کد خبر: 43860
تاریخ انتشار: دوشنبه, 17 خرداد 1400 - 11:00

داخلی

»

سخن هفته

صدمین سخن یک ذهن بی‌خانمان

منبع : لیزنا
یزدان منصوریان
صدمین سخن یک ذهن بی‌خانمان

لیزنا، یزدان منصوریان، عضو هیأت علمی دانشگاه چارلز استورت:  این یادداشت صدمین سخن هفته‌ای است که در یازده سال گذشته در این ستون می‌نویسم. از همه شما عزیزانی که در این مدت مشق‌های پراکنده مرا خواندید سپاسگزارم. با پیامهای پرمهرتان دلگرم شدم و از نقدهای سازنده شما بسیار آموختم. از خوانندگان گرانقدری هم که در این نوشته‌ها حرف تازه‌ای ندیدند که به کار آید پوزش می‌خواهم. به قول حضرت حافظ: چگونه سر ز خجالت بر آورم بر دوست؛ که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم. بی‌تردید متنی که سخن تازه‌ای برای خواننده به همراه ندارد مثل یک گفتگوی ملال‌آور و نافرجام است. زیرا نوشتن شکلی از گفتگوست. گفتگویی ناهمزمان میان ذهن نویسنده و خواننده. اما گاهی این گفتگو مجالی برای آغاز و انجام نمی‌یابد. بویژه در این روزگار پرهیاهو که ذهن همه ما پیوسته در معرض انواع پیامهای گوناگون است. افزون بر این، هر نوشته خوانندگان بسیار دارد و نویسنده نمی‌داند چه کسی و در چه شرایطی نوشته او را خواهد خواند. در نتیجه، چه بسا به موضوعی بپردازد که مسئله و دغدغه برخی از خوانندگان نباشد؛ یا از دانسته‌های قبلی آنان باشد و حتی برایشان بدیهی به نظر برسد.

به همین دلیل هر متن برای هر خواننده شکلی متفاوت دارد. به نظر یکی مرتبط و مفید میرسد و چه بسا به نظر دیگری بی‌ربط و بیهوده. افزون بر این، برای یک خواننده در دو بار خواندن هم متفاوت خواهد بود. حتی نویسنده وقتی نوشته خود را می‌خواند ممکن است در آن معانی و مفاهیمی بیابد که حین نوشتن در نظر نداشته است. زیرا اکنون او دیگر نویسنده متن نیست و خواننده آن است. این بخشی از مفهوم «هرمنوتیک»[1] یا هستی‌شناسی فهم آدمی از متن است. فرایندی که در آن خواننده به متن معنا می‌بخشد و این معنا برای هر خواننده و در هر بار خواندن یگانه خواهد بود. زیرا هر خواننده آن را در فضای فکری و ذهنی خودش می‌خواند. در شرایطی که نویسنده حضور ندارد. این هم می‌شود همان مفهوم معروف «مرگ مولف»[2] که برای نخستین بار رولان بارت[3] نویسنده و منتقد ادبی فرانسوی مطرح کرد. به باور بارت زمانی که نویسنده متن را می‌نویسد،‌ از صحنه خارج می‌شود و متن را همچون پارچه‌ای بافته از تار و پودی از کلمه‌ها به دست خواننده می سپارد. نویسنده می‌میرد و متن با هر بار خواندن در ذهن خواننده‌ای جدید دوباره متولد می‌شود. این نوزاد هم سرنوشت نامعلومی دارد. گاهی جایی در ذهن خوانندگان می‌یابد و گاهی هم متن راهش را اشتباهی آمده و در به رویش بسته است.

از منظری دیگر، نوشتن شبیه عکاسی است. هر متن عکسی است که نویسنده از سوژه‌ای می‌گیرد. سوژه‌ای که توجه‌اش به آن جلب شده و دلش می‌خواهد دیگران هم آن را ببیند. به این ترتیب، هر عکس یعنی: من دیدم، تو هم ببین! حالا دوست داشتی مثل من ببین یا روایت خودت را از آن بساز. اما این عکس یک رخداد ناگهانی نیست. ریشه در اندیشه عکاس و تجربه زیسته او دارد. انتخاب سوژه، زاویه دید و عوامل زمینه‌ای دیگر‌ در آن عکس حضور دارند. آنسل آدامز[4] – نقاش مشهور امریکایی – می‌گوید: شما با دوربین عکس نمی‌گیرید. بلکه در هر عکس ردپایی از همه کتاب‌هایی که خوانده‌اید، ترانه‌هایی که شنیده‌اید و کسانی که دوست دارید وجود دارد. زیرا ترکیبی از همه این تجربه‌هاست که عکاس را به سمت و سوی یک سوژه جلب می‌کند و چگونگی نگریستن به آن نیز متاثر از آن تجربه‌هاست.

