داخلی
»تورقی و درنگی و گوشه چمنی
حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار: سگ، سگ، سگ؛ در هر گوشه پارک به وسعت بیش از شش هزار هکتار! پارک کوهسار شهران. پارکی با ورودیها و خیابانهای زیاد. مهم نیست کجای پارک، یا هر جای ایران باشی! همه جا هستند این روزها. بیشتر هم میشوند! سگهای این پارک البته فرق دارند. با هم نیز فرق دارند. یکی کوچک است و دیگری بزرگ؛ خال و رنگ و سر و دست و پا و دم و خلاصه، دم و دستگاهشان داد میزند که از یک تخم و ترکه نیستند. هر کدامشان از خانههای متفاوت کوچانده شدند و اینجا آوارهاند. بیشترشان مصداق همان سگ در شعر مارکوت بیکل هستند که به خوبی حسشان میکنیم:
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که
چگونه زیر غلتکی می رود
و گفتن که «سگ من نبود».
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید.
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتن بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش.
ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم.
ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.
سگهای کوهسار همه زاده همین نوع هوسهای زودگذرند. حداکثر، نتیجه سادهاندیشی و تقلیل چیزها و رابطهها در سطوح مختلف خانواده، جامعه و دیگر نهادهای اجتماعی هستند که باید مسئولیت خودشان و دیگری را بپذیرند؛ تا اینچنین حداقل شاهد تکه تکه شدن احساسات، عواطف و خودمان در اینجا و آنجا نباشیم؛ جسممان به کنار!
میروم به سویشان. خودشان را برای آدم لوس میکنند. چیزی آشنا در نگاهشان دارند که مرا به یاد اثر "درباره نگریستن" میاندازد از جان برجر. خندهام میگیرد که در روضهخوانیام آغلب گریزی میزنم به مصیبت کتاب و کتابخوانی. گرچه گزیری نیست. زیرا زیر پای ستونی نشستهایم که باید در کتابها و نوشتههای دیگران "تورقی" کنیم و شاید "درنگی". "گوشه چمن" شوخی است فعلا!
البته کتاب و مطالعه، گریز نیست. راه است؛ راهی به اندرونی؛ به خودمان؛ شاید هم به "گوشه چمن"، و یار و دلدار! گریز از آن است که چنین ما و عزیزانمان را این روزها به صحرا و مصیبت بیآبی و تشنگی کشانده است. تشنگی آب و جلب محبتی که در عمق نگاه زیبا و آشنای سگ میبینم.
در صفحه ایستاگرامم تحت تاثیر نگاه جان برجر در کتاب "درباره نگریستن" نوشتم "کندوکاو درباره رابطه بین حیوانات، به ویژه تلاقی نگاه رازآلودمان با همدیگر و با گونههایی خاص، و ترکیب آن با نظریه تکامل داروین شاید نگاه و رفتارمان با حیوانات، و با خودمان را مهربانتر و خودمانیتر کند. تاکید بر محشور شدن برخی از انسانها با حیوانات و حتا تغییر و تبدیل فیزیکی در دنیا و آخرت شاهدی است بر این مدعا که نوعی پیوند ژنتیکی با دیگر حیوانات در سنتها و حتا عمیقترین باورهای دینی نیز وجود دارد: یک دنیا واسطه و میانجی که ژن خود را در ما به یادگار گذاشتهاند تا به بهانهای یکی از آنها حلول کند. ایده تناسخ در عمق سنتها و باورها رسوخ دارد! پیوند بین اندیشهها و افکار و علوم و فنون نیز شاید نوعی تناسخ است: دنیا دنیا واسطه و زایش از ترکیب همان ژنها که محصول جانبیاش اندیشه و ترکیب اندیشههاست و گاهی رازگشایی از برخی نگاه دوستانه و نادوستانه با واسطههایی که نسل در نسل در هم حضور دارند. اشتراک ژنتیک انسان با علف بیش از پنجاه درصد است!... چرا به حیوانات نگاه کنیم؟ این پرسش نیز نام یکی از فصلهای کتاب جان برجر، منتقد هنری و نویسنده ادبی، است. وی مینویسد حیوانات نخستین حلقه ارتباط بین انسان و طبیعت بودند....در واقع آنها در کنار انسان و در مرکز جهان او بودند. با وجود این همه تغییر در ابزار تولید و سازمان اجتماعی، انسانها برای خوراک، کار، حمل و نقل و پوشاک به حیوانات متکی بودند؛ با این همه، این فرض که حیوانات در ابتدا به شکل گوشت، چرم یا شاخ وارد تخیل انسان شدند، یعنی نسبت دادن نگرشی قرن نوزدهمی به گذشتههای دور و هزاران هزار سال پیش. زیرا حیوانات ابتدا در قالب قاصد و مواعید وارد تخیل انسانی شدند. محض نمونه، اهلی کردن چهارپایان با چشمداشت ساده شیر و گوشت شروع نشد بلکه چهارپایان نقش جادویی داشتند، گاه به صورت سروش غیب و گاه قربانی..... و انتخاب نوعی معین در نقش حیوان جادویی، رامنشدنی و منبع تغذیه در اصل بر پایه عادتها، مجاورت، و "جاذبه" حیوان مورد نظر بود.
