داخلی
»اخبار کتاب
بررسی مدرنیته و پستمدرنیزم با کتاب «فراسوی هگل و نیچه»
به گزارش لیزنا بر اساس اعلام موسسه فرهنگی شهر کتاب، در این نشست محمدمهدی اردبیلی، سیدمسعود حسینی و خسرو طالبزاده حضور داشتند.
کتاب «فراسوی هگل و نیچه، فلسفه فرهنگ و طبیعت» نوشته الیوت ل. ژورست به تازگی با ترجمه خسرو طالبزاده، به کوشش نشر مرکز منتشر شده است. این کتاب به بررسی و تحلیل مواضع هگل و نیچه در فلسفه، فرهنگ و فاعلیت میپردازد و دیدگاههای این دو فیلسوف را در پیوند منسجم فلسفه با فرهنگ بیان میکند.
آیا مدرنیته در خور نجات یافتن است، آنگونه که هگل باور داشت، یا باید از آن قطع امید کرد آنگونه که نیچه ادعا میکرد؟ هگلیها مدرنتیه را مسالهبرانگیز و ظالمانه میدانند اما نه ناامیدکننده؛ نیچهایها مایلاند آن را آشفته و بیمارگونه تلقی کنند و لذا پدیدآورنده شبح پسامدرن.
فرهنگ، تعاریف متعدد
طالبزاده ضمن اشاره به پیشینه فعالیت خود در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، رویارویی عملی با مفهوم فرهنگ را از مهمترین دلایل گزینش این اثر دانست و در اینباره اظهار داشت: در حوزه فرهنگ کارهای بسیاری صورت میگیرد و آثار متعددی چاپ میشود. اولین چیزی که ما با آن رویارو ميشویم، خود مفهوم فرهنگ است؛ اینکه کارکردهای فرهنگ چیست و ما در این زمینه چه مشکلاتی داریم. میدانیم همه آنها که درباره فرهنگ نوشتهاند، متن خود را با این نظرگاه کلیشهای آغاز کردهاند که این مفهوم (فرهنگ) تعاریف زیادی دارد. اولین پرسش در چرایی همین وضعیت طرح میشود: چرا یک مفهوم به ظاهر ساده تعاریف متعدد دارد؟ چرا تعدد تعریف در حوزههای دیگر وجود ندارد؟ باید در نظر داشت این در ظاهر است و در باطن ما اصلا با هیچ تعریفی در این حوزه سروکار نداریم. وقتی برای چیزی دویست تعریف وجود دارد، در واقع باید اذعان داشت که تعریف ندارد.
وی افزود: آشنایی با سویههای عملی این مفهوم نیز موجب میشود دریابیم تعاریف موجود کارساز نیستند. پیچیدگی این مفهوم در حوزه عملی، در حوزه نظری به «سادگی» تبدیل شده است. میتوان موضعی علمی یا فلسفی را مشخص کرد و بعد از ورای آن در اینباره سخن گفت. اما باید در نظر آورد این سادهکردن مفهوم فرهنگ به هیچروی پاسخگو نیست. من در مواجهه با این اثر دو پدیده را دریافتم؛ خود مفهوم فرهنگ با در نظرداشتن یک سیر تاریخی (از نظرگاههای متعدد) تعریف شده است؛ در واقع میتوان گفت مخاطب، مفهوم فرهنگ را در طول تاریخ رصد میکند. دید وسیع مولف درباره مفهوم فرهنگ نکته دیگری بود که جالب توجه مینمود. از دیگر ویژگیهای این اثر این است که در قالبهای کلیشهای مرسوم باقی نمانده است و رویکردی در میانه رویکردهای رایج دارد. این دشوارترین رویکردی است که نویسنده به کار بسته است.
