داخلی
»مطالب کتابداری
ما را زمانه کشت!
به گزارش خبرنگار لیزنا، پیش از این دو شب بخارا به دو شاعر بزرگ قرن اهل روسیه «اوسیپ ماندلشتام » و «آنا آخماتووا»، اختصاص داده شده و هم زمان با برگزاری این شبها، ویژهنامههایی هم با همین موضوع به چاپ رسیده بود.
به مناسبت انتشار شماره ویژه «مارینا تسوتایوا» توسط مجله کاروان، شب تسوتایوا با همکاری مجله بخارا و با حضور «ناتاشا بلییوا»، کارگردان سینما و فرزند رئیس موزه تسوتایوا مسکو، در کتابفروشی آینده برگزار شد.
در ابتدای این نشست از منوچهر انور، مترجم و نویسند برای رونمایی از مجله کاروان دعوت شد. احمد پوری، فرزانه قوجلو، نسترن زندی و نعیم بزاز عطایی او را همراهی کردند.
منوچهر انور با اشاره به واژه «رونمایی» گفت که بهتر است در این موارد از واژه «معرفی» استفاده شود.
او پیش از انتشار کتاب مارینا تسوتایوا، دو مجموعه شعر از آنا آخماتووا را منتشر کرده است. همچنین یک مجموعه از مارینا تسوتایوا در حال چاپ دارد که تا چند ماه دیگر توسط نشر چشمه منتشر میشود.
تسوتایوا میخواست مانند آخماتووا شعرهای شخصی خود را بگوید و با انقلاب کاری نداشته باشد
احمد پوری، نویسنده و مترجم، جلسه را با صحبتهایش درباره تسوتایوا شروع کرد و گفت:« در اواخر قرن 19 و آغاز قرن 20 چند غول بزرگ هنری در روسیه، این جهان را ترک کرده بودند. بعد از آن یک نسل ادامه دهنده راه ماکسیم گورکی بود، و نسل دیگری نیز در زمان انقلاب حدود بیست و چهار سال داشتند. آنا آخماتووا، مارینا تسوتایوا، اوسیپ ماندلشتام و مایکوفسکی جوانانی آرمانگرا و هنرمند از این نسل بودند.
شعارهای انقلاب آنها را شیفته کرد. انقلاب خشونت خود را دارد و کاری با هنرمندان ندارد. وقتی هنرمندان با آرمانگرایی وارد بحث میشوند، ضربه میخورند. چون در این زمان هنرمندان محدود میشوند و مجبور به بیان حرفهایی خواهند شد که به آنها دیکته میشود، پس لب به اعتراض میگشایند. آنا آخماتووا و ماندلشتام از این شاعران بودند. هر کدام راه خود را پیدا کرد. آخماتووا وقتی شرایط را دید، رفت و شعر خود را گفت.
ماندلشتام درگیری بیشتری داشت و با دیدن مشکلات لب به اعتراض گشود که برای افرادی که در راس بودند خشنودکننده نبود. مخصوصا زمانی که شعری در هجو استالین گفت که باعث تبعید او شد و او در تبعید مرد.
مایکوفسکی با شور انقلابی بالا وارد کار شد ولی دلسرد شد و خود را کشت.
اما تسوتایوا میخواست مانند آخماتووا شعرهای شخصی خود را بگوید و با انقلاب کاری نداشته باشد. از بدشانسی همسرش، سرگئی افرون به گارد سفید، گاردی که علیه انقلاب بود، پیوست و در نتیجه از مسکو خارج شد. مارینا و دو دخترش در روسیه ماندند.
در روزهای قحطی مسکو بر اثر فقر تسوتایوا مجبور شد یکی از کودکانش را به یتیمخانه بسپرد. همان بچه در یتیمخانه از گرسنگی مرد. در همین زمان بود که متوجه شد افرون زنده و در برلین است، به او ملحق شد.
یک سال با شرایط سخت در برلین بودند و بعد در پاریس فرانسه میان مهاجرین زندگی را آغاز کردند. شرایط زندگی در آن روزها خیلی سخت بود. از نظر درآمد، افرون به دلیل بیماری نمیتوانست کاری کند. مارینا مجبور شد برای مجلات مقالاتی به زبان فرانسوی بنویسد. تا زندگی خود را بگرداند.
