کد خبر: 45351
تاریخ انتشار: شنبه, 07 اسفند 1400 - 12:35

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

رحمت‌الله فتاحی

منبع : لیزنا
حمید محسنی
رحمت‌الله فتاحی

حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار: امروز تصمیم گرفتم کتابی را معرفی کنم که قرار است در ماه‌های آتی منتشر شود.به همین دلیل هنوز نامی در شناسنامه‌اش ندارد؛ مثل نوزادی عزیز و در راه با چند اسم. شما هم می‌توانید در مراسم نامگذاری‌اش شرکت کنید.

نویسنده‌اش استاد رحمت‌الله فتاحی است که سعی می‌کند وجودش برای دیگران رحمت باشد نه زحمت. به همین دلیل هم در اول کتاب می‌گوید مثل شما هستم؛ فردی معمولی. با یک زندگی پرفراز و نشیب. با تلخ و شیرین زیاد. مثل همه. تفاوت در کم و کیف رخدادها و تجربه‌های ماست؛ همین است که با هم فرق داریم، که چیزی بدیهی است. ....

حکایت‌های این کتاب هم‌چون تابلوی نقاشی است که تلخ و شیرین یک زندگی و دنیای ذهنی‌اش را در یک بافت بزرگ‌تر، به وسعت خانواده یا کل جامعه، توصیف می‌کند که برای من یادآور هوشنگ مرادی کرمانی است در کتاب "شما که غریبه نیستید". برای من که خواندن‌اش این روزها لذت‌بخش است؛ بخصوص این که از دل برآمد. قسمت‌هایی از آن را اینجا منتشر کنم تا با حال و هوای آن آشنا شوید.

قصه‌های خواهرم، اقدس سادات

هنوز رادیو به خانه ما نیامده بود؛ هم گران بود و هم صدایش خوب شنیده نمی‌شد: داستان 1335 است تا 1340. در عوض، یکی از سرگرمی‌های دل‌نشین ما بچه‌ها، گوش دادن به قصه‌های خواهرمان اقدس سادات بود که از روی کتاب‌ها می‌خواند. او و خواهر بزرگ‌تر، اکرم سادات، تنها تا کلاس سوم در یکی از دبستان‌های ملایر درس خوانده بودند. اما شوربختانه، پدرم به خاطر سنت‌های نادرست آن روزگار، از ادامه تحصیل آنها جلوگیری کرده بود. اقدس سادات خیلی اهل مطالعه بود؛ همیشه دوست داشت کتاب داستان بخرد و بخواند.

یادم می‌آید با چه هیجانی انتظار می‌کشیدیم تا شب از راه برسد. همگی دور اقدس سادات جمع می‌شدیم تا بخشی از یک کتاب را بخواند و ما را به دنیای تخیلات ببرد. یکی از بهترین داستان‌ها "یک ایرانی در قطب شمال" (نوشته منوچهر مطیعی) بود که برایمان هیجان‌برانگیز بود. کتاب قطوری که هر شب بخشی از آن را می‌خواند؛ ادامه‌اش هم مثل داستان شب رادیو به شب‌های بعد حواله می‌شد. درخواست ادامه داستان‌خوانی هم بی‌فایده بود؛ دوست داشتیم ادامه ماجرا را بفهمیم. اما می‌گفت باید زود بخوابیم.

چنان در عمق داستان غوطه‌ور بودیم که نگران قهرمان ایرانیِ داستان بودیم که تنها در قطب شمال و یخ و سرمای آن سرگردان بود! نگران حمله خرس‌های قطبی هم بودیم. به همین دلیل، در وحشت به سر می‌بردیم. تمام داستان همچون فیلم در خیال ما شکل می‌‌‌گرفت و در آن غرق بودیم؛ بخشی از داستان و دشواری‌هایش بودیم و در جستجوی راه حل و نجات!

شنیدن داستان‌های کتاب "شهرآشوب" (نوشته سبکتکین سالور) از زبان اقدس سادات هم برای ما لذت‌بخش بود. داستان رشادت‌های سرداران و بزرگ‌مردان ایرانی در جنگ‌ها بود که برای ما خیلی ارزشمند بود و برانگیزاننده روح وطن‌دوستی.

داستان‌های دیگری هم برای ما روایت می‌کرد. یکی از آنها "جک و لوبیای سحرآمیز" بود که ما را به دنیای تخیل می‌برد؛ حسابی کیف می‌کردیم.

اقدس سادات تا قبل از ازدواج، همچنان برای ما داستان می‌خواند؛ حتی داستان‌های بزرگسالان را به زبان کودکانه و با آب و تاب برای ما بچه‌ها تعریف می‌کرد؛ چیزهایی را از خودش به آنها اضافه می‌کرد که کم و بیش برایمان قابل تشخیص بود؛ معمولا حس و هیجان آن متفاوت بود و گاهی گیج‌کننده؛ زیرا همین جا بود که سرنخ‌ها گم می‌شد و با حسی ناآشنا ترکیب می‌گشت که هنوز هم به هنگام درک نادرست چیزها تکرار می‌شود! چیزی متغیر بین نفهمیدن و فهمی معلول. همین تصویرهاست که در ذهن ما حک می‌شود تا پاسخ درست و درست‌تر بگیرد؛ گرچه آن موقع با تخیل و رفتاری کودکان حل و فصل می‌شد.

