داخلی
»برگ سپید
پائولو کوئلیو[1] (1947-...) نویسندۀ برزیلی مسیحی که از سال 2007 تاکنون سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بینفرهنگی است. او از انتشار آثارش در فضای اشتراکی اینترنت حمایت میکند و همچنین طرفدار آزادی مواد مخدر مانند ماری جوانا و کوکائین است و خودش هم سابقۀ مصرف مواد مخدر دارد. کوئلیو غیر از نویسندگی، مدتی بهعنوان بازیگر، روزنامهنگار و کارگردان تئاتر نیز فعالیت کرده است. نخستین کتابهای او توفیق چندانی پیدا نکرد اما آرامآرام معروف شد و برخی از کتابهایش، هم از نظر نسخههای فروشرفته و هم از نظر تعداد ترجمه به زبانهای مختلف، رکودهای خاصی را در تاریخ نشر جهان (در مقیاس یک مؤلف زنده) ثبت کردند. وی تاکنون بیش از 30 کتاب بهرشتۀ تحریر درآورده که البته همۀ آنها در طبقۀ رمان و داستان نیستند.
او یک سال در مدرسۀ حقوق درس خوانده و سپس آن را رها کرده است. در سنین 16 تا 20 سالگی در بیمارستان روانی بستری شد و سه بار از آنجا فرار کرد (در منبع، اشارهای به این نشده که آیا تمام این چهارسال را بستری بوده و سه بار فرار کرده یا چندین بار به مدتهای محدود بستری شده و سه مرتبهاش را بهپایان نبرده و فرار کرده است.) البته طبق گفتۀ خودش، دلیل فرارش این نبوده که در آنجا با او بدرفتاری میشده است، بلکه به این دلیل فرار میکرده که آنها نمیدانستند باید با او چه کنند. (ویکیپدیا، 2022)
معرفی مترجم
آرش حجازی (1349-درقیدحیات) مترجم، نویسنده، پزشک و ناشر (نشر کاروان) ایرانی است. در منبع، 4 رمان از او معرفی شده که برخی فروش مناسبی داشتهاند و برخی مورد استقبال خوانندگان قرار نگرفتهاند. همچنین 28 اثر ترجمهای نیز برای او ثبت شده است که اغلب آنها متعلق به کوئلیو هستند. (ویکیپدیا، 2022)
معرفی کتاب
این کتاب را در سال 89 در وقتهای تلفشدۀ پمپ بنزین و کارواش و غیره خواندهام (عمق فرهیختگی بنده قشنگ روشنه یا بیشتر توضیح بدم؟! ?). خودِ رمان، فارغ از مقدمه و فهرست و غیره، مشتمل بر 189 صفحۀ 26 خطی است. البته ابتدای کتاب چندین مصاحبه و سخنرانی از کوئلیو هم منتشر شده (تقریباً 29 صفحه) که مربوط هستند به سال 79 یعنی زمانی که او بازدیدی از ایران داشته است.
ماجرای این رمان قصۀ دختری است که تقریباً هیچ کم و کسری در زندگی ندارد اما از سرِ شکمسیری و خوشیِ زیادی، با خوردنِ قرص، دست به خودکشی میزند اما این خودکشی موفقیتآمیز نیست و به بیمارستان میرود. در بیمارستان او را از مرگ نجات میدهند اما به او گفته میشود که چون با قرص خودکشی کرده و سم در بدنش اثر گذاشته است، احتمالاً تا چند روز آینده خواهد مُرده و کاری از دست کسی برنمیآید! اساسِ داستان، همین چند روز زندگی ورونیکا در بیمارستان است که البته حالش درحدّی بد نیست که نتواند از تخت پایین بیاید. گفتنِ بیشتر، لو دادن ماجراست.
