داخلی
»سخن هفته
سلام به عزیزانم، شما عزیزانی که با پشتیبانی و مراقبت خودتان لیزنا را به چهارده سالگی رساندید. لیزنا چهارده ساله شد و ریشه ای در خاک دواند، و امید است که از گرمایش زمین و تغییرات اقلیمی و سونامیها و طوفانهای خورشیدی ، آلودگیها و همه گیریها گزندی به این نهال نوجوان نرسد، تا بتواند، شاخ و برگی بدهد و سایهای شایسته بگستراند که اصحاب فضیلت و فرهنگ، آن را شایسته خستگی درکردنی در سایهسارش بشناسند.
به همین قد و قامت هم که رسیده لطف و محبت و یاری دوستان بوده و بس. ترس دارم از اینکه از همراهان از روز اول تا کنون نام ببرم، چرا که از قلم افتادن حتی یک نفر از کسانی که باری برداشته اند، شرمندگی برای من و عزیزان لیزنایی دارد. کسانی که همواره تعلق خاطرشان را نشان دادهاند و در هنگامههایی که داشتیم، به هنگام قدم پیش نهادند و دست یاری خویش دراز کردند و کمک کردند که لیزنا بماند و به نوجوانی برسد.
همواره منتظر شنیدن نظرهای شما عزیزان هستیم و بیش از آن در انتظار نوشته های خوب شما. کاستیهای ما را به ما بگوئید و برایمان بنویسید که باید به کدام سوی برویم، مسلم بدانید که تا اینجا نیز بر اثر راه نشاندادنهای شما قدم برداشتهایم و باز هم با همین شیوه کار خواهیم کرد.
اگر اجازه بدهید، من سخنم را کوتاه کنم و هدیه سالگرد لیزنا را از قلم دکتر یزدان منصوریان تقدیم حضورتان کنم.
ابراهیم عمرانی – سردبیر
لیزنا؛ یزدان منصوریان، عضو هیأت علمی دانشگاه چارلز استورت، استرالیا:
مقدمه:
تعلق چیست؟ چه ویژگیها و وجوهی دارد؟ در چه مرتبهای از هرم نیازهای انسانی قرار میگیرد؟ چه نقشی در ساخت هویت فردی و جمعی ما ایفا میکند؟ چه پیوندهایی میان تعلق و سبک زندگی هست؟ چه سهمی در ساخت باورها و الگوهای رفتاری ما دارد؟ نقاط تلاقی تعلق با مقولههای مرتبط - از جمله هویت و شخصیت - کجاست؟ اساساً، سهم تعلق در رسیدن به سعادت چیست؟ این پرسشها از جمله بحثهایی است که در قلمرو «تعلق» مطرح است، که پرداختن به هر یک فرصتی به وسعت یک عمر میطلبد. اما آب دریا را اگر نتوان کشید، هم به قدر تشنگی باید چشید. این یادداشت قطرهای از آن دریاست، با هدف طرح موضوع و گشودن بابی برای گفتگو.
