کد خبر: 43635
تاریخ انتشار: سه شنبه, 07 ارديبهشت 1400 - 13:22

داخلی

»

گاهی دور، گاهی نزدیک

بیکاری یا بیگاری؟گزینه دیگری روی میز نیست!

منبع : لیزنا
ایمان نریمانی
بیکاری یا بیگاری؟گزینه دیگری روی میز نیست!

(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک 302): ایمان نریمانی، کارشناس ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی:  اواخر دی ماه است و چند روز دیگر سه ماه می‌شود که کار می‌کنم اما هیچ حقوقی دریافت نکرده‌ام. به دلیل دروغ‌هایی که بارها از مدیرانم شنیده‌ام، کلافه‌ام و دیگر نمی‌خواهم به همکاری‌ام ادامه بدهم. چند پیشنهاد کاری خوب دارم اما حداقل چند ماهی طول می‌کشد تا فرایند استخدامشان طی شود، پس مجبورم تا آن زمان با شرایط کنار بیایم. تلگرام را باز می‌کنم و در کانال کتابدار سلام آگهی استخدام کتابدار در یک دانشگاه غیرانتفاعی در قم را می‌خوانم. عالی است! همیشه دوست داشتم کار کردن در کتابخانه دانشگاهی را تجربه کنم. دانشگاه را هم می‌شناسم. بسیاری از دوستان دبیرستانم که نتوانستند دانشگاه دولتی بخوانند، آنجا رفتند. فوری پیام را در گروه کتابداران قم به اشتراک می‌گذارم و برای برخی دیگر از دوستانم که مثل خودم دنبال کار هستند در واتساپ می‌فرستم. فکر می‌کنم که اگر قرار است جایی استخدام شوم بهتر است با رقابت کامل باشد و آنقدر به قسمت اعتقاد دارم که فکر می‌کنم اگر کار کردن در جایی، روزیِ کسی باشد، کسی نمی‌تواند جلویش را بگیرد. با دانشگاه تماس می‌گیرم و رزومه‌ام را فوری برایشان می‌فرستم. این آغاز سفری چهل روزه به جاییست که در آن روز امید زیادی به ماندن و موفق شدن در آن داشتم...

هفته بعد برای مصاحبه دعوت می‌شوم. ساعت چهار جلوی دفتر معاون پژوهش و آموزش دانشگاه هستم. منشی دفتر می‌گوید نفر قبلی هنوز در حال مصاحبه است و وقتی او کارش تمام شد برو داخل. در این فاصله هم مرا به به کتابخانه می‌برد تا نگاهی به آن بیاندازم و در چند دقیقه چند ایراد و چند پیشنهاد برای بهبود آن را در کاغذی بنویسم. با خودم فکر می‌کنم این هم راه خوبیست که هر از گاهی به بهانه استخدام از نظرات و ایده‌های چند متخصص، استفاده رایگان کنی.

 در باز می‌شود و یکی از همکاران سابقم در کتابخانه عمومی را می‌بینم که برای مصاحبه آمده. از آنجایی که رزومه پژوهشی و کاریش از من سنگین‌تر است، فکر می‌کنم احتمالا شانسی برای گرفتن این شغل نداشته باشم. در اتاق مصاحبه غیر از من، یک مرد مسن حدود 60 ساله که بعدا میفهمم معاون مالی دانشگاه و از سهام داران مهم آن است و خانم جوان حدود 30 ساله که معاون آموزش دانشگاه است نشسته‌اند. در اتاق یک جای خالی دیگر هم هست که ظاهرا متعلق به معاون پژوهشی و آموزشی است که کاری برایش پیش آمده و در مصاحبه با من حضور ندارد. مرد مسن در تمام طول مصاحبه ساکت است و چیزی نمی‌گوید؛ اما زن جوان که خیلی از اساتیدم را هم می شناسد( بعدا می‌فهمم که رشته‌اش کتابداری بوده اما خیلی علاقه‌ای ندارد کسی بداند!)، آنقدر پرحرف است که هنوز پاسخ‌هایم تمام نشده سوالات بعدی‌اش را ردیف می‌کند. از برنامه‌ام برای آینده و ایده‌هایم برای فعالیت در شرایط کرونا می‌پرسند.

با اینکه امیدی به استخدام نبسته‌ام؛ اما چند روز بعد از دانشگاه تماس می‌گیرند و می‌گویند تو انتخاب شده‌ای. خوشحال می‌شوم که حالا بعد از سه ماه حقوق نگرفتن، می‌توانم کار قبلی‌ام را رها کنم و یک چالش جدید در کتابخانه دانشگاهی را تجربه کنم.