از این کتاب، فقط توانستم سه صفحه را بهعنوان صفحات جالب علامت بزنم؛ یکی مربوط به یک میانقصه است دربارۀ مردمِ خوب یک سرزمین که پادشاه خوبی هم دارند اما دشمنی دارند که روزی در منبع آب شهر، دارویی میریزد که باعث دیوانگی مردم میشود؛ بعد از این ماجرا، دستوراتِ صحیح پادشاه بهنظرِ مردم (که حالا دیوانه شدهاند) دستورات غلطی میرسند و درنتیجه بنای نافرمانی میگذارند؛ پادشاه متوجه ماجرا میشود و میبیند دلیل دیوانه نشدنِ خودش و اطرافیانش این است که آنها منبع آبِ جداگانهای در قصر دارند که دشمن نتوانسته آن را هم آلوده کند. تدابیر پادشاه برای غلبه بر این مشکل راه بهجایی نمیبرند، درنهایت پادشاه تصمیمی میگیرد که همهچیز را بهجای اول برمیگرداند یعنی حکومت بر مردمی که مثل گذشتهها، پادشاهشان را قبول دارند و از او پیروی میکنند. تصمیم پادشاه این بوده که خودش و اطرافیانش نیز از آن آبِ دیوانه کننده بنوشند! درواقع همه دیوانه میشوند و وقتی پادشاه دستورات غلط و دیوانهواری صادر میکند، این دستورات دیگر برای آن مردمِ دیوانه، غلط بهنظر نمیرسند و درنتیجه اطاعت میکنند! بهقول معروف: «دیوانه چو دیوانه ببیند، خوشش آید!». البته این تصمیم زیرکانه، پیشنهاد همسر پادشاه بوده است! (امان از دست خانمها ?).
صفحۀ دیگری که علامت زدهام مربوط میشود به پیشینۀ عاشقانۀ مجسمۀ «پرسرن (شاعر معروف اسلوونیایی)» در میدان مرکزی شهر «لوبلانا[2] - (پایتخت اسلوونی)»؛ چشم این مجسمه به خانهای در حاشیۀ همین میدان خیره مانده است؛ خانۀ همان دختری که عاشقش بوده و تصویری از آن دختر نیز بر دیوار سنگی این خانه حکاکی شده است. گویی، چشم عاشق تا ابد به چهرۀ معشوق گره خورده است.
و اما صفحۀ سومی که علامت زدهام، به نکتۀ جالبی اشاره میکند و میخواهد بگوید «افسردگی» و «دپرشن» و حرفهایی مثل «آآآآآه کسی منو درک نمیکنه» و «آآآآآه من تنها هستم» و «آآآآآه چرا کسی بهفکر مشکلات فلامینگوها نیست» و غیره، دلِ خوش و شکمِ سیر میخواهد و خلاصه ادا و اطواری بیش نیست! این حقیر نیز عمیقاً با این نکته موافقم! ? و آماری هم در اواسط داستان ارائه میکند مبنی بر اینکه در زمانهای سختی و بدبختیِ عمومی مثل قحطی و جنگ و بیماریهای واگیردارِ ناجوری مثل وبا و طاعون، آمار افسردگی و جنون و امثالهم بهشدت پائین میآید. معنی این حرف این است که وقتی واقعیتهای زندگی، سیلیِ محکمی به بشریت میزنند، آدمها از این ادا و اطوارها دست برمیدارند و آنوقت است که میفهمند «مشکلات» یعنی چه! در نتیجه تا مغز استخوان درک میکنند که مشکلات بیمزهای که قبلاً بهطور دائم دربارۀ آنها ناله میکردهاند و مویه سرمیدادهاند، تا چه حد غیرواقعی و تصنّعی و از سرِ خوشیِ زیادی بودهاند.
در پایان، سه نکته هم از دیدگاهِ شریف خودم عرض میکنم ?. یکی در مورد شخصیت پائولو کوئلیو، یکی درمورد مترجمین آثار او و یکی هم دربارۀ یک اشتباه در متن فارسی همین کتابِ مورد بحث.
در مورد شخصیت کوئلیو، براساس کتابهای متعددی که از او خواندهام، میتوانم این نکته را با شما درمیان بگذارم (فارغ از اینکه نکتۀ مثبتی است یا منفی) که شخصیتی بهشدت «نشانهگرا» دارد یعنی در زندگی همیشه چیزهایی میبیند و آنها را نشانههایی مبنی بر پیغامی از طرف خدا به خودش تعبیر میکند، یا آنها را بهعنوان تأیید فلان کار یا نفی فلان موضوع بهشمار میآورد؛ مثل این نمونه که در جایی میگوید با خودم گفتم اگر امروز یک کاغذ سفید ببینم، یعنی خدا از من میخواهد که مجدداً شروع به نوشتن کنم و بعد نقل میکند که بله، در طاقچۀ فلان کتابخانه، یک کاغذ سفید دیدم. در ابتدای همین رمان هم بهوضوح از این نشانهها صحبت میکند؛ یا دربارۀ رمان دیگرش بهنام «فرشتۀ نگهبان»، تقریباً میتوان گفت کل داستان حول همین نشانهگرا بودنِ اوست و دیدن یک پروانه در فلان نقطه برایش مفهومی خاص در آن رمان دارد. البته من در جایگاه قضاوت دربارۀ اینکه این نشانهگراییِ شدید در شخصیت او، امر مثبتی است یا منفی، یا موضوعی واقعی است یا خرافی نیستم؛ صرفاً دوست داشتم که بدانید، تا اگر مایلید که آثاری از او بخوانید، شخصیت مؤلف را بهتر بشناسید. بهطورکلی هم آدمی است آرام، بهشدت معتقد به خدا و بندهنوازیاش، لبخندبهلب و «بیایید باهم خوش باشیم» و «زندگی دو روز بیشتر نیست» و اینجوری خلاصه.
