داخلی
»گاهی دور، گاهی نزدیک
(لیزنا، گاهی دور/ گاهی نزدیک 334 ): احسان اقبال سعید، نویسنده و روزنامه نگار: کتاب حاج آخوند بر محور مشاهدات و چرخش نویسنده اش بر گرد روحانی سالک، اهل مهر ، مدارا و شارح خیر و زندگی، محمودرضا امانی، معروف به حاج آخوند است. آقای مهاجرانی در این نگاشته ها روایاتی ناباور و شیرین را از زیست و زمانه ی مردی در پیش چشم می نهد کو آدم می پندارد یا خیال اند این بافته ها و یا از جهانی دگر و جهاتی فرسخ ها دورتر از اینک و اکنون و نیز این سال های دود گرفته هم.
آدم در پی قرار است و مهر، دل به تباهی گر هم سپرده باشد به حکم طینت صیقلی نوع بشر باز از پی صدق و نگاهی لبریز لبخند، کرانه تا کران را می پیمایید مگر کشتی شکسته خیالش را باد شرطه ای بر خشکی سکون برساند و از خشکی کویر دل های آخته و خیالات اخته(فتحه بر الف سرنشین بفرمایید) برهاند...وای آدم تنها...اآدم در جستجوی خویش...
حاج آخوند آقای نویسنده همان سالک بریده از ابتلائیست کو نان را مگر به قدر سد جوع نمی جوید و دیدگانشش برای گرسنگی قرقاولان در باران تر است...ابرهای پاییز در دل مراد و مرشد به سان دلهای شکسته از روز فراق یاران می بارند و می بارند...ببار ای ابر بهار/با دلوم گریه کن خون ببار/ به یاد عاشقاتی بی مزار..
انسان از تحدید و تحمیل می گریزد و یا می ستیهد و گاه سر در گریبان می کند و ثناگوی جان در گنجه نهان خویشتن می شود...لیک گاه آدم می اندیشد آیا تا بوده چنین بود و تا هست چنین هست آیا؟
حاج آخوند همان برپادارنده فردوس مینوی مهاجرانیست، جایی کو به روایت بامداد چکامه ساز "روزي که هر لب ترانه يي ست تا کمترين سرود ، بوسه باشد. روزي که تو بيايي براي هميشه بيايي و مهرباني با زيبايي يکسان شود. روزي که ما دوباره براي کبوترهايمان دانه بريزيم". حاج آخوند نگران زخم دلهای عاشق است، تکفیر نمی داند و در تفکر است تا از دل ناکوک ترین سازها مگر سوزی برای دل های برشته بجوید و وصل را عامل شود. به تفاوت میان آدمان و باورها رنگ شقاوت و شرارت نمی فشاند و با دست لقمه در دهان آن دیگری می نهد،انگار عمزاد بوالحسن خرقانیست کو به نوای خوش چهید "هر کس در این سرا بیاید نانش دهید و از ایمانش مپرسید". راه میان خرقان تا مهاجران سبزه زاریست خرم کاشق آدمیان را چمنگاه چمیدن و خرامیدن است بی طمع برکندن بن لاله واژگون روئیده بر هامون.
مهاجران روستای آبایی جناب نگارنده و اقلیم مجاورش محل رخدادهاست. انگار نگارنده در میانسالی و پس از آزمون و آزمودن آفاق و انفس از پی گشودن دری و راه بردن به سکو یا سبویی باز به دوران معصومیت جهان مخملین مهاجرانش بازگشته تا پرنده بر بارگاه قرار بیابد، کو را دگر طعم و طمع دانه هوایی و حوایی نخواهد کرد، او جستجو گر آدم است، همان که " دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر/ کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست"
مهاجران دوران خردی و ابتدای جوانی انگار انتهای جهد آقای مهاجرانیست برای جهان متعالی اش، ابتلائات ساده و دلبستگی های ترد و شیرین ساکنان را می توان چونان عسل خوانسار در مهاجران بر دندان کشید و عسل را تا در آخرین خانه کش داد تا همه شیرین شوند. فرهادی اما در وادی حاج آخوند است، لقمه را چنان برکت است از دستانش که دهانی گرسنه نمی ماند و فغان نمی کند که فرهاد قصه از کوه دلها سنگ می کند تا راه بگشاید حتی به بهای "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود". میاندار است و اهل نظر،چینی خیالات شکسته را بند می زند و بند عصبیت و خشم را از پای خویش وآن دیگران می گشاید. انگار مسیح و خاتم و سید موسی صدر هر کدام گوشه ای از ردای حاج آخوند را وصله ای به ریسمان مهر و کبریا زده اند کو چنان مهربان است و رها، انسان در پس ختام آمدنها و نشدن ها عاقبت قرار و التیام را درجایی فارغ از حجم هیاهو و هجمه ی خیالات حقیقت نما می جوید...آ کجاست شهر پشت دریاها که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است..
شهر پشت دریاهایش را در مهاجران منجمد تا زمان نفس کشیدن حاج آخوند جسته است و در قلب خویش محبوس، چه خوب که نمی توان در خاطره خطر کرد و تنها سفر خاطره را سزاست تا روایتی از روزگار معصویت و آدم های نسب از نور برده برای خاطر خویش و نیز آدمیان ملول و دربند سلول روزمرگی و میانمایه گی ارمغان آورد.
کتاب را که بخوانید یا بدان گوش بسپرید انگار از عصری دودزده و دهشت فزا هبوطی شیرین به بهشتی برین را به جان می شنوید. شهر رویا با پادشاهی مردی از تبار مهر و نور، از دست آدمیان این روزگار می تواند به دامان یاد کسی پناه ببرید که انگار دیگر نیست و در این لذت شناور شوید و با خیالی تناور تهمتن فردای زیستن با شغادهای برزن شوید.
این کتاب به سینما می ماند، آنجا که بنگاه رویا فروشی خواهنده اند این هنر هفتم را، در کتاه حاج آخوند رویا بخوانید و خیال زیبا تا بدانید طعم تمام روزان گس، چون خرمالوهای درخت روئیده بر گذر نبودست و کمی آنسوتر می توان دمی گندم بی هراس حوا در دست آدم نهاد تا مزه مزه کند بی هراس سقوط و به امید هبوط و نه هپروت. و چقدر به حاج آخوندهای داستان آقای مهاجرانی نیازمندیم و چشم براهشان .
و حاج آخوند به خانه خیال ما دلشدگان نظری افکن که به دیدارت چراغ های عاریتی بکشیم که خود چلچراغی..
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.