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند[1]

پیش از شروع کار، باید با معاون پژوهشی و آموزشی دانشگاه که در مصاحبه من نبود صحبت کنم. ساختار دانشگاه کمی با سایر دانشگاه‌ها متفاوت است. یعنی به جای اینکه یک معاونت پژوهش و یک معاونت آموزش داشته باشند، هر دو را با هم ادغام کرده‌اند و یک معاونت آموزش و پژوهش دارند. البته زیر دست معاون آموزش و پژوهش (یعنی همین آقایی که دارد با من مصاحبه می‌کند) یک معاون آموزشی (یعنی همان خانم پرحرف) و یک معاون پژوهشی هستند که بعدا او را ملاقات می‌کنم. این توضیحات را معاون پژوهش و آموزش می‌دهد و می‌گوید ساختار اینجا با دانشگاه‌های دیگر متفاوت است و این به این دلیل است که سازمان چابک باشد و کارها زودتر و با نیروی کمتری پیش برود. همه این مقدمه‌ها برای این است که بگوید تو هم بعد از آنکه استخدام شدی باید در کنار کار کتابخانه، هفته‌ای یک ساعت به آزمایشگاه کمک کنی و گاهی هم در زمان ثبت نام یا امتحانات ممکن است از تو کمک بخواهیم. می‌گویم مشکلی نیست و واقعا هم فکر نمی‌کنم مشکلی باشد که گاهی کارهایی غیراز کار خودم انجام دهم. البته در شرایط عادی این چیزی نیست که دلم بخواهد ولی در حال حاضر به این کار نیاز دارم پس قبول می‌کنم (البته اینکه از بچگی دوست داشتم مراقب امتحان باشم و به بچه‌ها تقلب برسانم هم در این تصمیم بی تاثیر نیست.)

بعد از اینها جناب معاون اضافه می‌کند که کتابخانه در حال حاضر یک نیرو دارد که خانمی است که 12 سال است اینجا کتابدار بوده و مشکلات زیادی ایجاد کرده است. بهتر است تا زمانی که قرار است کار را یادم بدهد و برود خیلی با او صحبت نکنم! کمی جا می‌خورم. اول فکر می‌کنم که یعنی قرار است کتابخانه دانشگاهی به این بزرگی با پنج دانشکده و تعداد زیادی دانشجو را یک نفره مدیریت کنم؟ مگر می شود؟ بعد به خانمی فکر می‌کنم که طبقه پایین در کتابخانه نشسته و قرار است کار را از او یاد بگیرم اما خیلی با او حرف نزنم تا تاثیر بدی روی من نگذارد!

شاهکار صحبت‌هایمان آنجایی اتفاق می‌افتد که جناب معاون می‌فرمایند یک ماه به صورت آزمایشی و بدون هیچ قرارداد یا بیمه‌ای باید کار کنم تا کارم را ببینند و بعد از آن اگر بخواهند با من قرارداد می‌بندند. من هم می‌گویم بله اتفاقا خیلی عالی است چون ممکن است من هم بعد از یکماه نخواهم اینجا کار کنم! معاون که کمی شوکه شده و انتظار همچین حرفی نداشته است، قاطعانه می‌گوید البته درسته اما این را بدانید که قراردادهای ما شش ماهه است و در طول مدت قرارداد شما نمی‌توانید یکطرفه تصمیم به جدایی بگیرید اما ما حق داریم در صورتی که راضی نباشیم، قرارداد را فسخ کنیم. این اگر اسمش استثمار نیست پس چیست؟ به عبارت ساده‌تر حرفشان این بود که هیچ امنیت شغلی وجود ندارد. بعدا می‌فهمم که قراردادهای دانشگاه با همه کارکنانش شش ماهه است و بعد از هر شش ماه می‌توانند شما را نخواهند. در طول این شش ماه هم کافی است کمی بخواهید سرپیچی کنید تا اخراج شوید. به همین سادگی! مصاحبه کاری بهتر از این نمی‌شود.

سعی میکنم به همه اینها مثبت نگاه کنم و از فردا با امید کارم را شروع کنم.

از فردای آن روز کارم را رسما شروع می‌کنم. البته قبل از شروع رسمی کار ابتدا با معاون پژوهش دانشگاه ملاقات می‌کنم که مافوق من محسوب می‌شود و باید کارهایم را به او گزارش کنم. در اتاق ایستاده‌ام که پسری همسن خودم از کنارم رد می‌شود و سلام می‌کند، من هم فکر می‌کنم لابد یکی از دانشجوهای اینجاست و سلام خشکی تحویلش می‌دهم. برمیگردد و خودش را معرفی می‌کند و می‌فهمم این پسر معاون پژوهش دانشگاه و تازه مدیرگروه مکانیک است! تصوراتم از مدیرگروه و معاون پژوهش یک دانشگاه به کلی بهم می‌ریزد. بعدها می‌فهمم که به دلیل رابطه خوب با معاون کل توانسته همه این جایگاه‌ها را به دست بیاورد. البته در دانشگاهی غیرانتفاعی در آخریم نقطه قم، دیگر طبیعی است که هر کسی به هر جایی برسد!