یکی از اعتقادهای مارینا این بود که شعر من وارد سیاست نخواهد شد. همین باعث شد مهاجرین از او کناره گرفتند. همچنین شایعاتی بود که افرون بین مهاجرین برای شوروی جاسوسی میکند. بعدها این ادعا ثابت شد.
اوضاع برای مارینا خیلی سخت بود، دختر مارینا گفت که دیگر تحمل ندارد و میخواهد به مسکو برود. مارینا به او گفت «رفتن تو پایان یک تراژدی خواهد بود» دختر قبول نکرد.
درست همین زمان بود که شایعه جاسوس بودن شوهرش بالا گرفت. تا جایی که تسوتایوا دیگر نتوانست شرایط را تحمل کند و به دخترش پیوست. مارینا با پسرش که آنجا به دنیا آمده بود مجبور شد که در سال 1941 باز گردد. همانطور که گفته بود، پایان تراژدی شروع شد.
دختر تسوتایوا را به جرم جاسوسی دستگیر کردند. بلافاصله شوهرش را هم دستگیر کردند. دختر زیر شکنجه اعتراف کرد که خود و پدرش جاسوس هستند. دو یا سه ماه بعد اعترافش را پس گرفت اما خیلی دیر شده بود. دختر به چندین سال زندان محکوم شد و افرون را اعدام کردند. مارینا از این اتفاقها خبری نداشت.
در 1941 مسکو بمباران شد و شوروی عدهای از نویسندگان را به دهکدههای امن منتقل کرد. مارینا را در دهکدهای بسیبار فقیرانه با امکانات کم، جای دادند. مارینا با پسرش مجبور شد آنجا بماند.
فقر و سختی زندگی روز به روز بیشتر شد تا جایی که در یکی از یادداشتهای خود نوشته است، من باید خودم را بکشم. پسرش از این یادداشت خبر نداشت وگرنه ممکن بود کاری کند.
برخی از دوستان مارینا در دهکدهای اسکان داده شده بودند که وضعیت بهتری داشت و حداقل روزانه یک نوبت به آنها غذا میدادند. مارینا یک روز از مسئولین میخواهد که او را به آن دهکده ببرند ولی مسئولین خواسته او را رد کردند.
دو روز بعد از رد درخواستش، وقتی پسرش به خانه میرسد، میبیند که مارینا خود را از درخت آویزان کرده است.
او سه نامه نوشته بود، یک نامه خطاب به اولین کسی که جسد او را پیدا میکند. یک نامه خطاب به دوستانی که در دهکده با امکانات بهتر بودند و پسر خود را به آنان سپرده بود و نامهای که در آن وصیتش درباره وسائل و کتابهایش را نوشته بود.
مارینا در 48 سالگی مرد و همانجا به خاک سپرده شد. شاید اگر زنده میماند شاعری در حد آخماتووا میشد، هرچند برخی او را کمتر از آخماتووا نمیبینند. اگر نظر من را بپرسید، آخماتووا را از نظر هنری برای شعر گفتن بیشتر میپسندم.
ولی در اینکه با آن عمر کوتاه و گرفتاریهای دوران اثری از او در ادبیات ماند شکی نیست!»
