داخلی
»برگ سپید
درباره نویسنده
حمید داوودآبادی متولد ۲۵ مهر ۱۳۴۴ در شهر تهران، اصالتش به شهر داوودآباد اراک استان مرکزی بر میگردد. داوودآبادی در سال ۱۳۶۰ در سن ۱۶ سالگی به منطقه سومار کرمانشاه اعزام شد و تا پایان جنگ تحمیلی در عملیاتهایی چون بیتالمقدس، رمضان، والفجر ۸، کربلای ۱، کربلای ۵، کربلای ۸ حضور داشت. داوودآبادی از سال ۱۳۶۶ اقدام به نوشتن و انتشار مطالب سیاسی در روزنامه کیهان و ثبت خاطرات جنگ در روزنامه جمهوری اسلامی کرد. سال ۱۳۷۰ اولین کتاب خود را با نام یاد یاران منتشر کرد. از جمله آثار او میتوان به آسمان زیر خاک، از معراج برگشتگان، ۳۷ سال، چادر وحدت، حماسه ذوالفقار، خاطرات انقلاب اسلامی، خاطرات شکنجه، ناگفتهها، دیدم که جانم میرود، عباس برادرم و… اشاره کرد.
درباره کتاب
کتاب «دیدم که جانم میرود» خاطرات حمید داوودآبادی نویسنده کتاب از معارج برگشتگان با شهید مصطفی کاظمزاده است که از اول آشناییشان شروع میشود یعنی از سال 58 تا 22 مهر 1361 که در سومار شهید شد. این کتاب، خاطرات جنگ نیست بلکه خاطرات رفاقتهای دوستانه بچههای زمان جنگ است که طبق روال زمانی خودش در کتاب روایت میشود. این کتاب توسط موسسه شهید احمد کاظمی منتشر شده است و همزمان با سالگرد شهید مصطفی کاظم زاده و در همان ساعت بر سر مزارش در بهشت زهرا قطعه 26 ردیف 94 شماره 9 ساعت 16:45 (لحظه شهادت شهید) با حضور خانواده و دوستان شهید رونمایی شد.
نقد و بررسی کتاب
این متن بخشی از یکی رمان عاشقانه و رمانتیک امروزی نیست بلکه روایت دو نوجوان تهرانی به نامهای مصطفی و حمید میباشد که در روند شکلگیری انقلاب و تظاهراتها باهم آشنا میشوند و این دو نفر انقدر شیفته هم میشوند که تحمل چند ساعت دوری همدیگر را ندارند تا آنجا که نویسنده در قسمتی از کتاب میآورد که مصطفی هر روز صبح قبل از مدرسه رفتن یک مسیر تقریبا طولانی را طی میکند تا قبل از رفتن به مدرسه حمید خود را زیارت کند این کار تا آنجا پیش میرود که مادر مصطفی با حمید دعوا میکند و از او خواهش میکند تا دیگر با مصطفی کاری نداشته باشد و ادعا میکند از زمانی که با حمید آشنا شده درسهایش به طور چشمگیری افت پیدا کرده است.
یکی از ویژگیهای اصلی این کتاب که باعث گریه و خنده خواننده همزمان با گریه و خنده مصطفی و حمید میشود نحوه روایت داستان میباشد که توسط خود حمید بیان میشود که عشق و علاقه ایشان به مصطفی را بعد از 20 سال از تک تک کلمات میتوان احساس کرد و به نظر میرسد و این جذبه و تاثیرگذاری داستان از برکات اشک چشم نویسنده میباشد که موقع نگارش روی برگ برگ کتاب ریخته شده است. کتاب "دیدم که جانم میرود" کتابی است ارزشمند برای هدیه دادن برای کسانی که دوستشان دارید و دلتان به مانند حمید و مصطفی برای هم میتپد.
ماجرای بین حمید و مصطفی از همین برادریهاست که دو نوجوان کم سن و سال با هم راهی جبهه میشوند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند. نویسنده این اثر خود راوی و همرزم و همراه شهید از زمان اولین برخورد، حضور در چادر وحدت برای مقابله با گروههای منافقین و معترضین به جمهوری اسلامی، گرفتن رضایت خانواده و حضور در جبهه جنگ، اعزام به منطقه سومار و شهادت مصطفی... شرح این رفاقت آنقدر شیرین است که وقتی به لحظهی جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
بریدهای از کتاب
چه کار باید میکردم، اصلا چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت: تنهای تنها. اما من نمیخواستم بروم. اصلا من اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. برنامهها داشتم برای فرداهای دوستیمان. حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمه راه. من که ماندم! من که اصلا اهل رفتن نبودم. ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف میکردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود، حتما میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم بر میگرداندم.