بعد به کتابخانه می‌روم. کتابدارِ کتابخانه که قرار است در طول این مدت کار را از او یاد بگیرم هم هست و برخلاف تصورم خوش برخورد است و همه آنچه را که لازم است، همان روز اول به من یاد می‌دهد. خودش کارشناسی ارشد کتابداری دارد و انصافا در طول این دوازده سال که دست تنها هم بوده توانسته کتابخانه خوبی بسازد. با حرف‌های معاون فکر می‌کنم که دارند اخراجش می‌کنند؛ اما لا به لای حرف‌هایش با بقیه کارمندها متوجه می‌شوم که خودش قصد مهاجرت به کشور دیگری را دارد و پیش از رفتن به دانشگاه اطلاع داده تا فرایند جایگزینی بهتر انجام شود. فکر می‌کنم پس چرا آنطور در موردش حرف زدند؟ چرا نباید با او حرف بزنم؟ جالب تر آن است که همان روزهای اول که سری به دفترچه تلفن روی سایت دانشگاه میزنم، متوجه می‌شوم که اسم کتابدار قبلی که هنوز تا پایان اسفند قرارداد دارد و اینجا کنار من نشسته و دوازده سال به اینجا خدمت کرده را پاک کرده‌اند و اسم مرا به عنوان مسئول کتابخانه نوشته‌اند! در بسیاری از سامان‌های دنیا برای بدرقه کارمندانِ باسابقه جشن و بزرگداشت می‌گیرند؛ اما اینجا نه تنها خبری از این کارها نیست که با بدترین و تحقیرآمیز ترین شکل ممکن کارمند را کنار می‌گذارند.

در همان چند روز اول می‌فهمم که کار سختی در پیش دارم. هر روز تعدادی دانشجو برای فارغ التحصیلی می‌آیند و باید کار‌های تسویه حسابشان را انجام بدهم. تعدادی هم به صورت مجازی کارهایشان را انجام می‌دهند که آن هم از طریق پورتال دانشگاه باید دائما رصد و انجام شود. هر روز تعدادی دانشجو هم پایان نامه‌های کارشناسی ارشد و پروژه‌های کارشناسی‌شان را تحویل می‌دهند که همه‌شان باید علاوه بر فهرست‌نویسی عادی و قرارگرفتن در قفسه، در سامانه کتابخانه هم فهرست نویسی و فایل الکترونیکی آن روی سامانه قرار گیرد. یک نسخه الکترونیکی از همه پایان نامه‌ها را هم روی یک هارد ذخیره می‌کنیم. نکته جالب این است که وظیفه بررسی ساختاری پایان نامه هم روی دوش کتابدار است. یعنی اساتید اصلا نظارتی روی ساختار پایان نامه‌ها ندارند و دانشجویان بعد از دفاع، زمانی که برای تحویل پایان‌نامه به دانشگاه می‌آیند، کتابدار وظیفه دارد نکات ساختاری مثل اینکه هدر بگذارید، جاستیفای کنید و... را به آنها بگوید. این سخت‌ترین قسمت کار است.

علاوه بر اینها، وظایف روتین دیگر مثل پاسخ به ایمیل‌ها، امانت و تمدید کتاب، فهرست‌نویسی منابع جدید، فهرست‌نویسی کتاب‌های الکترونیکی لاتین که توسط دانشگاه خریداری شده، کمک به دانشجویانی که در جستجو و پیدا کردن مقاله در سامانه سیویلیکا ( تنها سامانه‌ای که دانشگاه اشتراک آن را دارد) به مشکل می‌خورند و خلاصه تعداد زیادی کار ریز و درشت دیگر که پیش می‌آیند را هم تنها کتابدار کتابخانه یعنی این خانم در این دوازده سال انجام داده و حالا من عهده‌دار همه اینها خواهم شد. یعنی همه آنچه که در کتابخانه دانشگاه‌های دیگر توسط حداقل 10 نفر کتابدار انجام می‌شود اینجا باید توسط یک نفر انجام شود. به همه اینها خورده فرمایشات دیگر مثل کمک در ثبت نام، امتحانات و آزمایشگاه را هم اضافه کنید!

