داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
شهناز جاودانی : همراه میشویم با جرعهای دیگر از قصه کتابخانه پویش، دغدغهها و فراز و فرودهایش.
یادآور میشوم، چنانچه ریزتر به جزییات پرداخته شده، تنها به دلیل تجسم بیشتر شرایط نامطلوب کتابخانه برای خواننده است و روی سخن با کسی نیست.
هیجدهم مهرماه 85، اولین تجربه نه چندان شیرین در کتابخانه پویش را پشت سرگذاشتم. آن یک روز برایم به اندازه یک سال طولانی و طاقتفرسا بود. هنوز در دلواپسیهای خود غوطهور بودم که زنگ پایانی مدرسه به صدا درآمد. احساس میکردم از بند رها شدهام. با عجله از کتابخانه خارج شدم و به سمتِ حیاط مدرسه رفتم. با تنفس هوای بیرون کمکم انرژی از دست رفتهام که حاصل عدم آمیختگی روح و جسمم در فضای نامطلوب و شرایط ناهماهنگ کتابخانه بود را باز یافتم.
آن روز با دل مشغولیهای زیادی که داشتم، به خانه برگشتم. با دیدن گلهای دو طرف باغچه که هنوز دستان زمخت پاییزی آنها را از آغوش شاخه جدا نکرده بود و الماس وجودیشان را درهم نشکسته بود. ابعاد بانشاط و پنهان شدهام را ترغیب و ارزش مهربانی را برایم تایید مینمودند، کمکم که آزادی درونم را حس میکردم. در چنین شرایطی، نوشتههای کریستفر الکساندر [1] در کتاب معماری و راز جاودانگی؛ راه بیزمان ساختن، ترجمه مهرداد قیومی بیدهندی، (1389) ذهنم را به خود معطوف کرده بود. او نوشته بود: به نظر چنین مینمایاند، فضاها چه در عملکرد و چه در وظایف برای ساکنین خود چیزی شبیه خانه میباشند. این پیوند نامحسوس و ارزشمند بین فضا و انسان میتواند احساسات درونی او را تحت تاثیر قرار دهد.
مرور این نوشته سبب شد تا بر دغدغههای ذهنیم بیشترغلبه کنم و برای حیات اجتماعی و توانِمحیطی کتابخانه تمام تلاش خود را بکار بگیرم.
از این رو، لازم بود برای پیشبرد اهداف خود، تیمی به عنوان حامی، متشکل از دانشآموزان و اولیا مدرسه تشکیل دهم، تا بهتر بتوانم در راستای امور کتابخانه حرکت نمایم.
روز بعد، با اعاده احترام و گپ و گفتی دوستانه با مدیر مدرسه و معاونین، از آنها خواستم تا همکاریهای لازم را با کتابخانه به عمل آورند، در ادامه شرح وظایف کتابدار مدرسه را از مدیر درخواست نمودم. شرح وظایف نوشته شده، بیشتر شبیه به شرح وظایف نگهبانان قلعه بود و برای کتابخانه بازدهی نداشت. همان روز تصمیم گرفتم، عملا نشان دهم یک کتابخانه، مشروط به این که، محلی برای گردآوری، ذخیره و بازیابی اطلاعات است، باید مکانی شوق برانگیز و جذاب برای فعالیتهای مدرسه و دانشآموزان باشد و این سرمایه گمشده همانا محلی برای حضور هرچه بیشتر دانشآموزان در تمامی ابعاد تحصیلی و اجتماعیشان باشد.
پس از یایان ساعت کار مدرسه، از سرایدار مدرسه خواستم با هزینه خودم قفل درب کتابخانه را که در قسمت فوقانی آن تعبیه شده بود و به زحمت میشد آن را باز و بسته کرد، در جای مناسب و استاندارد درب قرار دهد.
فردای آن روز که به مدرسه رفتم سرایدار که بسیار زرنگ، منضبط و باسلیقه بود. قفل را آن طور که میخواستم درست کرده بود.
کمی قوت قلب گرفتم که میتوانستم با کمک سرایدار تا حدودی سایر شرایط ناهموار کتابخانه را برطرف نمایم. اگرچه، عوامل بیشماری علاوه بر، نامطلوب بودن منابع، فرسودگی قفسهها، میز و صندلیها و غیره وجود داشت، اما رنگ دیوارها، درب و پنجره، نور، گرمایش و سرمایش آن هم در فرسودگی و بیروح بودن فضای کتابخانه بیتاثیر نبودند. از طرفی فضای کتابخانه، محل انبار وسایل اضافی و دوریز مدرسه شده بود.