چشمان حیوان هنگام نگاه کردن به انسان بسیار دقیق و محتاط است. البته به سایر موجودات نیز به همین طریق نگاه میکند.... اما انسان نگاه حیوان را چیزی آشنا تلقی میکند.... انسان با پاسخ دادن به نگاه از خویشتن آگاه میشود. گویی خود را در آنمیبیند. حیوان رازهایی دارد که برخلاف رازهای غار، کوه و دریا، مخاطب آنها به طور اخص انسان است. رازهای تشابه و تمایز انسان و حیوان چه بوده است؟ رازهایی که انسان به محض تلاقی نگاهش با نگاه یک حیوان وجودشان را تشخیص داد.
به یک معنی، کل علم انسانشناسی، که موضوعش گذار از طبیعت به فرهنگ است، جوابی به این پرسش است، اما یک جواب کلی هم دارد. همه رازهای موجود درباره حیوانات، واسطهای میان انسان و منشا او تلقی میشدند- نظریه تکاملی داروین به هر حال به یک سنت وابسته است. سنتی تقریبا به کهنسالی خود انسان؛ حیوانات میان انسان و منشا خودشان واسطه شدهاند، چرا که هم شبیه انسان هستند و هم متفاوتاند....."
برگردم به خاطرهام با سگها. دوستشان دارم. با سگ و گاو و حتا حیات وحش در روستا و جنگل شمال بزرگ شدم. از آنها نمیترسم؛ حتا در تنهایی شبانه جنگل. چندین بار هم گروهی به قصد کشت به سمتم هجوم آوردند؛ شاید اگر تجربه کنترلشان را نداشتم الان نقصی داشتم. هنوز تلخی هجومشان را حس میکنم؛ تا بیخ دندان و کامم.
دوستم از سگ تا حدی میترسد، شاید هم زیاد؛ از آن مهمتر میگوید گرگهای گرسنه را به این سمت میکشاند. یا ابوالفضل! این دیگر فرق دارد؛ گرگ گرسنه چیزی دیگر است؛ تصورش هم وحشت دارد.
هفته پیش بود که هفت هشت ده تا سگ به سوی من و دوستانم هجوم آوردند. چنان دورمان کردند که ناخودآگاه آماده دفاع میشوم؛ چوبدستیام را همراه ندارم که از گونه درخت ازگل یا "کنسچو" است! مهمترین و بلکه تنها ابزار دفاع چوپان و گلهدار از خود در مقابل هجوم طبیعت و پیری. چوبی سرخ و گداخته در آتش.
دختر و پسر جوانی واسطه ما شدند و میگویند نترسید، اصلا نترسید! مثل پدر و مادری حساس به تربیت فرزندی چموش، چشم در چشم سگ با آنها حرف میزنند. و البته به تندی؛ با انگشت اشاره میکنند که همانجا بنشیناند و تکان نخورند؛ گوش به فرماناند و دراز میکشند یا مینشینند. اما آن طرف، داد دختره را در آوردند. پایش را به دندان گرفتهاند؛ انگار با هم شوخی دارند! دختره داد میزند به به! فلانی! ببین چه کار میکنه؟! با من! نداشتیم!
و پسره رفت تا نصیحتش کند؛ سگ را!
همه چی آرام شد و با هم گپ میزنیم؛ البته درباره سگ. ادعای مالکیتشان را دارند، و این که به آنها غذا و آموزش میدهند. میگویند این ما هستیم که جایشان را گرفتیم! اینجا مال آنهاست! میگویم مگر اینجا جنگل است و اینها خرس و پلنگ یا سگهای وحشی؟! همه اینها خانگی هستند؛ جایشان باید الان خانهای گرم و نرم باشد.
نگاهم میکند که یعنی نمیفهمی! برو! زود تا تکهتکه نشدی! دوستم را میبینم که دلهره دارد و هنوز میلرزد از ترس؛ همین ترسمان است که شیرشان میکند! هر سه سوار ماشین میشویم تا کار بیخ پیدا نکند. سگها چاره دارند و میفهمند اگر کاری به کارشان نداشته باشیم؛ آدمها را اما نمیتوان پیشبینی کرد اگر سگ شوند.
میدان مرکزی و بزرگ پارک در اختیارشان است. باید دور شد. بقیه مردم هم دور میشوند؛ حتما چیزی میدانند. اینجا دیگر جای ما نیست. باید گوشه دیگر پارک، پارک کنیم. اینجا محل پارک نیست و شاید هم کل پارک!