چند روز بعد و اوایل بهمن است که معاون پژوهش (همان جوان جویای نام!) می‌گوید که دانشگاه قصد دارد در نمایشگاه مجازی کتاب خرید کند و باید لیست کتاب تهیه کنیم. فوری به همه مدیران گروه پیام می‌زنیم و از آنها درخواست لیست می‌کنیم. من هم با ارتباطاتی که با معاون کتابخانه دانشگاه قم دارم، فوری لیستی از منابع پرامانت دانشگاه قم به تفکیک رشته‌های مختلف را می‌گیرم تا براساس آن لیستی تهیه کنیم. تقریبا 15 میلیون تومان خرید می‌کنیم که می‌شود 300 کتاب! بسیاری از کتاب‌ها بدون فاکتور و گاهی ناقص هستند. تقریبا 25 روز درگیر خرید و رفع ناقصی‌ها هستیم و کارمان سنگین تر شده.

در یکی از روز‌های آخر بهمن، تلفن زنگ می‌خورد و خانمی که مسئول آزمایشگاه است از من می‌خواهد تا به آزمایشگاه بروم و آموزش‌های لازم را ببینم. به خودم بدو بیراه می‌گویم که چرا روز اول قبول کردی اما چون قول و قرارگذاشته‌ایم، می‌روم و پیش خودم فکر می‌کنم که یک ساعت در هفته را می‌شود تحمل کرد. ظاهرا کار سختی نیست و قرار است با دوربین، آزمایش‌های اساتید را فیلم‌برداری کنم، بعد روی کامپیوتر بریزم، حجمش را کم کنم و روی سایت بگذارم. بعد می‌گویند که تقریبا هر روز باید این کار را انجام دهی! تعجب می‌کنم و می‌گویم که قرار بود هفته ای یک ساعت به آزمایشگاه بیایم نه روزی چند ساعت. با معاون پژوهش تماس می‌گیرم و می‌گویم قرارمان این نبوده و باید در این‌باره صحبت کنیم. ضمن اینکه حالا یک ماه از حضورم می‌گذرد و باید به فکر قرارداد هم باشید. می‌گوید نگران قرارداد نباش ما از کار شما خیلی راضی هستیم و شما به زودی قرارداد می‌بندید اما فعلا باید کار آزمایشگاه را انجام دهید. می‌گویم قرارمان این نبوده و فعلا تا زمانی که با معاون کل در این باره صحبت نکنم،  این کار را همان مسئول قبلی‌اش انجام دهد. نتیجه صحبت‌ها این است که یک ساعت بعد جناب معاون تماس می‌گیرد و خیلی راحت می‌گوید یا می‌روید آزمایشگاه یا تا آخر هفته باشید و بعدش هم به سلامت! یعنی اخراج. می‌گویم باشد و قطع می‌کنم.

احتمالا انتظار قبول این شرایط را نداشتند و توقع داشتند کمی التماس کنم؛ چون فردا صبح که سر کار می‌آیم هنوز یک ساعت از ساعت کاری نگذشته که معاون پژوهش پیام می‌دهد که تا آخر هفته نمان و همین الان برو! خونم به جوش می آید و فوری به دفتر معاون کل می‌روم تا با او صحبت کنم؛ اما بعد از دوبار مراجعه، منشی‌اش می‌گوید ایشان نمی‌خواهد شما را ببیند. نمی‌خواهم به این سادگی تسلیم شوم چون احساس می‌کنم به شخصیتم توهین شده. پیش معاون مالی دانشگاه یعنی همان مرد مسن و ساکت روز مصاحبه می‌روم که شنیده‌ام قدرت زیادی در دانشگاه دارد. ماجرا را مفصل توضیح می‌دهم و می‌گویم من علاقه‌ای به ماندن ندارم؛ اما این طرز برخورد درست است؟ چند بار عذرخواهی می‌کند، آنقدر که شرمنده می‌شوم و می‌گوید بگذار پیگیری کنم.

فردا معاون پژوهش تماس می‌گیرد و می‌خواهد به اتاقش بروم. می‌گوید ما کِی گفتیم تو بروی؟ خودت نخواستی بمانی! مگرنه ما که از تو راضی هستیم و دوست داریم باشی! اینها یعنی معاون مالی بیشتر از آنکه فکر می‌کنم قدرت دارد و ظاهرا حسابی حال این جوانک را گرفته. می‌گویم پیامت هنوز هست که نوشته‌ای برو. می‌گوید خودت نخواستی با شرایط ما کنار بیایی. می‌گویم قرار ما یک ساعت در هفته آزمایشگاه بود نه روزی چند ساعت. خیلی راحت می‌گوید خب نظرمان الان عوض شده! اینجا دیگر حسابی جوش می‌آورم و داد میزنم و می‌گویم من مسخره شما نیستم که هر روز یک حرف می‌زنید. من اگر می‌دانستم شرایط اینطوری است اصلا نمی‌آمدم. می‌گویم فقط در صورتی می‌روم که اول با معاون کل صحبت کنم و تمام.