از همان لحظات آغازین صبح که وارد مدرسه شدم، بیدرنگ دستکشهایم را پوشیدم و آماده پاکسازی وسایل اضافهای شدم که فضای کتابخانه را اشغال کرده بودند. وسایلی که به موجودیت کتابخانه تعلق نداشتند. ساعت از دو بعدازظهرگذشته بود و من همچنان مشغول کار بودم. ساعت کاری مدرسه به پایان رسیده بود. همه به منزل رفته بودند. اما من چند نفر از خدمتگزاران مدرسه مانده بودیم. کیسههای بزرگ زباله پرشده بودند از کاغذهای اضافی و وسایل دورریز، مانند طلق و شیرازههای کهنه، اوراق امتحانی سالهای پیش، نقشههای فرسوده و پاره و خلاصه هرچیزی که در مدرسه بیمصرف مانده بود، فضای انبار (کتابخانه) را اشغال کرده بود.
شوربختانه انبار (کتابخانه) قصه ما خیلی مظلوم واقع شده بود. در همین حال و هوا بودم که خانم سرایدار سری به کتابخانه زد و به جای این که پیشنهاد کمک نماید، عرض اندامی کرد و گفت، مدیر اطلاع دارد که باید این وسایل دور ریخته شود. از بخت بد خانم سرایدار با مدیر خیلی دخترخاله بود. به هرحال کیسهها را در حیاط خلوت مدرسه گذاشت و فردای آن روز آنها را به مدیر نشان میدهد. مدیر مدرسه کلا آدم مرتبی نبود و زیاد به کتابخانه اهمیت نمیداد، اصلا دوغ و دوشاب برایشان یکی بود. چند روزی بود که مشغول کار و مرتب کردن کتابخانه بودم. سعی میکردم برای آماده شدن فضای کتابخانه، ساعتها در مدرسه بمانم تا زودتر رونق بگیرد. از آن جا که، نه کادر مدرسه با من آشنایی داشتند و نه من با آنها. خانم سرایدار مرتب گزارش کارهایم را به مدیر مدرسه میداد. به همین دلیل، با هرحرکتی درخصوص جابجایی وسایل کتابخانه، مورد مأخذه مدیر و معاونین قرار میگرفتم. از نظر آنان کتابدار مترسکی بیش نبود و بیشتر باید به کارهای دیگری مانند، معلم جانشین و غیره میپرداخت. کتابخانه از نظر آنان جایگاهی نداشت و بیاهمیت جلوه میکرد.
اما همچنان، بهطور خستگی ناپذیری در کنار کارهای دیگر مدرسه، به مرتب کردن کتابخانه ادامه میدادم و هیچ چیزی نمیتوانست مرا دلسرد کند. تقریبا کالبد وجودی کتابخانه از دیتاهای دوریز و اضافه عاری شده بود و جانی دوباره گرفته بود.
پس از مرتب شدن فضا، سراغ گزینش و دستهبندی منابع (کتابها و سیدی رامها و غیره) رفتم. حدود سیصد عنوان کتاب اهدایی فرسوده در حوزه مسائل شرعی و دینی که برای مسابقات دینی به ادارات اهدا میشوند و حدود 50 عنوان کتابهای تست کنکور سالهای خیلی دور که معلمان مدرسه، در گردگیریهای اسفند ماه روی دستشان مانده بود، موجودیت و دارایی کتابخانه بود که دو قفسه چوبی و دو قفسه فلزی مستعمل و پر از خاک و غبار روی هم انباشته شده بودند.
یاد قوانین پنجگانه شیالی رامام ریتا رانگاناتان [2]، ریاضیدان هندی و پژوهشگر برجسته دنیای کتابداری افتادم. این قوانین در کتابخانه پویش مصداق بیشتری پیدا میکرد. کتابها برای استفاده هستند[3]، وقت خواننده را هدر ندهید[4]، هرکتابی خوانندهاش[5]، هر خوانندهای کتابش [6]، کتابخانه ارگانیسمی است زنده و پویا [7].
به نظر میآمد نوشتن اصول رانگاناتان و نصب آن بر دیوار خالی و بد رنگ کتابخانه خالی از لطف نباشد. به همین منظور، قوانین با خطی خوش و قابی مناسب به دیوار کتابخانه الحاق شد. قوانین قاب شدهِ و تامل برانگیز رانگاناتان توجه هر تازه واردی به فضای کتابخانه را، به خود جلب میکرد.