طالبزاده در ادامه، آوردن واژه «فراسو» در عنوان اثر را کلیدیترین مفهوم آن دانست و در اینباره تصریح کرد: اگر موضوع و قلمرو کتاب را فرهنگ در نظر آوریم، «فراسو» واژه بنیادین آن است. مولف گویا در پی این است که از هگل، نیچه، تعاریف رایج و فلسفههای رایج درگذرد. به اعتقاد من، جامعه ایران با این مساله بسیار مهم درگیر است. در نگاه به مباحث فکری در مییابیم قطببندیهای موجود در این زمینه موجب بروز تکگوییهای بسیار شده است؛ اما این اثر به دنبال برقراری دیالوگ است. این رویکرد آنچیزی است که ما امروز به آن نیاز داریم. سه مفهوم عمده در حوزه تعاریف فرهنگ در این اثر طرح شده است: عرف، ادب و تعمق در نفس. در جامعه ما دو مفهوم ابتدایی بسیار مورد توجه بوده است؛ اما آنچه حائز اهمیت است توجه نویسنده به سومین مفهوم است.
مترجم ادامه داد: این کتاب بهعنوان یک متن یا یک سند اولیه بسیار ارزشمند است؛ رویکرد این اثر بسیار مهمتر از محتوای آن است. اگر بتوانیم این نظرگاه را در جامعه خود منتشر کنیم، خواهیم توانست بخشی از مشکلات جدی حوزه فرهنگ را مرتفع کنیم. اگر حوزه عمل را در نظر آوریم، بین همه جناحهای نظری و سیاسی مقوله «حمایت» مشترک است؛ به این معنی که فرهنگ بدون حمایت راه به جایی نمیبرد؛ این حمایت هم در نهایت به معنی پول است. این نوع نگاه به یک نظریه متکی است؛ اینکه فرهنگ را انسانها میسازند. در مقابل، نظریه دیگر بر این تاکید دارد که باید رها کرد؛ فرهنگ در اختیار انسانها نیست و ما نمیتوانیم در آن دخل و تصرف کنیم (نه در تولید محصولات فرهنگی و نه صورتبندی رویکردهای آن).
وی افزود: این نوع نگاه به نظریهای بیاننشده متکی است مبنی بر اینکه فرهنگ ورای اختیار انسان است. نسبتهای میان انسان و فرهنگ و مباحثی اینچنینی در میان مراجع سیاستگذار چندان مطرح نیست. این نوع آثار میتوانند ما را در برگزیدن راهی میانه یاری کنند؛ فرهنگ هم درون ماست (به این معنی که ما میسازیمش) و هم برون ماست (به این معنی که همه ابعاد آن در اختیار ما نیست). فرهنگ یکی از پیچیدهترین مفاهیم است، هم در عرصه عمل و هم در حوزه ی نظر.
یک غول راست افراطی و یک نیهیلیست دمدمیمزاج
اردبیلی در ابتدا به شرح رویکرد خود در نقد این اثر پرداخت؛ وی بررسی و تبیین موضع نویسنده، کتاب از حیث شکل و البته ترجمه و موضع مترجم (وقتی که او مقدمهای بر کار نوشته باشد) را سه سطح ضروری برای نقد کتاب دانست و تصریح کرد: این کتاب بیش از آنچه در دنیای انگلیسیزبان مطرح شده است، بزرگ است. این اثر به نوعی هگلگرایی چپ گرایش دارد؛ مولف از این موضع کوشیده است رابطه میان نیچه و هگل را واکاوی کند. از دیگرسو او قدری تمایلات و تعلقات روانشناختی نیز دارد و آثاری را هم در این حوزه نوشته است؛ او این قبیل داشتهها را نیز در تالیف این اثر دخالت داده است؛ به معنی دیگر هگل را از منظر پساروانکاوی در نظر آورده است (از منظر لکان که روانکاوی هگلی است).