شما بهتر از من میدانید که تعلق یکی از نیازهای بنیادین بشر است و در هرم نیازهای آبراهام مزلو در مرتبه سوم و بعد از نیازهای فیزلوژیک و امنیت نشسته است. پس، پیش از آنکه یک «خواسته» باشد یک «نیاز» است و ضرورت دارد. تعلق تجسم نوعی پیوند است میان هر یک از ما با فردی، جمعی، مکانی، زمانی، زبانی، باوری، بینشی، منشی یا هر چیز دیگری که به هر دلیلی ما آن را به خود «مرتبط» بدانیم، - یا در مرتبهای بالاتر - به آن وابسته یا دلبسته باشیم. حال این ارتباط، وابستگی یا دلبستگی میتواند شدت و ضعف، دوام و قوام یا سبک و سیاق متفاوتی داشته باشد که خود بحث مفصلی در «مراتب تعلق» میطلبد و خارج از مجال این متن مختصر است. بحث من در اینجا خیلی مقدماتی است. در حد الفبای تعلق. بنابراین، با معنای لغوی این کلمه شروع میکنم. تعلق در قلمرو زبان فارسی چهار ساحت در هم تنیده دارد که تلاش برای تفکیک آنها مجال مفصلی میطلبد و بهتر است به آن هم نپردازیم و به فهرستی کوتاه بسنده کنیم:
ارتباط، پیوستگی، اتصال
قرابت، خویشی، انتساب
دلبستگی، دوستی، محبت
تصرف، تملک، مالکیت
در ادبیات فارسی مراد از تعلق بیشتر به معنای دلبستگی به دنیاست و ماهیتی مذموم دارد. مثلاً حافظ میگوید: زیر بارند درختان که تعلق دارند؛ ای خوشا سرو که از بارِ غم آزاد آمد. یا در بیتی دیگر در ستایش آزادگان میسراید: غلامِ همتِ آنم که زیر چرخِ کبود؛ ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزاد است. سعدی نیز در مذمت تعلق سخن گفته است. مثلاً در این بیت نسبت به پیامدهای ناگوار آن هشدار میدهد: از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد؛ وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد. در جایی دیگر نیز تعلق را حجابی میداند که باید خود را از بندش برهانیم: تعلق حجاب است و بیحاصلی؛ چو پیوندها بگسلی، واصلی. خلاصه اینکه مثالها در این زمینه فراوان است. مثلاً بیدل دهلوی نیز در تقبیح تعلق ابیات فراوان دارد. از آن جمله در جایی به «توهم تعلق» اشاره میکند: از وهم تعلق چه خیال است رهایی؛ در پای من این گرد زمینگیر حنا بست. در بیتی دیگر از «افسون تعلق» شکایت میکند: واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق؛ گر دل نکشد رشته، نفس آبلهپا نیست. عبید زاکانی هم خرمی دل را در ترک تعلق میجوید: خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد؛ خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست. اما مراد من از تعلق در این یادداشت معنای مذموم آن نیست. بلکه از تعلقی سخن میگویم که مازلو در هرمش آورده و بحثم را با یک پرسش ساده شروع میکنم.
اگر از شما بپرسم که لطفاً خودتان را معرفی کنید، پاسخش برایتان آسان است. شما از محل و تاریخ تولد، سوابق تحصیلی و شغلی و تمام روایت زندگی خویش و مسیری که تا امروز پیمودهاید به خوبی اطلاع دارید. شما بهتر از هر کسی میدانید چه باورهایی دارید، خوشبختی را در چه چیزهایی میجویید، چه غذایی دوست دارید، رنگ محبوبتان چیست و الی آخر. تمام ویژگیهایی که شما را آن گونه که هستید معرفی میکند و بخشی از دانستههای مسلم شماست. فهرستی از بیمها و امیدها، باورها و آرزوها، نیازها و خواستهها و غیره که هر یک به دلیلی برایتان مهم است.
اما آیا تا به حال به این نکته توجه کردهاید که هر پاسخی که به این پرسش بدهید در سرشت خود چیزی نیست جز مجموعهای از نخهای نازک و نامرئی - ولی گاه بسیار سخت و استوار - که شما را به چیزی، کسی، مکانی، زمانی، زبانی یا باوری مشخص متصل میکند. اینکه شما کجا و کی به دنیا آمدهاید، کجا درس خواندید، چه شغلی دارید، کجا زندگی میکنید، دوستان شما چه کسانی هستند، چه غذایی دوست دارید، یا چه باورهایی دارید، همه بیانگر پیوندی میان شماست با دیگران و دیگر چیزها. در نهایت هویت هر یک از ما را چیستی و چگونگی همین پیوندها میسازد. به سخنی دیگر هر یک از ما مجموعهای از تعلقات هستیم. هر تکهای از این تعلق خشتیست که شخصیت ما را میسازد. زیرا اگر آنها نباشند مفهومی به نام «من» به آن شکل و شمایلی که درباره خودمان میشناسیم معنا ندارد. آنچه من به عنوان هویت خودم میفهمم در سایه همین نخهای نامرئی تعریف میشود.