الان می‌فهمم که این داستان‌ها و کار خواهرم چقدر در آرامش روان و نیز در پرورش قوه تخیل ما نقش‌آفرین بود.

گازاروک و آن ماجرای تلخ

گازاروک نوعی سوسک است از تیره قاب‌بالان. گازاروک سبز براق (متالیک) و گازاروک طلایی براق، هر دو بسیار زیباست. بچه‌ها و نوجوانان بروجرد و ملایر این حشره را خیلی دوست دارند؛ شاید به خاطر پروازش به هنگام بازی با نخی که به پای آن می‌بستیم؛ یک سر این نخ مثل بادبادک همیشه به ما وصل بود. طبیعتا نمی‌توانست زیاد دور شود. به ناچار دور خودش در یک مسیر دایره‌ای چرخ می‌زد و چرخ می‌زد تا خسته شود. سکان پروازش دست ما بود! گویی خودمان داریم چرخ می‌زنیم با بدن‌مان. گازاروک حس پروازمان را غنی می‌کرد! کیفی داشت.

خوراک گازاروک شیره درخت بید بود. همان جا هم شکارش می‌کردیم. برخی آن را از باغات اطراف می‌گرفتند، به شهر می‌‌آوردند و می‌فروختند. تجارتی شده بود: سبزها یک قران و طلایی دو قران.

گازاروگ‌بازی گاهی شبیه یک کارناوال یا جشن خیابانی بود که در فصل‌های خاص رونق بیشتری داشت؛ جا و مکان خاصی نمی‌خواست. در کوچه و خیابان و هر جایی می‌توانستی پروازش دهی. محل پرواز بیشتر به کم و کیف نخ و بخصوص اندازه‌اش ربط داشت. قوّت پرنده و خلبان‌اش هم بی‌تاثیر نبود! با این حال، شانسی نسبتا برابر وجود داشت.

تعداد زیادی کودک و نوجوان را در کوچه و خیابان می‌دیدی که هر کدام دارند برای خودشان گازاروک پرواز می‌دهند و هدایت‌ا‌ش می‌کنند! بعضی وقت‌ها پیرمردهای بیکار هم کنار پیاده‌روها مشغول گازاروگ‌بازی بودند! هر وقت تفریح‌شان تمام می‌شد، گازاروک را با یک حبه قندِ مرطوب داخل قوطی کبریت می‌گذاشتند تا قند بخورد و زنده بماند. حتی تماشای نمایش و رقابت در این و آن محل لذتی بود هیجان‌آور، چه برسد پرواز دادن‌اش.

داداش عزت ما هم مثل داداش عباد پر شر و شور بود. جایی بند نمی‌شد. گاهی شیطنت می‌کرد. به بزرگ‌ترها، و پند و اندرزشان گوش نمی‌داد. همان کاری را می‌کرد که می‌خواست؛ در دل‌اش بود. یکی از این کارها گازاروگ‌بازی بود.

همین کار به نظر ساده برای خودش آداب و رسومی داشت؛ شور و هیجان آماده‌سازی مقدمات کار، دست کمی از خود بازی نداشت.

تابستان سال 1337 بود که با داداش حشمت و داداش عزت پیاده راه افتادیم به سمت چُغاسرخر (یا چغاسرخه) تا از درختان بید آن جا، گازاروگ شکار کنیم. چغاسرخر یک ییلاق پردرخت بود نزدیک بروجرد که الان یک منطقه گردشگری است. چغاسرخر یک رودخانه نسبتا بزرگ داشت که اطراف‌اش پر از درخت بید بود.

داداش عزت رفت بالای یکی از همان بیدهای بزرگ که چند تا گازاروک داشت دور و برش پرواز می‌کرد. گازاروگ‌هایی که بی‌آرام و قرار بودند؛ دائم از این شاخه به آن شاخه می‌رفتند؛ شاید در جستجوی شیره یا چیزی بودند.

خودمان دست کمی از گازاروگ نداشتیم؛ چون شکار گازاروگ چیزی شبیه پرواز و خطرات‌اش بود. پرانرژی بودیم و ماهر در بالا رفتن از دار و درخت‌؛ بدون ترس و وحشت از سقوط و درد و بلای آن.

این بار نوبت داداش عزت بود؛ رفت تا آن بالای بید و بالاتر تا بالاخره توانست دو گازاروک سبز بگیرد؛ گذاشت تو جیب‌اش و ادامه صعود و پرواز! درختی نسبتا بزرگ با شاخه‌های بلند و نازک. من و داداش حشمت فریاد می‌زدیم که همین دو تا کافی است! اما گوش‌اش به این حرف‌ها بدهکار نبود. می‌دانستیم که از آن به بعد شاخه‌ها ترد و شکننده است. شوخی‌بردار نبود.