وی به کتابی با نام «شناخت هگلگرایی» اشاره کرد؛ آن را شبیه کتاب فراسوی هگل و نیچه دانست و اظهار داشت: اینکه نویسندهای هگل و نیچه را در کنار هم در نظر آورد و بکوشد فراسوی آن دو برود، در خور دفاع است. فراسوی هگل و نیچه پیش از هرچیز میخواهد از تصویر عرفی و رایج (در حوزههای مختلف) فراتر برود؛ به بیان دیگر میخواهد کاریکاتوری که از هگل و نیچه در ذهن داریم را واگذارد. میدانیم که از نیمه دوم قرن نوزدهم درباره هگل و از نیمه اول قرن بیستم درباره نیچه برداشتی کاریکاتورگونه صورت گرفته است؛ ما با این کاریکاتورها سروکار داشتهایم و همچنان داریم. تقابل این دو به مثابه دو قطب متضاد، خود به سبب همان برداشتهای کاریکاتورگونه صورت گرفته است؛ چراکه وقتی رویکردهای رایج درباره هگل در قرن نوزدهم مطرح میشود، نظرگاه هگلیهای راست غااب است و بسیاری دعاوی ربط چندانی به خود هگل ندارد؛ از دیگرسو وقتی نیچه در قرن بیستم مطرح میشود، گرایشهای انتقادی فرانسویزبانها به مدرنیته کلیت اندیشه نیچه را تحتالشعاع قرار داده است.
اردبیلی ادامه داد: از ورای ایندست آسیبها بخشی از امکاناتی که میتوانستیم در پی پیوندزندن هگل و نیچه به دست آوریم، از دست دادهایم؛ هگل را به یک غول راستگرای افراطی بدل کردهایم و نیچه را یک آدم دمدمیمزاج عصبی میشناسیم که هیچچیز را باور ندارد و نیهیلیست است (مضحکترین نسبتی که میتوان به او داد). اینکه بتوانیم این تمایز کاذب را فروگذاریم و هگل و نیچه را با هم بخوانیم، پروژهای بسیار مهم برای جهان امروز است؛ به این معنی که با هگل نوری به نیچه بتابانیم و با نیچه نوری به هگل. نویسنده این اثر در گام اول سعی داشته است این رویکرد را به کار گیرد. از اینروی او میخواهد اسطوره دشمنی نیچه و هگل را رفع کند، وحدتی را میان آنها نمایان کند و آن را به مثابه یک امکان در اختیار مخاطبان خود بگذارد. این وحدت از اینروی مهم است که هگل اوج مدرنیته و جامع تمام تفکرات متافیزیکی پیش از خود است؛ نیچه نیز پیشگوی پستمدرنیزم است.
وی تاکید کرد: اگر بتوانیم نشان دهیم که آن دو چهقدر به هم نزدیکند (که به واقع اینگونه است)، آنگاه میتوان نشان داد شکافی که میان مدرنیته و پستمدرنیزم ایجاد میکنیم، کاذب است و امکانات ما را به هرز میبرد. چگونگی صورتبندی این رویکرد مهم است. عنوان فرعی این اثر «فلسفه، فرهنگ، فاعلیت» است. مولف برای تحقق رویکرد یادشده از فلسفه آغاز کرده است؛ یعنی از جایی که میتواند شباهتهای این دو را با توجه به آرایشان در حوزه متافیزیک عیان کند. جالب توجه است که از حیث هستیشناختی، اندیشههای هگل و نیچه بسیار به هم شبیهاند؛ هر دو در ساحتی از ایدهالیسم شکل گرفتهاند (هرچند تفاوتهایی در نظرگاهها و اصطلاحات ایشان باشد). اگر بتوان این رویکرد را به کار گرفت، پلی میان هگل و نیچه ساخته میشود؛ از قضا نیچه و هگل در مفاهیمی چون فرهنگ، تاریخ، ایدهآلیسم و چون آنها بسیار به هم شبیهاند؛ چراکه هر دو فرزند یک زمانهاند؛ هر دو واکنشی به مدرنیسم و هر دو از رمانتیسیسم متاثرند.