حال اگر با همین لنز به جسم و جان خود بنگریم چه میبینیم؟ جسم ما که مجموعهای از پیوندها با عناصر طبیعی زمین است. عناصری که میلیونها سال پیش از ما بوده و پس از ما هم خواهد بود. آنچه از هوا، آب و غذا هم برای زنده ماندن این جسم خاکی مصرف میکنیم همین وضعیت را دارد. هوایی که امروز تنفس میکنیم، یک سال پیش در آن سوی کره زمین بوده که همراه با اکسیژن حاصل از فتوسنتز گیاهان، جلبکها و سیانوباکتریها، بر بال باد نشسته و به سوی ما آمده است. به همین دلیل جنگلها و اقیانوسها ششهای زمین هستند زیرا تمام اکسیژن کنونی موجود بر روی زمین، فراورده فتوسنتز است. این وضعیت در مورد آبی که مینوشیم و غذایی که میخوریم هم صادق است. ما نمیدانیم لیوان آبی که امروز مینوشیم در چند میلیارد سال گذشته چه سفری را پشت سر گذاشته و چند هزار بار دور زمین چرخیده و از بدن چند میلیون گیاه و جانور عبور کرده و امروز مهمان ماست. پس این جسم هم گذرگاهی است برای عبور بیوقفه ماده و انرژی که از شکلی به شکل دیگر تغییر میکند. جان هم که امانت حضرت دوست است و هر چه بر سر ما میرود ارادت اوست. جانی که در قرار مقرر و به اراده او پر میکشد و راهی کوی دوست میشود. این جان عاریت که به حافظ سپرد دوست؛ روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم. پس روشن است که من بر جسم و جانم مالکیتی ندارم و دستم خالی است. به قول خیام:
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم؟ هیچ!
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ!
شمع طربم، ولی چو بنشستم، هیچ!
من جام جمم، ولی چو بشکستم، هیچ!
اما این هیچ، پوچ نیست. همین هیچ ناچیز در سایه پیوندهایی که با دیگران و دیگر چیزها دارد هویتی هویدا دارد. به تعبیر فردوسی: که یزدان ز ناچیز چیز آفرید، بدان تا توانایی آمد پدید. چنین است فرجام کار جهان، نداند کسی آشکار و نهان. حال ممکن است بپرسید هدف از بیان این بدیهیات چیست؟ هدف این است که نویسنده به خودش یادآوری کند اگر نشانهای از حیات و هویت در خویش سراغ دارد، کلیت آن در گرو وجود دیگر چیزها و دیگر کسان است.
در فلسفه آفریقای جنوبی مفهومی است به نام «اوبونتو». اوبونتو در سایر زبانها مترادفی ندارد زیرا یک واژه نیست. یک برساخته فلسفی است که نیاز به توضیح دارد. توضیحی که البته ساده ولی عمیق است. اوبونتو به این معناست: من هستم، چون تو هستی. من برای اینکه خودم باشم به وجود تو نیاز دارم. تو هم برای آنکه خودت باشی به من نیاز داری. در نتیجه ما به یکدیگر نیازمندیم و وجود هر یک از ما در گرو وجود دیگریست. همان حقیقتی که هفت قرن پیش سعدی در باب اول گلستان سرود: بنی آدم اعضای یکدیگرند، که در آفرینش ز یک گوهرند.
البته این بیت به شکل دیگری هم در برخی نسخهها آمده است: بنی آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند. هر دو شکل زیبا و آموزنده است. اما بر اساس تحقیق نسخهشناسان آنچه به سخن سعدی نزدیکتر است شکل نخست است که میگوید: «بنی آدم اعضای یکدیگرند».