احمد پوری در ادامه چند شعر از مجموعهای که توسط نشر چشمه منتشر خواهد شد، خواند:
«آهسته و خاموش، در این تردیدی ندارم
همه شما را ترک خواهم کرد
کاش میدانستم، چه کسی شال پوست گرگیام را صاحب خواهد شد
پیراهن پیچازیام را چه کسی خواهد برد؟
گردنبند نقرهایام، با باران فیروزه بر آن، نسیب که خواهد شد؟
تمام نوشته هایم
گلهایی که نتوانستم در گلدانی بکارمشان برای که خواهد بود
چه کسی واپسین واقعه شهر مرا، تورا، آخرین شبم را حفظ خواهد کرد؟»
«فرزند عشق
هر شعری فرزند عشق است
کودکی سر راهی، حاصل پیوندی حرام
نخستین نوزاد
کودکی رها شده در باد، کنار راه آهن
محراب است و دوزخ برای دل
پردیس است و اندوه برای دل
پدر؟ که می داند کیست
شاه، شاید یک راهزن«
«آهسته و خاموش
آهسته و خاموش –دراین تردید ندارم-
همۀ شما را ترک خواهم گفت
کاش می دانستم
چه کسی شال پوست گرگی ام را صاحب خواهد شد
پیراهن پیچازی ام را چه کسی خواهد برد
خیزران ظریفم
و گردنبند نقره ای ام
با بارانی از فیروزه برآن
نصیب که خواهد شد
و تمامی نوشته هایم
گل هایی که نتوانستم در گلدانی بکارمشان
برای که خواهد بود
چه کسی واپسین قافیۀ شعرم را
تو را
آخرین شبم را
به ارث خواهد برد؟»
موهای تسوتایوا با وجود اینکه سن بالایی نداشت، خاکستری بود و شهرت خاصی داشت. او این شعر را در وصف موهای خود گفته است:
«موهای خاکستری
این ها خاکستر گنجینه ای هستند
از زخم و درد
نرمه خاکی اند
به جا مانده از مرمر
کبوتری عریان و زیبا
بی همدم
خاکستر سلیمان
بر بیهودگی عظیم
گچ نوشتۀ تهدید کنندۀ زمان
پیش از ترک جهان
کوبۀ خدا
بر در خانه ای که بدل به خاکستر شده
روز و رؤیا هنوز چیرگانند
پنجۀ قضا هنوز دور از گلو
چون شاخۀ تندری زود هنگام
بر تاریکی شب
شما نیستید مرا لو می دهید
در از دست دادن سال ها
این خاکستری پیروزی است
بر نیروهای نا میرا»
«بوسه
بوسه بر پیشانی، نگون بختی را می زداید
بر پیشانی ات بوسه می زنم
بوسه بر چشم ها، بی خوابی را می ستُرد
بر چشمهایت بوسه می زنم
بوسه بر لب ژرف ترین عطش ها را فرو می نشاند
بر لبانت بوسه می زنم
بوسه بر سر، خاطره ها را می روبد
بر سرت بوسه می زنم»
امید خانه تسوتایوا را نگه داشت
دهباشی با، «ناتاشا بلییوا» درباره مارینا تسوتایوا صحبت کرد. متن صحبتهای او توسط دانشجوی روس ادبیات فارسی دانشگاه تهران، ترجمه شد.
بلی یوا در سخنرانی چند داستان از زمانی که همراه پدر در موزه مارینا تسوتایوا در مسکو بود را تعریف کرد و گفت: «آن سالها را در دو بخش، هفت و هفتاد سال تعریف خواهم کرد. اولین بخش دورهای است که مارینا در این خانه زندگی کرد، هفتاد سال بعد از آنکه مارینا تسوتایوا آنجا را ترک کرد.
آن خانه، شخصیت او را گرفته بود. دو دختر او در این خانه به دنیا آمدند، آن سالها دوران خوشبختی او بود. با انقلاب در 1918، همسرش به جنگ رفت و این باعث شد چند سالی یکدیگر را نبینند. او دراین خانه تنها ماند و سختی کشید و مجبور شد یک فرزندش را به یتیمخانه بدهد.
در این موزه از وسایل مارینا تسوتایوا فقط یک آینه باقی مانده است چون در آن دوران فقر همه چیز را برای گرم کردن خانه سوزاند. حتی پیانو را برای خرید غذا فروخت. در آن سالها کارهای مارینا چاپ نشد و نتوانست شعری منتشر کند؛ تا اینکه خبرش رسید که شوهرش زنده مانده است. این هفت سال اول این خانه بود.
هفتاد سال طول کشید تا این موزه افتتاح شد. در دوره شوروی باید چند خانواده در این ساختمان، زندگی میکردند.
سال 1970 میلادی میخواستند این خانه را خراب کنند چون بنایی 100 ساله بود. به افرادی که در این خانه زندگی میکردند به عنوان تشویق، آپارتمانی نوساز میدادند. همه از این خانه رفتند بجر یک خانم که گفت به هیچ وجه این خانه را ترک نمیکند. معنی نامش به فارسی «امید» بود. او فهمیده بود که مارینا تسوتایوا در این خانه زندگی کرده بود. عدهای نزدیک این خانه میآمدند و شعر میخواندند و او نمیخواست این خانه از بین رود.
