از حرفهای ناگفته خواهم داشت. هرچند میدانم سفر در این فصل گرم راحت نیست، اما سفر کردن با همه سختیهایی که دارد، میتواند لذتبخش باشد. لذت بردن از مناظر طبیعی و کسب آرامش ذهن به واسطه این گشت و گذارها.
اینبار مقصد من آبادان و اهواز است. سفری که مقصد نهایی آن مکان خاصی نیست، اما سفر به سرزمین درخشانی است که ریشههای فرهنگ و تمدن ایرانی، که در فراز و نشیب هزاران ساله تاریخ هویت مستقل و بینظیر خود را در ابعاد انسانی و معنوی شکل داده، در آن یافت میشود. به خود میگویم لابد چنین سرزمینی که در طول تاریخ زبانزد خاص و عام بوده است و ریشه فرهنگی کهن دارد، به لحاظ غنای فرهنگی، خاصه کتاب و کتابخوانی، نیز رونق دوچندانی گرفته است.
عقربههای ساعت هنوز به ساعت 17 عصر 20 مرداد ماه 1402، نرسیده بود که سفر پرماجرای کتابدارانه خود را از ساحل شرجآلود خلیج همیشه فارس ایران، از دل نخلستانهای قامت برافراشته و شیرینش، یعنی شهر بوشهر، دریاییترین شهر جهان، به سمت دیار خونگرم و مهماننواز خوزستان و به طور خاص، شهر آبادان آغاز میکنم. شهری که به لحاظ تاریخی و ویژگیهای اقلیمی همپوشانی و قرابت نزدیکی هم با بوشهر دارد.
خوزستان، از دیرباز سرزمین شور و نشاط و زندگی بوده است. استانی که به "سرزمین آب وآفتاب" معروف است. دیاری که کار، تلاش و امید به آیندهای بهترو آبادتر، همواره در دل مردم آن موج میزند. مردمی که صبوری، مرام و معرفت، خون گرمی، سادگی و صمیمیت، شجاعت و مهماننوازی در خونشان ریشه دوانیده است. از سرزمینی سخن میگویم که وجوه مشترکی زیادی با دیار و سرزمین همجوار خود، یعنی بوشهر دارد. برخی از ویژگیهای اقلیمی چون، هرم آفتابِسوزناک تابستانش، بوی داغ شرجی شهریورماهش، خنکای سایهسار نخلستانهای صبور و قدبرافراشتهاش، هوای دلنشین و طربناک بهاریِ زمستانش و همچنین ویژگیهای منحصر به فردش، پهنهکارونِ خروشانش، درختان سدر و کُنارش، گرد و خاک هوایش، بادهای سوزانش و آثار باستانی جهانی بینظیرش، بهمنشیر با غروب دل انگیزش و اروندرود با موجهای خروشانش، جذابیت خاصی را برای تماشای رهگذران و مسافران آن بخشیده است.
از جاده ساحلی بندر ریگ، با ماشین شخصی خود، بر بالهای سپید و پهناور خیال بلندپروازانهام، با دلشورههای همیشگی سفر، به شمالیترین نقطه در پهنه بیکران خلیج فارس به سفر خود ادامه میدهم. سفری با طعم کتاب که میدانم علیرغم مرارتها وخستگیها، چقدر شیرین شیرین است. چهقدر خستگیها را از تن و روح میکاهد، البته مشروط به دست خالی برنگشتن. پس از گذشتن از بندرهای گناوه و دیلم از مسیر هندیجان وارد استان خوزستان میشوم. از آنجا به بعد، ماهشهر و بندر امام خمینی... و در نهایت مقصد دوستداشتنیام آبادان.