تشابه این فلسفه با سخن سعدی هم چیز عجیبی نیست. زیرا حقیقت متعلق به همگان است. اتفاقاً وجود حقیقت - که مستقل از زمان و مکان است - یکی از جلوههای تعلق است. حقیقت همیشه و همه جا به همگان تعلق دارد. هیچکس مالک حقیقت نیست. هر آنچه که زیر چتر حقیقت باشد – مثل خرد، دانش و علم – نیز ماهیتی فرا زمانی و فرا مکانی دارد. قوانین فیزیک و ریاضی - بینیاز از تایید یا تکذیب ما – همیشه پایدار است. در نتیجه هر انسان عاقلی هر کجا باشد و به هر کاری مشغول، با مراجعه به ضمیر خویش میتواند از چشمه حقیقت جرعهها بنوشد.
بنابراین، میشود از تمام اقوام و ملل جهان آموخت. ما همگی ساکن یک سیاره و مسافر یک مسیریم. سرنوشت مشترکی داریم. هیچکس نمیتواند خودش را از این سرنوشت جدا کند. مثلاً در روزگار ما گرمایش و آلودگی زمین – که نتیجه آزمندی بشر است - مرز نمیشناسد. تاوان این گرما و آلودگی را همه میدهند. در نتیجه غم خرس قطبی از ذوب شدن یخچالهای قطب و نابودی زیستگاهش غم ماست. چون آنچه امروز در قطب میگذرد فردا گریبان ما را خواهد گرفت.
سخن پایانی
پیش از آنکه این نوشته طولانی شود و شما را از خواندنش پشیمان کنم، با چند جمله عرضم را تمام میکنم و شما را به خداوند کیوان و گردان سپهر میسپارم. خلاصه اینکه، تعلق واقعیتی انکار ناپذیر است. نظریه نیست که نیاز به اثبات داشته باشد. عین واقعیت است. حتی نیازی نیست به آن باور داشته باشیم. با باور یا بدون باور ما، تعلق کار خودش را میکند. درست مثل قوانین فیزیک که بیرون از دایره اختیار ما عمل میکند. زندگی و هویت ما محصول پیوندهایی است که با زمین و ساکنانش داریم. سرنوشت ما به سرنوشت این جمع بزرگ گره خورده است. در نتیجه، چیزی به نام سعادت فردی معنا ندارد. ماهیتی جمعی و فراتر از آن جهانی دارد. خوشبختی در گرمای دستهایی نهفته که با مهر به هم رسیدهاند. این متن پریشان را با چند بیت از فریدون مشیری به پایان میبرم:
آنچه آتش به دلم می زند، اینک، هر دم
سرنوشت بشر است،
داده با تلخی غمهای دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما،
تیرهامان به هدف نیک رسیده است، ولی
دستهامان، نرسیده است به هم!
منصوریان، یزدان .« به مناسبت چهاردهمین سالگرد تولد لیزنا : معما و تمنای تعلق» سخن هفته لیزنا، شماره 684، 14 اسفندماه 1402.
مطالعه متنی از دکتر منصوریان عزیز در لیزنا بسیار لذت بخش بود.خداوند حافظ این اندیشه های ناب باشد
مثل همیشه سرشار از نکته های آموزنده و ترغیب کننده در جهت مطالعه و یادگیری بیشتر در زمینه موضوع بحث.
درود و سربلندی بر دکتر منصوریان اندیشه ورز
چون همیشه پویا، الهام بخش و برانگیزاننده.
سپاس فراوان
تولدت مبارک
با آرزوی تندرستی و شادی روزافزون برای همه گردانندگان لیزنا
دیدن متنی از استاد منصوریان در لیزنا، همیشه نوید اضافه شدن دیدگاهی نو به دیدگاه های قبلی را می دهد. دید فلسفی و عمیق نسبت به مسائل!
قطعا «خوشبختی در گرمای دستهایی نهفته که با مهر به هم رسیدهاند.»
به امید خوشبختی جمعی برای ایرانمون
و به امید روزی که هر کدوممون، هرجا که باشیم، با تعلق نسبت به میهنمون، برای آبادیش، تلاش کنیم.