آن زن در طول 20 سال این خانه را به موزه تبدیل کرد. برای اینکه به او فشار وارد کنند، برق و آبش را قطع و کنار خانه آتش روشن کردند تا برود. کم کم این موزه شناخته شد.
پدر در این موزه با عشق کار میکرد. الان هم این موزه به صورتی ساخته شده است که نشان دهد مارینا تسوتایوا چطور در آن زندگی میکرد ولی در آن عشقی وجود ندارد.»
به گفته بلی یوا در حال حاضر در این موزه کتابخانه وجود دارد و در آن همایشهایی برگزار میشود.
سپس او یکی از شعرهای مارینا تسوتایوا را خواند. این شعر توسط احمد پوری در همان زمان ترجمه و خوانده شد.
مارینا تسوتایوا از فقر همه چیز را سوزاند به جز یک آیینه و این شعر را وقتی روبه روی این آینه بود نوشته است:
«در برابر آیینه می ایستم
در غبار و مه آن خرد می شوم
به دنبال تو می گردم
کجایی؟ کجا پناه گرفته ای؟
بادبان کشتی را می بینم
و تو را در عرشه
تو را در دود قطار
مزارع را پوشیده در دود و مه
اینجا طبیعت لب به شکوه گشوده
مزرعه پوشیده در شبنم غروب
کلاغ ها بر فراز
دعایتان می کنم
دعای خیر
در چهار سو»
محیط پیرامونمان دیوانه بود
فرزانه قجلو سردبیر مجله کاروان، سخنران بعدی این مراسم بود.
قجلو در سخنان خود با اشاره بر اختصاص یافتن نهمین و دهمین شماره مجله کاروان به مارینا تسوتایوا و آخماتووا، گفت :این شاعران روس به ناحق شناخته نشدند.
قجلو خود را از دوستداران شعر توصیف کرد و افزود: «ماندلشتام را با بخارا شناختم. دوره جوانی ما زمانی بود که آثار این شاعران در ایران منتشر نمیشد. روشنفکران آن زمان دوست نداشتند شاعرانی که خلاف شوروی حرف میزنند شناخته شوند.»
نامهنوشتن میان نویسندگان و شاعران، سبک ادبی است
نسترن زندی، مترجم، در ادامه برنامه دو نامه از تسوتایوا خواند که متن آن در مجله کاروان هم وجود دارد.
وی در مورد نامههای او گفت: «نامه نوشتن ارتباط نزدیکی بین آدمها برقرار میکرد.
این نامه وقتی بین نویسندگان و شاعران نوشته میشد، به شکل سبک ادبی در میآمد. این نوشتهها وقتی آرشیو میشد میتوانست برای نسل بعدی منبع ارزشمندی باشد که ظرایف و لطایف روحی نویسندگان آن را نشان میدهد و میتواند وقایع نگار بسیار پرارزشی شود، سبکی که در حال از دست دادن آن هستیم.
این دو نامه نشان دهنده ارادت و علاقهمندی است که تسوتایوا به آنا اخماتووا داشت. آنها دو شاعر از یک نسل و دوره بودند. در بررسیهایی که از شعر این دو شاعر انجام شد، مشخص شد که آنها مکمل هم هستند. تفاوت در دو شاعر باعث کامل کردن یکدیگر شد.
تسوتایوا نماینده شعر مسکو و آنا آخماتووا نماینده شعر پترزبورگ است. در واقع آنها، دو قطب اصلی ادبیات آن دوران روسیه هستند.
فاکتور هایی در شعر تسوتایوا به خوبی نشان میدهد که این زن در شعر خود از نشانههای زنانه استفاده نمیکند در حالی که اخماتووا در شعر خود از این نشانهها استفاده میکرد و به لحاظ روانشناسی یک شاعر کاملا زن است. اینها باعث میشود که تسوتایوا نیمه خود را در آخماتوا ببیند.»
