داخلی
»مطالب کتابداری
»گاهی دور گاهی نزدیک
(لیزنا: گاهی دور گاهی نزدیک ۲۰۸): لیلی وکیلی، کتابدار کتابخانه بیمارستان: ماجرای بستنی لای کتاب از آن ماجراهای جالب و واقعی است که ممکن است برای یک کتابدار شکمو مثل لیلی وکیلی پیش بیاید. ماجرای نوشتنش هم بر میگردد به توصیه دکتر محسن خان زین العابدینی در سایت لیزنا مبنی براینکه کتابداران بنویسند اتفاقات روزمرهای را که برایشان پیش میآید تا شاید و بلکه از نوشته آنها چیز جالب و بهدردبخوری بیرون بزند[۱] (روزنوشتهای کتابداران سنگ بنای تاریخ زنده رشته). خب من هم خواستم که کمی حرف شنوی و مقداری خود شیرینی کرده باشم و نشان بدهم شاگرد خوبی هستم و البته کتابداری خوبتر. یک دفترچه یادداشت از آنهایی که جلد آبی دارد برای خودم تهیه کردم و مشغول نوشتن شدم.
بسمه تعالی
امروز کتابخانه خلوت بود وچون بین التعطیلین[۲]، مشتری کم، باید بگویم کلا کسادی بازار به کتابخانهها سرایت کرده و مدتی است که من و کتابها سوت وکور شدهایم، صبح خروسخوان کرکره مخزن را بالا دادم و پیچ سایبان را سفت کردم و نشستم پشت دخل به امید مشتریان تپل. اولین مشتری دکتر فرزادی دستیار جراحی بود که از در با سروصدا آمد داخل. مدلش این است گاهی کتابخانه را با اتاق عمل اشتباه میگیرد! زیر چلش[۳] کتاب جراحی شوارتز را که امانت گرفته بود درآورد و تحویل داد و کمی خوش و بش کرد و رفت. طبق عادت کتاب را تورقی کردم که ناگهان در صفحهی ۴۵ آن چشم به یک چک پول ۵۰ هزارتومانی افتاد. فکر کردم شاید برای گم نشدن صفحه کتاب به هنگام مطالعه آن را آنجا گذاشته است خب مشتریان ما همه پزشک هستند و باباهایی پولدار و غالبا هیئت علمی و استاد دانشگاه دارند و خلاصه جد اندر جد متمول و پول روی پول. پس حدسم نابجا نبود که که بجای کاغذ از چک پول استفاده کرده است برای همین گوشی را برداشتم و سریع زنگ زدم و فراخواندمش، ماجرا را پرسید و گفتمش و گفت به جان خودم مال من نیست گفتم آخر بابا جان کسی غیر از تو شوارتز را امانت نگرفته است اصرارم را که دید گفت وکیلی یک چیزی میگویمت به کسی نگو. قول دادم که رازدار باشم که رازداری از خصایص نیک یک کتابدار است و اینچنین گفت مرد جراح که از دو هفته پیش که کتاب را امانت گرفتهام تا امروز که پسش آوردم لایش را هم باز نکردهام برای خواندن چه برسد که داخلش چیزی مثل پول جا بگذارم که به جانم بسته است.
جالب بود بنظر میرسید پول بیصاحب است پس با خوشحالی آن را گذاشتم داخل کشوی میزم که حالا حکم دخل را پیدا کرده بود تا بعد از ماه مبارک تبدیل به بستنی کنم و همکارانم را شیرین کام. و اینچنین بود که بستنی از لای کتاب بیرون آمد.
کلاغی که عاشق یک کتابدار شد
راستش را بخواهید من برخلاف خیلی از مردم کلاغها را دوست دارم از همان دوران بچگی که کتاب الدوز و کلاغهای صمد خان بهرنگی را خواندهام و یا کلاغ پنیر به دهان کلاس دوم ابتدایی که روباه گولش زد. یادتان هست؟ همیشه دلم میخواست جای روباه بودم وکلاغ را گول میزدم تا پنیرش از دهانش بیفتد و بعد من قاه قاه بخندم و بگویم دیدی گولت زدم... حالا بیا پنیرت را برادار و برو که من پنیر خور نیستم جانکم. جالب است بدانید یک بار هم یک قالب صابون گلنار از آن سبزهایش را چهار قارچ کردم و گذاشتم کنار باغچه تا کلاغها بیایند بخورند چون در کتاب الدوز و کلاغها خوانده بودم که ننه کلاغه صابون خیلی دوست دارد.