آبادان زمانی شهری بود زیبا و مدرن در دل خاورمیانه با جاذبههای تاریخی، فرهنگی و طبیعتی دلفریب که چشم هر رهگذری را مسحور شگفتیهای خود میساخت. شاید از همین رو آن را آبادان نام نهاده بودند... آبادان در موقعیت جغرافیایی منحصر به فردی قرار دارد. این شهر با شادگان، خرمشهر، خلیج فارس و عراق همسایه است. آبادان شهری است که 100 سال پیش انگلیسیها و مهاجران غیر ایرانی به خاطر پالایشگاه در آن ساکن شدند و بناهای زیبایی را در آن احداث کردند. حدود 240 هزار نفر جمعیت دارد. وقتی نام آبادان به میان میآید چه اسامی عجیب و غریب و گاه متضادی که از ذهن نمیگذرد: شهر مدها و فشنهای روز، لهجه نمکین و دوستداشتنی، عینک ریبن، هوای گرم و شرجی، اروندرود و کارون، تیم صنعت نفت، برزیل، جنگ، ویرانی، استقامت، غیرت و دهها نام و عنوان تلخ و شیرین دیگر. آبادان دروازه ترقی ایران و مهد تمدن شهرنشینی ایران بوده است و اینطور که از مطالعات تاریخی برمیآید، آبادان در دوره ساسانیان، «بهمناردشیر» نام داشت و رود بهمنشیر یادگار همین نام باستانی است. گفتن از آبادان و زیبائیهایش مجال و اندیشهای دیگر، میطلبد.
اما هدف اصلی از این سفر، گشت و گذار در دنیای بیانتهای کتاب است. از اینرو، از قبل در اینترنت جستجوی لازم برای سفر به این شهر، انجام میدهم. مکانهای تاریخی را جستجو میکنم تا شاید نامی از کتابخانههای قدیمی یا باستانی به چشم بخورد. جستجوها، نتیجه مورد انتظار را بهدست نمیدهد. مکانهای دیدنی حال حاضر را جستجو میکنم. اما، باز نتیجه دلخواه بهدست نمیآید و در میان نتایج نامی از کتابفروشی یا کتابخانه یافت نمیشود. باز در امتداد جستجوهای خود در دنیای مجازی، به دنبال کتابفروشیها و کافه کتابهای شهر میگردم. کتابفروشی الفبا، شهر کتاب، موسویزاده و چند کتابفروشی گمنام دیگر پیدا میکنم. از دوستانی که میشناسم سراغ کتابفروشی قدیم، مدرن، یا حتی دنج در گوشهای از این شهر میگردم. برخی از آنها از شنیدن نام کتابفروشی متعجب و شگفتزده میشوند و برخی هم حسرتوار به تعطیلی و یا رکود آنها اشاره میکنند. برخی هم آدرس آنها را نمیدانند. به نظر میرسد یک نوع بیسوادی مدرن در جامعه شکل گرفته است که فرهنگمان را از ریشه میخشکاند. بیسوادی که افراد جامعه همه مسیرهای پیتزافروشیها، کافهها، رستورانها را از حفظ هستند ولی گذرشان به کتابفروشیها نیفتاده و یا آدرسشان را از حفظ نیستند.
پس از بررسی و کنکاش نشانی کتابفروشی «الفبا» را میگیرم. به کتابفروشی الفبا میروم. تعطیل است. ساعتی میمانم تا باز شود. از فرصت استفاده میکنم و به تماشای عناوین کتابها از پشت ویترین کتاب فروشی مینشینم. بیشتر به دنبال کتابهایی از جنس آبادان میگردم تا بیشتر با آبادان آشنا شوم و از رهگذر آن سفری به دنیای درون خود نیز داشته باشم. عقربههای ساعت از 10 عبور میکنند اما همچنان کتابفروشی تعطیل است. شاید مسافرت باشد و شاید به دلیل گرمای بیش از حد، ساعت کاری آن به عصر موکول شده باشد.