دم غروب بود و همهمه رودخانه؛ هر چه بود شبیه "صدای پای آب" در شعرهای سهراب سپهری نبود که بعدها آن را خواندم. بلافاصله فهمیدم که آب‌ها نیز در برخورد با هم و با سنگ و صخره و تنه‌های درخت به جوش و خروش می‌آیند؛ صدای‌شان تنها از پا و پاکی و روانی‌شان نیست؛ حتی نسبتی دارند با تپش قلب ما! و همین ترکیب است که صدا دارد. صدایی که گاه وحشتناک است؛ صدای یک پای نرم و آهسته نیست! ویرانگر است.

به سختی صدای عزت را شنیدم که می‌گفت یک گازاروک طلایی دو قرانی دیدم. با التماس گفتم تو را به خدا بالاتر نرو. اما عزت تنها به صدایی گوش می‌کرد که در درون‌اش بود. صدا و همهمه بیرون را نمی‌شنید. حتی اگر به گوش‌اش می‌رسید.

گوشم به صدای رودخانه بود و نگاه‌ام به قسمتی از آب که پرعمق‌تر بود و جریان کمتری داشت. اما یک لحظه حس کردم که همه اینها ترکیب شده با صدایی که شبیه شکستن شاخ و برگ درخت است؛ تکه‌های سنگین‌تر چوب هم رسیده بود به همان جایی که نگاهم به آن بود. در کسری از ثانیه متوجه صداهایی شدم که دارد به من نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود؛ به همان سرعت همه نگاه و بدن‌ام به سمت آسمان شد و عزت که دارد با شاخ و برگ شکسته فرود می‌آید، و بلکه سقوط می‌کند! به سرعت رسید به پای درخت. همه اینها یک لحظه بود؛ عزت روی سنگ‌های کنار رودخانه فرش شده بود. دمر افتاده بود. اما دیدم که به همان سرعت بلند شده است.

دماغ عزت شده بود رودخانه خون. وحشت ما با دیدن خون بیشتر شد. اما خودش فوری رفت کنار رودخانه و دارد صورت و بینی خون‌آلودش را می‌شوید. خون بند نمی‌آمد و با رودخانه جاری شده بود.

کم‌کم داشت شب می‌شد و برگشت‌مان در آن تاریکی خطرناک بود. باید هر چه زودتر برمی‌گشتیم. بالاخره عزت با دماغ خون‌آلود از کنار رودخانه جلو افتاد و من و داداش حشمت دنبال‌اش. خیلی می‌ترسیدم اما عزت عین خیال‌اش نبود. با دو انگشت سوراخ‌های بینی‌اش را گرفته بود و تند می‌رفت. پیراهن‌اش خونی بود.

یک ربع بعد به خانه رسیدیم. مادر بیچاره با دیدن این همه خون روی پیراهن عزت، و دماغ ورم‌کرده‌اش وحشت کرد. عزت نمی‌توانست حرف بزند. من فوری با گریه ماجرا را تعریف کردم.

انتظار یک کتک حسابی را می‌کشیدم اما مادر ترجیح داد زودتر خون دماغ عزت را بند آورد. بلافاصله او را به کنار حوض در وسط حیاط برد، سرش را خم کرد و با آفتابه شروع کرد به ریختن آب. تقریبا سه تا آفتابه را روی سر عزت کم‌کم ریخت تا سرمای آب مانع خون‌ریزی شود. پیراهن عزت را نیز درآورد و انداخت توی تشت تا بعدا آن را بشورد.

نیم ساعتی گذشته بود از بند آمدن خون عزت. حالا دیگر نگران تنبیه سختی بودیم از مادر. اما ناغافل گفتم گازاروک، گازاروک! به فکر دو گازاروکی افتادم که توی جیب عزت بود. عزت فوری دست برد داخل جیب‌اش و این ور و آن ور کرد تا گازاروک را پیدا کند! خبری از آن موجودات زیبای سبز براق نبود. ظاهرا وقت و هوش کافی داشتند تا فرار کنند.

هر سه تای ما درمانده بودیم؛ نه گازاروک سبز یک قرانی داشتیم و نه توانسته بودیم آن گازاروک طلایی دو قرانی را بگیریم که نزدیک بود جان‌مان را بگیرد و این همه عذاب‌مان داده بود. جرات این را هم نداشتیم که دوباره به چغاسرخر برویم. حتی دیدن گازاروک نیز حال‌مان را بد می‌کرد و پشت‌مان را می‌لرزاند.

یک کتک سیر هم به مادر بدهکار بودیم!

محسنی، حمید (۱۴۰۰) .« رحمت‌الله فتاحی». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزناشماره  58، 7اسفند  ۱۴۰۰.