درمورد مترجمین آثار کوئلیو هم باید عرض کنم که خودم اول از همه تصادفاً با ترجمههای آرش حجازی آشنا شدم بدون آنکه شناختی از او داشته باشم اما بعد از یکی دو کتاب، دیگر از این مترجم انتخاب نمیکردم و آثار کوئلیو را با ترجمۀ افراد دیگری میخریدم؛ دلیلش این است که متنِ فارسیِ این مترجم چندان چنگی بهدل نمیزند؛ مثلاً در همینجا، مهمترین پاراگرافِ صفحات آخر که شاید بتوان گفت مقصود پائولو از نوشتن تمام این رمان، همان پاراگراف است، متنِ گویا و خوبی ندارد و برای مخاطبِ فارسیزبان، بهخوبی پرورانده نشده است. یک مترجم ممکن است زبان مبداء را خیلی خوب و عالی بشناسد ولی باید به زبان فارسی هم بهخوبی مسلط باشد و دامنۀ وسیعی از لغات، بهخصوص لغات مترادف در ذهن داشته باشد تا بتواند از پسِ پیچ و خمِ نگارش در فارسی بربیاید و با انتخاب بهترین و رساترین کلمات، جملاتی روان و کاملاً مفهوم به مخاطبینش ارائه کند و در موارد لازم، عبارت را خوب بپروراند حتی اگر با اندکی کم و زیاد کردنِ متن اصلی باشد؛ چون مهم این است که مفهوم منتقل شود، نه خودِ کلمات. اگر عمری باقی بود، بعدا کتابهای دیگری از کوئیلو با قلم مترجمین دیگر معرفی خواهم کرد و بیشتر به مقوله ترجمه خواهم پرداخت، چون شناخت قلم و سبک نوشتاری مترجمین محترم، تاثیر مستقیمی روی علاقهمندی ما به ادامه مطالعه دارد.
چند سال پیش که برای پیششمارۀ یک نشریۀ خارجی مطلبی را در فضایِ عاطفیِ پدر و مادر و دخترکشان نوشته بودم، با مترجم جلسۀ حضوری گذاشتم و به او گفتم تمام جملات را یکبهیک برایت میخوانم و فضای ذهنیام را در آن جملات توضیح میدهم، خودت باید با قلم خودت بنویسی، نه اینکه کلمات مرا مستقیماً ترجمه کنی. این کار را انجام دادیم. در جلسۀ هیأت تحریریه که همۀ متنها را میخواندند و نظر میدادند، وقتی متن من خوانده شده بود، اکثر اعضاء آرامآرام گریه کرده بودند و بعد برایم پیام تبریک فرستادند بابت زیبایی آن متن؛ به سردبیر پیام دادم که باید به قلمِ زیبای آن خانم مترجم تبریک بگویید؛ بله، من هم سهم داشتم و آن فضای احساسی را خلق کردم ولی لذتی که شما از خواندن آن متن بردید، حاصلِ پروراندنِ آن فضا در زبانِ شما بهدست مترجم بوده است. خلاصه اینکه مقصودم از لزومِ پروراندنِ متن مبداء توسط مترجم، چنین چیزی است؛ ترجمهای که میتواند با خوانندگان ارتباطی قوی برقرار کند و چهبسا از متن اصلی هم بهتر باشد وگرنه تبدیل کلمات از زبانی به زبان دیگر را که امروزه کامپیوترهای بیروح هم انجام میدهند.