فرصت من محدود است. زمان را نباید از دست داد. دنبال چند کتابفروشیدیگر میروم. بیشتر نوشتافزار فروشی هستند تا کتابفروشی. به دنبال کافه کتاب میگردم. گویی با هر پرسش از رهگذران، و پرسش در مورد نشانی کافه کتاب، با واژهای مبهم روبهرو میشوند. با حالتی متعجب و شگفتزده، با پاسخ «نمیدانم» مواجه میشوم. دست به دامن اینترنت میشوم. کافه کتاب در محله چهل متری خرمشهر در بلوار ساحلی بین اسدی و تکاور، بهترین نتیجه دلخواهم است. با شور و شوق وصفناپذیر، در حالیکه هرم داغ هوای شرجی آبادان، گرمای مرداد خرماپزان جادوی نخلستانهای این شهره، چهره مرا نوازش میدهند، به سمت خرمشهر میروم. در مسیر خود مانند بسیاری از شهرهای دیگر ایران، تابلوهای رنگارنگ بانکها، پیتزافروشیها، ساختمانهای مدرن چشمنوازی میکنند. اما تابلوی کتابفروشی یا تبلیغهای کتاب به چشم نمیخورد و این حکایت، درد مشترک بیشتر شهرهایی است که تا بهحال رفتهام. غرق در دنیای اوهام خود، حواسم به دستفروشیهایی جلب میشود که در گرمای بیش از 50 درجه تابستان در حاشیه خیابان بساط کردهاند تا از این طریق امرار معاش کنند. ساختمانهای فرسوده و نخلهای بیسری که نشان از بوی تلخ جنگ و رهاشدگی بعد از آن و عدم توجه به آن را دارد و گذر از مرقد سیدعباس که مردم این دیار ارادت خاصی به آن دارند. راسته فلافلفروشیهایی معروف اطراف آن را رد میکنم... آه که این مردم چقدر نجیب و صبور و دوستداشتنیاند... انگار که جزئی از پیکره آنان باشم، خود را در قامت راوی قصه تلخ و درد و رنجشان مییابم. اینان یادگاران حصر آبادان و مقاومت جانانهای هستند که فرجامش شکست حصر آبادان شد. مردمی که مغرورانه و با رشادتها و دلاوریها و جانفشانیهایشان توانستند حرمت وطن را پاس دارند و در تارخ ماندگار شوند. یادآوری روزهای سخت و تلخ جنگ، شهادت بسیاری از مردمان این دیار، بیخانمانی عده بیشماری و ستمهایی که بر این دیار گذشته است هنوز با گذشت سالها، نتوانسته است گرد فقر و محرومیت از چهره این دیار، که زمانی نگین درخشانی بر انگشتر خاورمیانه بود، بزداید.
چنان غرق در خیالات و احوالات این دیار میشوم که گذشت زمان را احساس نمیکنم و تا چشم باز میکنم به پل زیبای خرمشهر میرسم. به این شوق که شاید کافه کتاب را پیدا کنم و با نوشیدن قهوه دله، نوازش نسیم خنکای کولر گازی، از گرمای تحمل ناپذیرش، جانی تازه بگیرم. چند بار با این آدرس و با دقت خاصی، کافه کتاب را دنبال میکنم. نشانی از کافه کتاب نمیبینم. اپلیکیشن «بلد» را فعال میکنم. بر اساس دستورهای این موجود هوشمند همراه، آن مسیر را ادامه میدهم. پس از 2 دقیقه، شما به مقصد رسیدید. پیاده میشوم. اطرافم را با دقت نگاه میکنم. تابلوی کافه کباب را میبینم. باز هم به اپلیکیشن نگاه میکنم. شاید آدرس براساس اشتباه تایپی بوده است. با دقت بیشتری نگاه میکنم. آدرس درست دادهام. ظاهرا واژه کتاب برای این اپلیکیشن مانند بیشتر مردمان سرزمینم، ناآشناست. نمیدانم آن را به حساب شوخی تلخ فناورانه تلفن همراه خود بگذارم یا باز هم مسأله غریب مهجوریت فرهنگ و بهطور ویژه کتاب!