ابتدای راه بودم و کار بسیار. هر روز گوشهای مرتب و مرمت میشد. از سرایدار خواسته بودم قفسهها را بشوید تا کمی رنگ باز کنند. پس از خشک شدن قفسهها، شروع به الکل زدن کتابها و چیدنشان به ترتیب الفبای عنوان در قفسه شدم. در این شرایط، چندین کتاب تست که برای آمادگی کنکور رشته ریاضی و فیزیک بود، نظرم را به خود جلب کرد. بر روی جلد کهنه کتاب نام یکی از فرزندان خانم مدیر نوشته شده بود. کتابخانه کنار اتاق مدیریت قرار داشت. گاهی در ساعات بیکاری، همکاران در اتاق مدیر جمع میشدند و از هر دری سخنی میگفتند. از آن جا که صدایشان در فضای کتابخانه مشهود بود. در مورد همسرش که صحبت کرده بود، حدس زدم، خانم مدیر، همسر دوست و همدانشکدهای همسرم در دانشگاه پلیس باشد. او را به خوبی میشناختم و از دوستان صمیمی همسرم بود. آن روز به بهانه کاری وارد اتاق مدیر شدم و خود را معرفی کردم. مدیر که کمی شوکه شده بود، از جایش بلند شد و ابراز خوشحالی کرد. برق خاصی در چشمانش موج میزد. تا آن روز موقع رفتن حتی خداحافظی هم را فراموش میکرد، اما آن روز به اتاقم آمد و گفت شما هم به منزل تشریف ببرید و خود را خیلی خسته نکنید. فردا همگی همکاری میکنیم. خیلی خوشحال بودم که خدای مهر، همانا مهرش را بر من جاری کرده است. این آشنایی بذر امیدی بود برای مساعدت مدیر با کتابخانه و کاهش حجم دغدغههایم. ده روزی از کار کردنم در هنرستان پویش میگذشت. فردای آن روز خانم مدیر پس از مراسم صبحگاهی و رفتن معلمان و دانشآموزان در کلاس درس، مرا به جمع همکاران معاون فرا خواند. میخواست مرا به طور ویژه به همکارانم معرفی کند. رو به همکاران کرد و گفت: خانم کتابداری که هر روز با سر و صورت خاک آلود به منزل میرود از دوستان خوب و خانوادگی من هستند. عشق به کار و وجدان کاری ایشان قابل ستایش است. از آنها خواست تا با کتابخانه همکاری کنند. همه از تعجب به من زل زده بودند که چرا من هم، مانند سایر کتابداران قبلی چشم بر مشکلات کتابخانه نمیبندم. چطور ممکن است کسی تا این حد برای خود قبول زحمت نماید.
کمکم که عشق به کار و خلوص نیتم، برایشان آشکار شده بود. آن فضای پرتنش سابق جای خود را به یک فضای دوستانه داده بود. هر روز صمیمیت من و همکارانم بیشتر و بیشتر میشد. این موضوع سبب آرامش خاطرم شده بود. تا جایی که حتی در منزل هم، کتابخانه پویش فکرم را به خود مشغول کرده بود.
با تلاشهای مستمر، دیری نگذشت که فضای کتابخانه هر روز بهتر از دیروز میشد. فضای متروک کتابخانه که تا آن هنگام کسی رغبت نمیکرد، حتی برای چند دقیقه در آن اتراق نماید، کمکم پاتوق بچهها و دبیران مدرسه شده بود. زنگهای تفریح فضای کتابخانه مملو از دانشآموزان میشد و درخواست رمان و کتابهای غیردرسی میکردند.
احساسِ تعلق و هیجان دانشآموزان و همکارانم نسبت به کتابخانه، اصطلاح فضاهای اجتماع گریز [8] و فضاهای اجتماع پذیر[9] را در خاطرم زنده میکرد. جان لنگ[10] در کتاب آفرینش نظریه معماری؛ نقش علوم رفتاری در طراحی معماری (1390)، ترجمه علیرضا عینیفر، به نقل از همفری آسموند[11] در باره این اصطلاحات چنین مینویسد: فضاهای اجتماعگریز، فضاهای مسقف یا غیرمسقفی هستند که به دلیل شرایط نامطلوب و ترکیببندی نامناسب رشته ارتباطات اجتماعی را از خود میپراکنند. در مقابل فضاهای اجتماع پذیر به دلیل شایستگی محیطی، افراد را به گردهم میآورد. لذا، شرایط اجتماعپذیری کتابخانه پویش و شور و شوق هرروزه بچهها در فضای آن، سبب شده بود که برای بهبود هرچه بیشتر آن، تمام توان خود را بکار بگیرم. از این رو، تصمیم گرفتم، برای این که کتابخانه نیازهای دانشآموزان را بیشتر پوشش دهد، چکلیستی از کتابهای درخواستی آنها تهیه کنم، تا در اولین فرصت آنهارا فراهم نمایم.