و اما نکتۀ سوم اینکه اشتباهی نیز در متن فارسی وجود دارد که مترجم آن را نمیدانسته است؛ این نکته را برای عزیزانی عرض میکنم که در زمینۀ کتابداری یا ترجمه و غیره فعالیت میکنند. نکته این است که مترجم در این کتاب، پایتخت اسلوونی را که «Ljubljana» نوشته میشود، بهصورت «لیوبلیانا» نوشته است. باید عرض کنم که در الفبای اسلوونیایی (و البته در الفبای لاتینِ بخشهای دیگری از اروپا مثل بوسنیوهرزگوین یا کرواسی)، کاراکتر «J» صدای «ی» دارد مثل «سارایوو - Sarajevo (پایتخت بوسنیوهرزگوین)» اما «Lj» صدای «لی» نمیدهد بلکه مجموعاً یک کاراکتر محسوب میشود که همان «ل» است ولی با تلفظی کمی متفاوت از «ل» معمولی؛ ولی چون در زبان فارسی ما فقط یک نوع لام داریم، نمیتوانیم این لامِ متفاوت را نشان دهیم لذا باید همان «ل» را بهجای «Lj» بگذاریم چون واقعاً لام است با کمی تفاوت در تلفظ؛ بنده هم نمیتوانم تلفظ صحیح این لامِ جدید را بهصورت مکتوب ادا کنم تا آبی بر آتشِ کنجکاوی شما عزیزان بیفشانم! ولی همینقدر بدانید که مهم است و اگر قصد سفر به این کشورها را دارید باید این تلفظ متفاوت را حتماً یاد بگیرید چون مثلاً «مردم - Ljudi» و «دیوانهها - Ludi» را داریم و تصور کنید که میخواهید یک عده را صدا بزنید و بدون توجه به تفاوت لام، آنها را «Ludi» خطاب کنید! بهتر است فوراً از محل دور شوید!! ?
بخشهایی از کتاب
این نامه، یادداشت خودکشی او میشد. هیچ توضیحی برای دلایل حقیقی مرگش نمیداد. وقتی جسدش را پیدا میکردند، نتیجه میگرفتند که به این دلیل خودش را کشته که مجلهای نمیدانسته کشور او کجاست. از فکر هیاهویی که در روزنامهها بهپا میشد، خندهاش گرفت. بعضی، از خودکشی او به خاطر حفظ افتخار کشورش دفاع میکردند و برخی بر علیه او موضع میگرفتند. از این که چقدر سریع توانست فکرش را عوض کند، یکه خورد. همین چند لحظه پیش، فکرش درست مخالف این بود و این که دیگر جهان و سایر مشکلات جغرافیایی برایش مهم نیست. نامه را نوشت. آن لحظۀ طنز ناب، حتی لحظهای او را به این فکر انداخت که شاید لازم نباشد بمیرد. اما پیش از این، قرصها را خورده بود، برای بازگشت خیلی دیر بود... (برگرفته از صفحۀ 52)
سخن آخر
رمان «ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد» دو مزیت مهم دارد؛ یکی اینکه موضوعش تکراری نیست؛ و دوم اینکه یک نگاه واقعگرایانهتر به مخاطب میدهد و او را از نالهزدنهای بیخود و بیمعنی، کمی دور میکند و ارزش روزهای زندگی و داشتهها را بیشتر بهچشم مخاطب میآورد، هرچند ابداً از نوع کتابهای انگیزشیِ بیمزّه نیست. نتیجه اینکه ارزش خواندن را دارد.
مشخصات کتاب
کوئلیو، پائولو. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد. آرش حجازی. تهران: نشر کاروان، 1388.
منابع
ویکیپدیا آدرس به لینک، ویرایش 26 دسامبر 2022
ویکیپدیا آدرس به لینک، ویرایش 13 نوامبر 2022
دربارۀ نویسندۀ متن
محسن میمالحاء؛ دانشجوی مقطع دکتری رشتۀ علوم قرآن و حدیث؛ دانشگاه قم.
------------------------
[1] Paulo Coelho
[2] Ljubljana
معرفی بسیار خوب و جذابی بود. نکات جالبی که مطرح شده همراه با زبان طنز آقای میمالحاء، طولانی بودنِ این معرفی را خوشایند کرده بود، بهطوریکه آن را دوبار خواندم.
ایکاش کتابهایی که برای کودکان و نوجوانان مینویسند تا آداب و فرهنگ و دین و غیره به آنها یاد بدهند، با همین زبانِ طنزآلود نوشته میشدند تا بچهها خودشان راغب به مطالعه باشند نه بهزور والدین یا به طمع جایزه. البته بهزبان طنز هم نوشته شده، ولی کم هستند. بعضیها هم شور زبان طنز را درمیآورند و به لودگی میرسند که خوب نیست، حتی جذاب هم نیست.
مزیت آقای میمالحاء همین است که طنز کلامش را در حدی ملایم نگه میدارد و توی چشم نمیزند. آفرین، لذت بردم.