بنابراین، همانطور که هر عکس یک سوژه دارد و از زاویه‌ای خاص به آن می‌نگرد؛ هر نوشته هم یک موضوع دارد و نویسنده از زاوایه‌ای خاص به آن می‌پردازد. همانطور که می‌شود از یک موقعیت خاص ده‌ها عکس متفاوت گرفت، درباره یک موضوع هم می‌شود از زوایای بسیار سخن گفت. انتخاب سوژه هم بر همین اساس است. هم می‌شود درباره هر چیزی سخن گفت و هم نمی‌شود. گاهی آدم خودش را در موقعیتی می‌یابد که گویی نمی‌تواند درباره هیچ چیز حرف بزند. زمانی که آدم از خودش می‌پرسد: آیا حرفی برای گفتن مانده است؟ آیا اصلاً این موضوع ارزش نوشتن دارد؟ آیا مخاطبان این متن آنچه را که من می‌خواهم بنویسم بهتر از من نمی‌دانند؟ آیا در میان این همه گرفتاری ریز و درشت زندگی اصلاً کسی مجالی برای خواندن این شرح پریشانی و قصه بی سر و سامانی دارد؟ حالا به فرض هم که کسی آن را بخواند؛ چه دردی دوا خواهد شد؟ چه گره‌ای باز خواهد شد؟ خلاصه این‌ها همه پرسشهای سهمگینی است که هر نویسنده‌ای را با تردید مواجهه می‌کند.

اما از سوی دیگر می‌شود درباره هر چیز حتی بدیهی‌ترین چیزها هم حرف زد و سخنی تازه به ارمغان آورد. زیرا بدیهیات بزرگترین رازهای جهان‌اند. وقتی چیزی بدیهی به نظر می‌رسد یعنی ما تقریباً هیچ از آن نمیدانیم. البته این یک ناسازنما (پارادوکس) غریب است. گویی هر چه مفهومی آشناتر باشد وقتی قرار بر توصیف و تعریف آن می‌رسد کار دشوارتر می‌شود. امتحانش مجانیست. شما در یک پاراگراف بنویسید معنای زندگی چیست؟ یا خوشبخت کیست؟ یا آزادی چیست؟ این‌ها همه مفاهیمی ملموس و آشنا هستند ولی نوشتن درباره هر یک بسیار دشوار است. هر جمله درباره هر یک از این مفاهیم با هزار اما و اگر همراه است. در نهایت ما مجبوریم به وجهی از وجوه هر یک بپردازیم به امید آنکه نوری به آن تابیده شود. اما در نهایت همیشه حرفی ناگفته خواهد ماند. به همین دلیل نوشتن همیشه خطرناک است.

من در یازده سال گذشته و در این نوشته‌های پراکنده کوشیده‌ام درباره تجربه‌های زیسته خودم از خوشه‌چینی در چند قلمرو اصلی بنویسم، که اغلب با هم همپوشانی دارند و عبارتند از: ادبیات، فلسفه، خواندن، نوشتن، حرفه کتابداری، کتابداران،‌ کتابخانه‌ها، آموزش و یادگیری، روش‌های پژوهش کیفی و تعامل انسان و اطلاعات. اما مشکلی که همیشه داشتم این ذهن بی‌خانمان است که نه مدار دارد و نه قرار! مرتب از شاخه‌ای به شاخه دیگر می‌پرد و مرا با خود می‌برد. به قول حضرت مولانا: کی شود این روان من ساکن،‌ این چنین ساکن روان که منم! در پایان سپاسی دوباره دارم از شما گرامیان که خواننده این نوشته‌ها بودید. همانطور که عرض کردم، هدف اصلی گشودن بابی برای گفتگو درباره مباحث مرتبط با رشته و حرفه ما بوده است. در نهایت امیدوارم وقت شما را با حرف بیهوده‌ای نگرفته باشم و برایتان هر کجا که هستید آرزوی تندرستی، شادکامی و بهروزی روزافزون دارم.  

منصوریان ، یزدان. « صدمین سخن یک ذهن بی‌خانمان». سخن هفته لیزنا، شماره 542،  17خرداد ۱۴۰۰.

--------------------------

منبع:

منصوریان، یزدان. (1395). چرا نوشتن همیشه خطرناک است؟ ماهنامه انشا و نویسندگی. شماره 72،‌ ص. 22-15.

------------------------------

[1] Hermeneutics

[2] The Death of the Author

[3] Roland Barthes

[4] Ansel Adams