اردبیلی ضمن تاکید بر رویکرد نویسنده در کاربست نگاهی فلسفی به پیوندهای میان نیچه و هگل افزود: او از پس این نوع نگاه به مقوله فرهنگ پرداخته است. در رویارویی با این رویکرد در مییابیم هگل و نیچه در مقوله فرهنگ نیز به یکدیگر نزدیکند؛ یعنی نزد هگل فرهنگ به مثابه تاثیر متقابل نیروهای دستاندرکار در یک وضعیت است؛ نیچه نیز بر تاثیر نیروهای دست اندرکار در وضعیت تاکید دارد. نویسنده این شباهتها را با ارجاعات بسیار زیاد طرح کرده است. او پس از اینکه به کل (فرهنگ) میپردازد و ایدههای خود در این باره را بسط میدهد، به جزء (سوبژکتیویته یا فاعلیت) میپردازد. به عبارت دیگر سعی میکند نسبت کل و جزء را در نیچه و هگل بازسازی و جمعبندی کند. با توجه به مسائلی که دامنگیر بشر امروز است، اهمیت این رویکرد عیان میشود؛ میتوان با اتکا به شیوههای نوین فلسفی امکاناتی برای حل و فصل ایندست مسائل یافت. بشر امروز با سه مساله اصلی رویاروست: عدالت، آزادی و حقیقت. به یک معنا بشر هر سه این مفاهیم را از دست داده است.
وی افزود: از قضا فلسفه به مثابه علمی که در پی حقیقت است و فرهنگ و فاعلیت به مثابه قطبی که به دنبال عدالت و سوبژکتیویته است، میتوانند رویکردی تازه در اختیار ما بگذارند برای بازخوانی مسائل امروز. اما مساله این اثر تنها نمایاندن نزدیکی هگل و نیچه نیست؛ این کتاب نشان میدهد که نزاعهای اساسی این دو مکتب در کجاست. این رویکرد ما را به شناخت مسائل واقعی این نبرد رهنمون میشود. باید به این موضوع نیز اشاره کرد که مولف روشی هگلی را در پی گرفته است. روش هگل ایجاد تنش دیالکتیکی است؛ مولف همین رویکرد را در اثر خود صورت داده است؛ او نه یک نبرد بیخاصیت تکبعدی،بلکه نبردی دیالکتیک را شکل داده است. او دو برداشت افراطی از هگل و نیچه را در مقابل هم قرار داده و از ورای آن رابطه آن دو را بازخوانی کرده است و از آنپس نزاع رایج در امروز را نظر آورده است؛ یعنی سه فیگور بسیار مهم (دریدا، لکان، باتلر) را در تحقق این رویکرد لحاظ کرده است. ثمره این تحلیل بازاندیشی تعارضها و وضعیتها و کشف امکانات تازه برای فراروی از تعارضات میان اندیشه هگل و نیچه است. به این معنا رویکردی که با واژه «فراسو» تعریف میشود، به مثابه خروج از هگل نیست، بلکه به این معناست که نویسنده هر دوی آنها را در نظر آورده است.
اردبیلی در شرح نکاتی درباره ترجمه،کلیت رویکرد مترجم و حاصل کار ویرا کلاً در خور دفاع ارزیابی کرد؛ معادلگذاریها را نسبتاً درست و معقول دانست و این را از نکات مثبت ترجمه خواند.وی آسیبهایی را نیز برشمرد که موجب تشتت متن شدهاند و از اینروی ویراستاری دوباره را به یک ضرورت بدل میکنند؛ اردبیلی از آنپس به مصادیق دقیقی در اینباره اشاره کرد و سپس اظهار داشت: برخی مترجمان مقدمه نمینویسند؛ آنها مشکوک مینمایند؛ چراکه مترجم باید موضع و ایدهای خود را مطرح کند. مترجم باید صراحتاً بگوید که چرا این کتاب را اینجاو اکنون ترجمه کرده است. مترجم این اثر به دلیل نگارش مقدمه، در این دسته نیست؛ تنها نقدی کلی به مقدمه وارد است. میتوان در این متن یک مشکل روششناختی را سراغ گرفت؛ گویا مترجم در پی این بوده است که ریشه مفاهیم غربی را در زبان فارسی یا سنتهای قومی بیابد؛ این رویکرد بسیار رایج شده و خطرناک است.
