داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
لیزنا؛ امیررضا ستوده ، نویسنده و مدیر مسئول نشر پنجره: کتابی که هرگز آن را ندیدم که ندیدم! پنج شش سالم بود. سال چهل و پنج و چهل و شش. حمیدرضا یکی دو سالی بود که از دنیا رفته بود. از سفر مشهد امام رضا علیهالسلام که بازگشتیم، حمیدرضا "منانژیت" گرفت و بهفاصلهی سه چهار روز بعد از دنیا رفت. او تنها برادرم بود! پنج سال از من بزرگتر بود. بسیار همدیگر را دوست داشتیم. اصلا برای هم غش و ضعف میکردیم.
کلاس سوم دبستان بود. مدرسهی اکباتان درس میخواند. شاگرد اول بود. گُرگُر بهش جایزه میدادند و ازش تقدیر میکردند. خرداد چهل و چهار بر اثر بیماری از دنیا رفت.
پدرم حاج رضا و مادرم مهینخانوم شده بودند عینهو سرگشتهها و آوارهها. اصلا دیوانه شده بودند و همهی کارشان گریه و زاری بود و عزاداری. هر پنجشنبه مادرم میرفت سر قبر حمیدرضا در "سیّده ملک خاتون" در خیابان خاوران اتابک. قبرستانی که حمیدرضا در آنجا دفن بود. گاهی من را هم همراهش میبرد. همسایهها و مردم میگفتند: "مهینخانوم! حمیدرضای شما را چشم و چار کردهاند! چه دستهگلی بود. خداییاش بچهی طفلِ معصوم شما ناغافل وَرپَرید!"
خانومبزرگ و خاله و زنداییها جمع شدند در خانهمان و همهی چیزهایی که اینور و آنور بود، سر بهنیست کردند و گم و گور. گفتند: "پسر مهینخانم تازه از دنیا رفته است. هر چه وسایل تازه مرحومش جلوی چشمهای نزدیکانش بالاخص پدر و مادرش نباشد، بهتر است!"
پنج شش سالم بود. نزدیک ظهر. ماه بهار. هنوز مدرسه نمیرفتم. در خانه فقط من بودم و مادرم مهینخانوم و خواهر کوچکم. دو تا از خواهرهایم که از من بزرگتر بودند مدرسه بودند و پدرم هم که طبق معمول سرِ کار. لامصب اگر از آسمان باران سنگ و آتش هم میبارید، دکّان و کسب و کارش را رها نمیکرد. از کلّهی سحر تا بوق سگ در دکّان کلهپزیاش بود.
در حال بازی بودم. بازیهای جورواجور و مندرآوری. در زیرزمین خانه. تک و تنها. مادرم هم در حال نگهداری از خواهر کوچکترم بود و پخت و پز. روی چراغِوالور قابلمهی مسیِ آبگوشتِ بزباش روی آن. یکهو سرک کشیدم زیر کرسی. مامان مهین روی کرسی لحافها و تشکهای اضافه را چیده بود و کلی هم خِرت و پِرت دیگر روی آن. لحافها و تشکهایی که هرگاه میهمان برایمان میآمد مادر یا پدرم خِرکِش میکردند برای پهنکردن و پذیرایی از مهمانها. زیر کرسی هم آت و آشغالهای گونهگون بود. چیزهایی که صد سالی یک بار هم مصرفی نداشت و زاید بود اما خوب قدیمیها معتقد بودند: "هر چه که خار آید، یک روز بهکار آید!" حالا آن یک روز کی از راه میرسید، خدا میدانست و مرحوم خواجه حافظ شیرازی.
همان جوری که زیر کرسی را میجوریدم و بازی میکردم، چشمم افتاد به آن شیئی رنگی و جذاب. وای خدای من! یک کتابِ رنگی با جلدِ گالینگور و تصویرهایی زیبا. حدود بیست صفحه. چقدر هم خوشبو بود. بوی تازگی درخت میداد و شاید مرکّبِ چاپ. با تصویرهایی محو و مبهم! اما هر چه بود آن کتابِ رنگی خیلی زیبا بود و افسانهای! هزارتو و لایهلایه مانند افسانههای سحرآمیز و خیالانگیز.
کتاب از قرار معلوم کتابِ داستان بود و مدیران مدرسهی اکباتان بهعنوان جایزه به برادرم داده بودند. بستگان نزدیکمان هم با چیزهای دیگر متعلق به حمیدرضا از جلوی چشمهای مادر و پدرم مخفی کرده بودند و چپانده بودند زیر کرسی.
دو سه بار آن کتاب رنگارنگ را دزدکی و یواشکی و بهدور از چشمهای مادرم دیدم اما بعدها اصلا آن را ندیدم. کتاب گم و گور شده بود. آب شده بود. رفته بود توی زمین فرو.
بعدها بزرگتر شدم و عضو کتابخانهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شدم. بعدتر هم عضو کتابخانهی مسجد پنبهچی. سپس هم کتابفروش و ناشر کتاب. هرچه بیشتر میگشتم اما کمتر مییافتم. کلی جستو جو کردم اما آن کتاب رنگارنگ حمیدرضا را پیدا نکردم. کتابی که از من دل برده بود و در شش سالگی من را مسحور و دلدادهی خود کرده بود. احتمالا کتابِ رنگارنگ چاپ "انتشارات فرانکلین" بود شاید هم "کتابهای طلایی" وابسته به انتشارات امیرکبیر. چون هنوز کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تاسیس نشده بود.
پنجاه و خوردهای سال از آن روز صبحِ زیرزمینِ خانهمان میگذرد. هنوز که هنوز است حسرت دیدن دوبارهی آن کتاب گالینگورِ رنگارنگ با من است! آن کتاب چهاررنگِ گالینگورِ دلفریب که بیشتر صفحاتش آبیبنفش بود و مقوایی. همان کتابی که بوی مدهوشکنندهاش من را مست کرده بود. کتابی که یادگار "برادرم حمیدرضا ستوده" بود و در هشت سالگی به او جایزه داده بودند. برادرم که در نه سالگی پدر و مادر، برادر و خواهرانش را تنها گذاشت و پَر کشید. سبک شد و پرواز کرد سمت خدا. شاید پیشِ فرشتههای مهربان خدا.
کاش فقط یک بار دیگر آن کتاب را میدیدم ولو دزدکی و یواشکی. درست مانند آن روز.
چقدر دلم برای برادرم حمید رضا ستوده و جایزهای که بهخاطر شاگرد ممتازیاش بهش داده بودند تنگ شده است.
ستوده، امیررضا. (1399). «کرسی، زیرزمین و کتاب آبی بنفش». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 4. 5 بهمن 1399.
روح برادرتان در آرامش