اندکی تأمل میکنم، مگر نه این است که توسعه مسائل فرهنگی نیاز به مواد خام دارد و کتاب و مطالعه ماده خام آن است. پس چرا کتابفروشیهای این روزگار، سرد، ساکت، راکد و متروکه ماندهاند. چرا وقتی نام کتاب وکتابفروشی میآید، آه، افسوس، رنج در پیدارد. مگر نگفتهاند که هر کسی در زندگی، لحظهای در مسیر اندوه قرار میگیرد، آنوقت یک راه برای عبور از آن وجود دارد؛ کتاب، کتاب در آن لحظه شگفتانگیز به دادش میرسد. چرا کتابی که باید درمان رنج و اندوه مردم باشد، امروز خود دچار رنج و اندوه شده است. چرا، اینروزها، دنیای خیالانگیز کتاب، دنیای سرد سرد است. کتابهایی که با وجود سردی روزگار، هر گاه به سینه میفشردیم گرمای هستیبخش و روحافزا و طربناک خاص خود به همراه داشتند. چرا دنیای کتاب، غریبانه است. چه دستهایی پشت پرده است که اینگونه کتابفروشیها را تعطیل یا متروک نمودهاند. آیا میتوانیم با «میلان کوندرا» در کتاب «خنده و فراموشی» هم کلام شویم که میگفت: «ملتها اینگونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند، کتابهایشان را تباه میکنند، دانششان را تباه میکنند، و تاریخشان نیز...». دردمان وقتی بیشتر میشود که به یاد میآورم، صدها نفر از مردم ساوتهمپتون انگلیس، برای کمک به اثاث کشی یک کتابفروشی، زنجیره انسانی تشکیل دادند و هزاران کتاب را دستبهدست از محل قدیمی کتابفروشی به محل جدید منتقل کردند و شیرینتر اینکه محل جدید هم با جمعآوری کمکهای مالی مردم خریده شده بود، تا همچنان کتابفروشیها پر رونق بمانند... اما اینجا کتابفروشیها به دلیل شرایط اقتصادی، اولویت نداشتن کتاب در سفره مردم، گرانیها روز به روز نحیفتر و لاغرتر میشوند. شاید بیدلیل نباشد که بخشی از این بداخلاقیهای موجود روزانه، تندمزاجیهای عابران پیاده با یکدیگر، مشاجرههای بیدلیل، بیتوجهی و تلخ مزاجیها به کم توجهی به مسأله کتاب و مطالعه ارتباط دهیم. زیرا، مطالعه است که موجب افزایش انضباط فردی و اجتماعی، کاهش استرس و خشونت، کاهش اشتباهات موجود، بالارفتن آستانه تحمل، افزایش تمرکز و بسیاری از مسائل دیگر میشود. آیا میتوانیم، وضعیت نامطلوب آموزش، ضعف رسانهها، کمبود کتاب، گرانیکتاب، محدودیتهای موجود برای نوشتن، اقبال کم به سمت کتاب و سرانه مطالعه را معلول بخشی از ایجاد شرایط موجود قلمداد کنیم.با همه این تفاسیر، فرصت پرسهزنیها در دنیای بیانتهای کتاب در شهر آبادان را به فرصت دیگر، موکول میکنم.
خسروی ، عبدالرسول. « بوی ناب کتاب با طعم عطر قهوه دله جنوب: پرسه زنی در کتابفروشیها: آبادان و خرمشهر» ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 86، 24 شهریورماه ۱۴۰۲.
کتابهای فراوانی با لوکیشن آبادن نوشته شده است که نشان از اهمیت این مکان در پرورش فرهنگ و هنر و واژه دارد.
مسیر درستی برای ترویج کتاب و کتابخوانی در پیش گرفته اید. امیدوارم به زودی به شهرهای مختلف سفر داشته و ضمن معرفی شهرها به ترویج فرهنگ مطالعه نیز بپردازید. در پایانپیشنهاد می شود مجموع این سفرها در قالب یک مجموعه منتشر شود.
پیروز باشید