حالا هم که سالها گذشته و من هنوز کلاغها را دوست دارم برای همین بعدازظهرهای خلوت بیمارستان (محل کارم) میروم روبروی محوطه کتابخانه که کاجهای بلندی دارد مینشینم و تماشایشان میکنم و گاهی باقیمانده غذای ناهار بیمارستان را پیشکششان میکنم. پیش خودمان بماند گاهی هم با آنها درد دلی میکنم و از اوضاع بد اقتصادی و فرهنگی و کم بودن بودجه برای خرید کتاب برای کتابخانه ميگویم انصافا هم شنوندههای خوب وقابلی هستند، مینشینند وخوب گوش میدهند و مانند آدمها وسطش یکهو پر نمیزنند بروند.
یک قصه واقعی: یک عصر تابستانی که مشغول قدم زدن در محوطه کاجها بودم یکهو یک گردوی کوچک از ان بالا افتاد روی سرم با تعجب به درخت کاج نگاه کردم و بلند گفتم درخت جان تو کاجی گردو از کجایت در آوردی!؟ باما از این شوخیها نکن، که ناگهان صدای قارقار دلنشینی شنیدم آنموقع متوجه نشدم که آن گردو یک هدیه است از کلاغ جان به بنده، شکستم و خوردم و کیف کردم چند روز بعد دوباره این اتفاق تکرار شد البته ایندفعه گردو نبود یک قیچی نوک تیز کوچک کاغذبری بود از آنها که دسته آبی دارد لابد از جایی کش رفته بود چون کلاغها چیزهای براق را دوست دارند دستش درد نکند درواقع نوکش درد نکند اما کمی اگر بیدقتی کرده بود درست خورده بود وسط فرق سرم فردای آنروز این ماجرا را در کلاس زبان برای معلم و دوستانم تعریف کردم و آنها تا پایان ترم من را دست گرفته بودند که کلاغه عاشقت شده لیلی این دفعه حتما یک انگشتر از آن بالا برایت میاندازد و با قارقاری دلربا ازت خواستگاری میکند. خوب دوستان جان از شما چه پنهان که بدم نمیآید یک حلقه با نگین زمرد داشته باشم.
پی نوشت: نوشته دوم را در روز تولد خانم توران میرهادی نوشتم و تقدیم بچههایی میکنم که خانم میرهادی عاشقانه دوستشان داشت و برای تعلیم و تربیتشان از جان ودل ومال کوشید.
لیلی وکیلی خرداد ۹۷
من همان عضوی هستم که کتاب جراحی شوارتز را امانت گرفته بودم و در صفحهی ۴۵ آن یک چک پول ۵۰ هزارتومانی جا گذاشته بودم. می خواستم بگویم من بستنی قیفی دوست دارم ای کاش به یادم بستنی قیفی بخرید :)))
ممنون که مطلب راخواندیدومتفاوت نت گذاشتید
ما درکتابخانه کتابداری داریم که یک 500تومانی هم پیدا شود دنبال صاحبش می گردد؟؟؟
متن طنز بود ....
آدمی فقط جانوری معامله گر است ...
امیدوارم انگشتری عشق هر انسانی را یک انسان در دستش نهد.
دران نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام...
تدبیر و امید از لحاظ من درآوردن از بهار خیلی متخصص تره
غرض ورزی را بگذار برای جای دیگه همکار گرامی
به امید دریافت هرچه سریعتر انگشتری زمرد.
مطلبتان با احساس زیبا و توأم با طنز، خوب وجالب بود.
چقدر خوب که پول لای کتاب به فال نیک گرفتید و برایتان شد بستنی لای کتاب...
ممنون که به اشتراک گذاشتید
عالی بود:)
خیلی زیبا و جذاب بود.
مرسی