از آنجا که مدرسه در منطقهای محروم قرار داشت و کتابخانهاش چشمه خشکیدهای بود. نه عضوی داشت و نه بودجهای برایش در بودجه سالیانه مدرسه لحاظ شده بود. از این رو، باید هرچیزی که مورد نیاز کارم بود، با هزینه خودم تهیه میکردم. خوشبختانه سرایدار مدرسه حس همکاری خوبی داشت. برای خرید اقلام، مانندِ برچسب، خودکار، خطکش و سایر وسایل میتوانستم از ایشان کمک بگیرم.
همچنین، از مدیر درخواست کامپیوتر و پرینتر کردم تا با مکاتبه به موسسات و مراکز نشر، منابع مورد نیاز و درخواستی دانشآموزان را فراهم نمایم. اولین جایی که به نظرم رسید، موسسه آقای قلمچی بود. با مراجعه حضوری و پس از نامهنگاریهای پیدرپی، موسسه مذکور چندین عنوان کتاب تست برای رشتههای هنرستانی به مدرسه اهدا و ارسال کرد.
اواخر آبان ماه شده بود و تقریبا به هفته کتاب و کتابخوانی نزدیک میشدیم. تمام حواسم به موضوع کتاب و کتابخانهها جلب بود. در اخبار شنیدم که از طرف نشر شهر دومین نمایشگاه یاد یار مهربان پرپا شده است.
عصر بیست و ششم آبان 85 ساعت چهار عصر بود. درخواستی از طرف مدرسه نوشتم و پس از پایان ساعت کاریم از مدرسه راهی تهران شدم. تقریبا ساعت 6 عصر شده بود که به نمایشگاه یاد یار مهربان رسیدم. دومین سال برپایی این نمایشگاه بود، اقلام و تجهیزات ورزشی و وسایل کمک آموزشی مدارس شهر تهران را پوشش میداد.
در لابلای ازدحام جمعیت، مدیر نمایشگاه را به زحمت پیدا کردم. نامه را به ایشان دادم که از طرف هنرستانی واقع در شهر کرج، برای تجهیزات کتابخانهاش مراجعه کردهام.
مدیر نمایشگاه که خستگی از چهرهاش نمایان بود، با صدای بلندی گفت، خانم این تجهیزات فقط برای شهر تهران است نه شهرستانها.
چارهای جز این نبود که راهی برای متقاعد کردن آقای مدیر پیدا کنم. جز صبر چیزی به ذهنم نمیرسید. یک ساعتی با همه خستگی روحی و جسمی که احساس میکردم، غرفههای نمایشگاه را بازدید کردم. کمکم نمایشگاه داشت خلوت میشد. مدیر نمایشگاه برای رفع خستگی به سمت غرفه مدیریت که چند نفری آنجا نشسته بودند رفت. کمی صبر کردم تا چاییاش را صرف کند و تمدد قوا حاصل شود. جلو رفتم و خود را معرفی کردم که کتابدارم و مشکل تجهیزات کتابخانه دارم.
آقای مدیر که نامش را فراموش کردهام، نگاهی کرد گفت: من هم کرج زندگی میکنم. مشکلات مدارس کرج را اطلاع دارم، اما خانم عرض کردم که این تجهیزات برای مدارس شهر تهران است. از آن جا که میگویند،« عاقبت جوینده یابنده بود»، از سر مساعدت نامهای خطاب به مدیر توسعه منابع کتابخانهها در تهران، برای تجهیز شدن کتابخانه پویش نوشت. ساعت حدود 8 و سی شب بود که نامه را پس از قدردانی از مدیرگرفتم و نمایشگاه را به سمت کرج ترک کردم........
حال، همچنان سناریو پرپیچ و خم کتابخانه پویش پابرجاست و معتقدم جایی که جادهای وجود ندارد، باید جادهای ساخت.........
تا برگی دیگر بدرود .......
جاودانی، شهناز (۱۴۰۰) .« کتابخانه پویش: اجتماعپذیر یا جامعهگریز». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 50، 11 دی ۱۴۰۰.
-------------------------
پینوشتها:
4 . Every reader his book
5 . Every book its reader
6 . Save the time of reader
7 . A library is a growing organism
از لطف و ریزبینی حضرتعالی سپاسگزارم. این ویژگی تمامی کتابداران بزرگوار است. یقین دارم، در حوزه کتابداری،جز بذر عشق، دلسوزی، مسئولیتپذیری و تعهد محصول دیگری را نمی توان جستجو کرد. در نور و روشنی باشید.
ممنون بابت این مطالب ارزشمند و نیز ذکر تجربیات خود. وقتی متن را می خواندم گویا یک رمان ارزشمند بود. قلم شما بسیار روان و گیرا و جذاب است. در کار و خدمت ارزشمند خود موفق باشید. جامعه کتابداری و اطلاع رسانی نیاز به افراد با همتی مانند سرکار عالی دارد تا سودمندی خود را به عموم مردم نشان دهد.