سخن آخر
کتاب دیدم که جانم میرود، کتابی است جامع و کامل در بستر غیرت و احساس و سختی و زیبایی سرگذشت آدمهای اسطورهای را شرح میدهد که واقعا خدایی بودند و دوستیهایشان از جنس هدف و زندگی بوده اهدافی همچو نزدیکی بیشتر به خدا و در آخر شهادت برای نسل ما که از این اتفاقات و صحنهها هم خوشبختانه و هم متاسفانه بویی نبردهایم کمکی بود برای درک کردن و تصور کردن حال و هوای مردان بیادعای آن زمان فرجام کلام ارزش خواندن و کمی به فکر فرو رفتن را دارد.
بسمه یا انیس من لا انیس له "غارت عشق برده نقدم و جنس رشته عشوه بسته پودم و تار" و عشق، در رابطه با این کتاب به خودمان نقد دارم، به دلهایمان و اینکه چه اتفاقی افتاد که عشق، تحریف شد. وقتی باصفا شدی، وقتی نشستی زار زار گریه کردی و خالی شدی، وقتی توی اون حالت یه دوست عزیزی توی قلبته، اونوقت میفهمی عشق، ورای جنسیت و ورای تمام باورهای ماست. عشق، یعنی مخلص خالص بودن. یعنی رفیق. و ما از رفاقت چه میدانیم... کتاب حکایت عاشقی به سبک نور بود. کتاب حکایت رفاقت بود، از نوع جاویدالاثر..
یه دوست خوب، یه همراه، یه رفیق که در نوجوانی وقتی شرایط گناه هم فراهمه از آن دوری میکنه و باعث میشه یه دختر نوجوون هم دست از خطا بکشه، خیلی روح بلندی داشتی آقا مصطفی! امیدوارم در این وانفسا که گناه رواج پیدا کرده خواندن زندگی این شهید به عزیزای نوجوان و جوانمون کمک کنه مراقب خودشون باشن تا آلوده به گناه و حرام نشن و سهم همه یکی از این دوستهای ناب بشه. خوشا بحال آقای داوودآبادی که این دوستی را تجربه کردن! واقعاً آقا مصطفی جانِ ایشون بودند و رفتنشون برای ایشون خیلی سخت بوده. میتونیم تصمیم بگیریم که مثل این شهید باشیم و دوست باشیم به معنای واقعی! ای ساربان آهسته رو که آرام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود من ماندهام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم میرود گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمیماند که خون بر آستانم میرود محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم میرود او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم میرود برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم میرود با آن همه بیداد او وین عهد بیبنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم میرود بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین که آشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود شب تا سحر مینغنوم و اندرز کس مینشنوم وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من هم کار از آنم میرود در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
ماجرای بین حمید و مصطفی از همین برادریهاست که دو نوجوان کم سن و سال با هم راهی جبهه میشوند و در نهایت نیز شهادت مصطفی او را از حمید که برادر واقعیاش شده بود، جدا میکند. شرح این رفاقت آنقدر شیرین است که وقتی به لحظهی جدایی آن دو میرسد، حمید میگوید: «دیدم که جانم میرود.»
منبع
وب سایت طاقچه، حمید داود آبادی ، نشر شهید کاظمی،بازیابی شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۰۱به آدرس لینک
وب سایت خبرگذاری مهر به لینک
وب سایت فرا کتاب به لینک
مشخصات کتاب
داود آبادی، حمید. دیدم که جانم میرود/ تهران: انتشارات شهید کاظمی، 1395. (264 ص)
درباره نویسنده این متن
صبا پاکزادیان، متولد و بزرگ شده دیار کهن شهرستان مهدیشهر (استان سمنان)، دارای مدرک کارشناسی علم اطلاعات و دانششناسی دانشگاه سمنان و عضو شورای مرکزی انجمن علمی دانشگاه، علاقمند به فعالیت فرهنگی در زمینه کتاب، مطالعه، خواندن
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.