تا آخر هفته می‌مانم و خبری نمی‌شود. خوشبختانه در همین یک هفته یکی از پیشنهاد‌های کاریم روی روال می‌افتد و از چند روز دیگر می‌توانم بروم سرکار دیگری که شرایطش از هر لحاظ بهتر از اینجاست. هفته بعد شنبه و در اولین ساعت‌های روز، معاون اداری دانشگاه اعلام می‌کند که معاونت پژوهش اعلام کرده که به شما نیاز ندارد و از امروز می‌توانید تشریف نیاورید. ساعت کاریم را برمی‌دارم و می‌روم پیش معاون مالی که تحویلش بدهم. دوباره عذرخواهی می‌کند و می‌گوید اگر پست خالی داشتم، حتما جای دیگری از شما استفاده می‌کردم. متاسف است که این برخوردها را دیده‌ام و می‌گوید از دستش کاری برنمی آمده و حداقل کاری که می‌تواند بکند این ساعت که برخلاف قرار قبلیمان، پول بیمه و عیدی را هم به حقوقم اضافه و واریز کند. تشکر می‌کنم و خوشحالم که حتی در جهنمی مثل اینجا هم آدم خوب پیدا می‌شود.

متاسفانه این تجربه تلخِ کاری تنها مختص من یا این سازمان  نیست. در روز‌هایی که نیروی کارِ تحصیل کرده و بیکار بسیار زیاد است و شرایط اقتصادی، روز‌های سختی را برایمان ساخته؛ عده‌ای از سازمان‌ها، نهاد‌ها و کسب و کار‌ها با بی‌رحمی از این فرصت سواستفاده کرده و هر طور که می‌توانند نیروی کار را استثمار می‌کنند. یک روز لباس فرم تنمان می‌کنند و می‌خواهند مثل مانکن‌ها کنار ستون بایستیم و یک روز به دلیل سرپیچی از انجام کار‌های غیرتخصصی با وجود انبوه کار‌های تخصصی و بیگاری کشیدن‌ها اخراج می‌شویم. قوانین کار جدید ساده است: باید وفادار باشید اما انتظار امنیت شغلی و وفاداری نداشته باشید؛ هر چقدر که بتوانند از شما کار می‌کشند و با اولین اعتراض، جایتان را نیروی تازه نفس و تازه فارغ التحصیل شده‌ای می‌دهید که بیشتر از شما تشنه کار است و برای به دست آوردن این جایگاه هر کاری می‌کند.

 فکر می‌کنم من خوش شانس بودم که معمولا در چنین شرایطی، موقعیت شغلی دیگری داشتم و مجبور نبودم برای کسانی که بویی از انسانیت و اخلاق نبرده‌اند کار کنم؛ اما شاید من هم در شرایط دیگر تن به این ذلت می‌دادم و نمی‌توانم همکاران و هم رشته‌ای‌های خودم را که بخاطر نان و یا از سر ناچاری در چنین سازمان‌هایی کار می‌کنند، سرزنش کنم. امروز اگر فریاد من به گوش خیلی‌ها می‌رسد، به این دلیل است که من نگران از دست دادن کارم یا اخراج شدن نیستم؛ اما بسیاری از هم رشته‌ای‌های من هر روز تحقیر می‌شوند و مجبورند سکوت کنند تا مورد غضب مدیران‌شان قرار نگیرند و کارشان را از دست ندهند. امیدوارم این افراد، سازمان‌ها و افرادی که می‌دانند و می‌توانند کاری کنند اما بخاطر منافعشان سکوت می‌کنند نیز بدانند که به قول جان اشتاین بک در کتاب خوشه‌های خشم، «مرز بین گرسنگی و خشم، خط باریکی است» و این ظلم‌ها ثمره‌ای جز بارور کردن خوشه‌های خشم ندارند.

 

پی نوشت: فکر می‌کنم شهامت نوشتن درباره این روزهای تلخ را مدیون دنیل لاینز نویسنده کتابِ «مصائب من در حباب استارتاپ» هستم که کتابش در این روزهای سخت همراهم بود و تحمل سختی‌ها را برایم هموار کرد.

-------------------------------------

[1] فاضل نظری