نعیم بزازعطایی نیز سومین نامهای که تسوتایوا به استالین نوشته است را خواند و دراینباره گفت: «این نامه از دو جهت از اهمیت بالایی برخوردار است. نامه برای افرادی که زندگی نامه تسوتایوا را دنبال میکنند، سند مهمی است.همچنین این نامه که در آرشیو سایر نویسندگان پیدا شد، نشان دهنده وضعیت فرهنگیان در آن مقطع زمانی خاص است.
این سه نامه به لحاظ متن و محتوا اختلاف خاصی ندارند، اخلاف آنها در منبع کشف این نامهها و این است که آنها خطاب به چه کسی نوشته شده است.»
به گفته بزازعطایی اولین نامه توسط روزنامهنگار روسی در یک روزنامه پاریسی در سال 1929 منتشر شد، از آرشیو تسوتایوا است. پس مورد پذیرش قرار گفته است. دومی در 1992 منتشر شد. منبع انتشار دومین نامه آرشیو وزارت امنیت روسیه است. منبع انتشار نامه سوم که پژوهشگران مارینا تسوتایوا آن را مستند میدانند، آرشیو دبیر وقت اتحادیه نویسندگان بود.»
وی بخشی از متن نامه مارینا تسوتایوا به استالین را خواند.
تستیوا در این نامه می نویسد:
«من درباره بازداشت سرگئی افرون، و دخترم آریادنا افرون، به شما رجوع میکنم. پیش از اینکه درباره آنها صحبت کنم باید چند کلمهای درباره خود بگویم. من نویسندهام. در سال 1922 با پاسپورت روسی به خارج سفر کردم و تا ژوئن سال 1939 به مدت 18 سال در کشورهای چک و فرانسه به سر بردم. به هیچ وجه در زندگی سیاسی مهاجران شرکت نکردم. (...) به طور کلی در زمان مهاجرت تنها بودم. دلایل کلی من برای بازگشت به وطن انگیزههای پرسود برای بازگشت به میهن با خانواده است. آرزوی کار کردن در میهن خود و تنهایی کامل در مهاجرت که در سالهای آخر دیگر چیزی نبود که مرا به آن پیوند دهد. اینکه هیچ محدودیت و منوعیتی برای بازگشت من وجود ندارد، موضوعی بود که به صورت شفاهی به من منتقل گشت. (...)
درباره شوهرم سرگئی افرون، (...) دوران کودکی همسر من در دوران اتقلابی میان تفتیشها گذشت(...) در سال 1905 همسر آینده من به تفکرات مادر خود اعتقاد پیدا میکند. مادری که دو سال بعد خودکشی کرد. من در سال 1911 با او آشنا شدم. او مسلول بود. قربانی مرگ تراژیک مادر و برادر! در سال 1912 همسر او شدم. در سال 1913 افرون وارد دانشکده روانشناسی میشود. جنگ فرا میرسد و او همراه برادرش عازم جبهه میشود. (...)
مجازات کمیسر در برابر چشمان او موجب نقطه چرخشی در ارتباطات وی شد. در این دقیقه بود که متوجه شدم آنچه ما میکنیم، مردمی نیست؛ اما چگونه است که او در میان ارتش سفید نمایان میشود و نه ارتش سرخ، افرون این را اشتباهی بزرگ در زندگی خود میداند. من هم اضافه میکنم این اشتباه را نه تنها او بلکه بسیاری از مردمی که در چنین وضعیتی قرار داشتند، مرتکب شدند (...) .»
بزاز عطایی توضیح میدهد: همانطور که میدانید زندگی تسوتایوا متاثر از ماجراها و مسائلی است که بر همسرش گذشته است. این نامه برای اعاده حیثیت افرون است. نه در تفسیر این نامه، بلکه آنچه در آرشیو کتابخانه معتبر روسیه است، افرون در مقطعی دانشجوی روانشناسی بود که به ارتش سفید ملحق شد و همراه دیگر روشنفکران مهاجر به پاریس رفت و در مقطعی تحت فشار روسیه به همجنسان به روسیه برمیگردد.»
در پایان این مراسم بخشی از فیلمی مستند «از زندگی تسوتایوا» که توسط نسترن زندی زیرنویسی شده بود، نمایش داده شد.
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.