داخلی
»مطالب کتابداری
»گاهی دور گاهی نزدیک
(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک: ۲۵۷): عیسی زارعی، دکتری علم اطلاعات و دانششناسی، پژوهشگر:
دخترم، ستایش در آغاز ششسالگیاش، هنوز خواندن و نوشتن را نیاموخته است و کتابها و نوشتهها را از زبان من و مادرش گوش میدهد. اشتیاق فراواناش به شنیدن قصهها، به اندازهای است که بارها از اینکه خودش مستقلاً نمیتواند کتابها را بخواند، اظهار نارضایتی کرده و میگوید: «بابا، پس کی میتونم خودم بهتنهایی داستانها را بخونم؟». آنچه در ادامه میآید تجربهها و قصهخوانی من و ستایش است.
یکم
از تجربههای جالب قصهخوانی من و دخترم، به خاطرسپاری اسامی قصههاست. قضیه از این قرار است که وقتی کتابهای مجموعه داستان را شروع میکنیم، رویهمان این است که هر شب یکی از قصههای هر یک از مجموعهها را میخوانیم. زمانی که قصه هر شب تمام میشود، عنوان قصه بعدی را برایش میخوانم و ازش میخواهم که آن را به خاطر بسپرد و فردا شب، موقع شروع قصه، عنوان آن را حدس بزند. جالب این است که اسامی قصهها را بهصورت مفهومی، به ذهناش میسپارد. برخی از این عناوین که خاطرم مانده است، بدین ترتیب است: مثلاً داستانی با عنوان «شکل کوسه» را میگوید: «عین کوسه»، داستان «لبخند چوبی» را میگوید: «لب چوبی»!.... «تخم پر» (تخممرغ پرنده)، «دختر شاه پریان» (دخترک آسمانی)، آرزوهای بزرگ (خیالهای بزرگ)؛ و ...
دوم
معمولا بیش از حدود بیست کتاب در هر بار مراجعه به کتابخانه برای امانت انتخاب میکند. موقع برگشت به منزل، اولین کاری که انجام میدهد کتابها را دور تا دور خودش به اشکال و ترتیب خاصی میچیند و غرق در رنگها و طرحها و تصاویر پشت جلد کتابها میشود و مدتی با نگاه به هر یک، لذت لمس و جابجا کردن و چینش آنها را تجربه میکند. کار بعدیاش این است که عناوینی را که جذابتر به چشماش میآید، برمیدارد و از روی تصاویر داخل کتاب، قصهای خلق میکند و شروع به زمزمه آن میکند. اغلب قصهای که از خودش میگوید، هیچ ربطی به قصه اصلی داخل کتاب ندارد و گاه میشود بر اساس بافتههای ذهنیاش، قصهای دیگر نوشت.
سوم
بعضی موقعها که آخر شب خسته و کوفته از کار روزانه، تمایل کمتری به خواندن کتاب دارم، اصرارم به انتخاب تعداد کمتری از کتابها به نتیجه نمیرسد، در میان چُرت و خوابآلودگی، اتفاق میافتد که سطری از کتاب جا بیافتد. اگر کتاب را قبلاً برایش خوانده باشم، با توجه به اینکه با دقت تمام آن را گوش میدهد، لب به اعتراض میگشاید و خوانش مجدد آن را از سر میگیرم.
چهارم
کتابهایی که بهصورت مجموعهای چاپ میشوند، در صورت جذابیت یکی از آثار متعلق به آن مجموعه، آثار دیگرش نیز در مراجعات بعدی وارد سبد خرید یا سبد امانتمان از کتابخانه میشود. شوربختانه، بسیاری از این دست کتابها، ترجمهای هستند و ناشران و نویسندگان داخلی کمتر به خلق اینگونه آثار مبادرت میکنند. در میان سریهایی که تاکنون مطالعه کردهایم، مجموعههای «خانواده خرسها»، «قصههای شیرین جهان»، «کودک فیلسوف»، «کلاس کوچولوها»، «هاپو و دوستانش»، «قصههای شیرین جنگل»، «داستانهای فیلی و فیگی»، «قصههای کلیله م دمنه»، «مجموعه داستانهای فرانکلین» و «شغل آینده من» از جمله این مجموعههای پرطرفدار دخترم بودهاند.
پنجم
بهمناسبت سالروز تولد شش سالگی، گردنبندی برایش خریدهایم. بعد از ذوق و شوق فراوان، نگاهی به گردنبند و نگاهی به من میاندازد و میگوید: «بابا، الان من شبها خوابم نمیبره؟». میگویم: چرا باید خوابت نبره؟. میگویم: آخه، توی یه داستانی شنیدم که یه نفر مقداری طلا به دست آورده بود و شبها خوابش نمیبرد!
ششم
در حال خواندن کتابی هستیم با عنوان: «بچهها از کجا می آیند؟». در میانههای این داستانخوانی، کنجکاویاش گُل میکند و میپرسد: بابا، من کِی به دنیا اومدم؟ در کمال خونسردی، جواب میدهم: سال 92. میگوید: نه، منظورم اینه که شب بود؟ روز بود؟
مکثی میکنم و میگویم: فکر کنم شب بود. به فکر فرو میرود و کمی بعد پرسشها را ردیف کرده و ادامه میدهد: خُب، اون موقع، شماها خوابیده بودید یا بیدار بودید؟ اصلاً دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟ من چطوری اومدم به این دنیا؟!؟!
جلوی خندهام را نمیتوانم بگیرم و میگویم: عزیزم، من در جریان جزئیاتاش نیستم، بهتره بقیهاش رو از مامانت بپرسی!!!!
البته یک مورد هم من اضافه می کنم و اینکه ستایش جان بخاطر کتابخوان بودنش خیلی رویا پرداز و خوش ذوق هم هستن و داستان و نقاشی هاشون توی نشریه عروسک قصه گو منتشر شده.