از پشت شیشه صدایی میشنوم که دارد درس میدهد؛ آرام گرفتهاند و گوش میکنند. هنوز از میدان دور نشدهایم که ولولهای به پا شد. خدا رحم کند. ...
بعدها به این فکر میکنم که باید کسانی مجازات شوند که عامل آوارگی هستند. بارها گفتگوی درونی دارم با خودم و آن دختر و پسر و گاهی با سگها. این که راه و چاهش شاید شناسنامهدار کردنشان است تا آسیبهای اینچنینی برای من و شما و کودکانمان و هر کسی دیگر رخ ندهد! اینجوری هر کی در این پارک بزرگ، یا هر جای دیگر، خانهای به نظر امن میسازد و با کمی غذا و ادعای نوعدوستی و دیگردوستی آنها را و مردم را به جان هم میاندازد! نتیجه اینجور پذیرایی و ویژهخواری همین میشود که من و تو را میشناسد و دیگری را نه! این جوری همدیگر را تکه تکه میکنیم اما گناهش به گردن سگ بیچاره است و فردا خرس و پلنگ و گرگ! ...
فردا و پسفردا جای پارکمان را عوض میکنیم اما فایدهای ندارد. باید پارکمان را عوض کنیم! دوباره و چندباره یاد مجموعه اشعار مارکوت بیکل میافتم که با ترجمه و صدای زیبای احمد شاملو منتشر شده است. نوار کاست آن را صدها بار گوش کردم با کتابچه همراهش. الان دیگر باید روی دیسک نوری باشد. به صدها نفر تا الان توصیه کردم که حتما این دو مجموعه را گوش کنند که هم شعرهای زیبا و لطیفی دارد:
۱) سکوت سرشار از سخنان ناگفته است.
۲) چیدن سپیدهدم.
موسیقی این دو کاست و بیشتر دکلمههای شاملو از بابک بیات، آهنگساز و نوازنده چیرهدست پیانو است. شاملو بسیاری از اشعار خودش را هم به زیبایی دکلمه کرد که همگی شنیدنی و جذاب است: اشعاری عاشقانه و اجتماعی، یا عشقی اجتماعی؛ ترکیب عشق و سیاست و اجتماع و زندگی.
اشعار خیام، حافظ، مولانا و نیما را هم خوانده که همگی زیباست؛ به ویژه مناسب است به هنگام رانندگی.
عنوان کتاب خواندنی علی میرزایی درباره کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کتابخانههایش هم با الهام از شعر احمد شاملو در کتاب "باغ آینهها" بوده است:
یک شاخه در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد میکشد.
اینکتاب را کاظم حافظیان در همین ستون لیزنا معرفی کرد. جالب است اشاره شود که آموزش انواع هنر و موسیقی و بسط فرهنگ مطالعه، کتابخوانی، نویسندگی و غیره در مرکز فعالیت کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده است؛ چیزی که امروزه تقریبا در نظام آموزش و پرورش رسمی جایگزین آن شده رویکرد کنکوری است: رویکردی که همه متخصصان تعلیم و تربیت اتفاق نظر دارند که بزرگترین آسیب نظام آموزش و پرورش رسمی، نظام پژوهش، و نظام علم است و از عوامل اصلی گریز از کتاب و کتابخانه، مطالعه، پژوهش و بسیاری از آسیبهای فردی و اجتماعی موجود.
ناگفته نماند که کانون با نامهای بزرگی چون محمود دولتآبادی، عباس کیارستمی، نادر ابراهیمی، زرینکلک، بیضایی، نادری، مثقالی، و صدها هنرمند شاعر و نویسنده و کارگردان و نقاش و موسیقیدان و غیره عجین شده که هر یک جایگاه بزرگی در ایران دارند. در واقع، کانون و کتابخانههای آن را باید مهد رشد و پرورش بسیاری از این بزرگان از کودکی، نوجوانی و حتا بزرگسالی دانست تا این که صرفا از توان آنها در آموزش استفاده شود! همان مهدی که امروزه شورای کتاب کودک و فرهنگنامه کودکان و نوجوان نیز در آن سرآمد است.
هر دوی این نهاد و محققان و متخصصان مختلف بر پرورش احساسات و عواطف از جمله شعر و هنر و موسیقی از کودکی و نوجوانی تاکید ویژه دارند. بسیاری از انحرافات اجتماعی ناشی از بیتوجهی یا کمتوجهی به همین احساسات، عواطف و دانش و آگاهی متصل به آنهاست که مطالعه، هنر، سرگرمی، ورزش و شادی و نشاط ناشی از آنها میتواند به آنها جهت دهد و سیرابشان کند.
محسنی، حمید (۱۴۰۰) .« سگهای کوهسار». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 47، 20 آذر ۱۴۰۰.
این را هم بنویسم. نوشته اید: سکوت سرشار از سخنان ناگفته است. از مارگوت بیگل. من ترجمه و خوانش شاملو را به یاد دارم که می خواند، سکوت سرشار از ناگفته ها است.