وی در ذکر نمونههایی دال بر بهکارگیری رویکرد یادشده گفت: مترجم در جایجای مقدمه به ابیات کهن فارسی ارجاع داده است که البته فینفسه نقدی بر آن وارد نیست؛ اما میتوان آسیب یادشده را در این رویکرد سراغ گرفت. مترجم در بخشی از متن مقدمه در بیان مفهوم عبرت از بیت «هان این دل عبرتبین...» استفاده کرده و از آنپس میگوید: «پندآموختن از بن هرچیز دل عبرتبین میخواهد تا از محسوس و مشهود و حاضر درگذری و به امر نامشهود و نامحسوس و غایب توام با شگفتی و حیرت نائل شوی. دل میانجی میان این مرتبت است...»؛ باید در نظر داشت «دل» مفهومی برگرفته از ادبیات عرفانی است؛ حال آنکه در هگل و نیچه اصلا این مفهوم در کار نیست؛ عقل مطرح است و حتا وقتی بنا بر نقد است از خود مفهوم عقل استفاده میشود. ما در پی فهمیدن غرب هستیم، نمیتوانیم، پس سنت خودمان را سراغ میگیریم و معادل مفاهیم غربی را در آن میجوییم؛ آسیب یادشده اینگونه شکل میگیرد. گویا ما در پی اثبات این امریم که آنچه غربیها میگویند، پیشتر در سنت ما گفته شده است. این سم زمانه ماست و نتیجه مطلوبی نخواهد داشت. اینگونه نیست که این مفاهیم در سنت ما بوده باشد؛ اگر چنین بود امروز رویارویی دیگرگونهای با مدرنیته و مفاهیم آن داشتیم.
اردبیلی با ذکر نمونههای دیگری از ایندست سخنان خود را پایان داد.
سرانجام هنر و آغاز فلسفه
حسینی ضمن اشاره به عنوان کتاب سخنان خود را آغاز کرد؛ وی گفت: نویسنده در مقدمه خود به تمایز بزرگ میان هگل و نیچه در سنت فلسفی غرب و در پی آن عدم امکان پلزدن میان آن دو اشاره کرده است؛ او از اینروی پروژهای را برای نزدیککردن آن دو و حرکت به سوی مرحلهای دیگر تعریف میکند. به زعم نویسنده امکاناتی در هگل و نیچه نهفته است که به واسطه جداییشان مکتوم مانده است؛ بنابراین نزدیککردن آنها میتواند ابزاری مطلوب برای حرکتی رو به جلو در نقد فرهنگ باشد. در تاریخ ایدهآلیسم آلمانی، پس از کانت دو جریان از هم تفکیک میشوند: جریانی که با فیشته آغاز میشود و جریانی که با شوپنهاور شروع میشود. جریان فیشته مشخص است؛ عملا ایدهآلیستی است؛ او با «من» آغاز میکند؛ «من»ی که وجود است و اندیشه و در عین حال فراتر از هردوی آنها؛ فعل است؛ فعلی که نه ماده است و نه روح؛ فراتر از اینهاست و تجلی آنها اراده و تفکر میشود.
وی ادامه داد: جریان یادشده با شلینگ و هگل ادامه مییابد؛ مسیری است که ایدهآلیسم آلمانی خوانده میشود. محصول نهایی این مسیر هگل است؛ آنچنانکه تقریبا تمام امکانات ایدهآلیسم در نهاد هگل و اندیشه او محقق شده است؛ میتوان او را نماینده تامالاختیار ایدهآلیسم و حتا عصر مدرن بدانیم. اما شاخه دیگر که با شوپنهاور آغاز میشود، با نیچه به پستمدرنیسم ختم میشود. شوپنهاور کتاب «جهان به مثابه اراده و تصور» را با جمله «جهان تصور من است» آغاز میکند؛ این جمله و تفصیل این مفهوم، به نیچه منتهی میشود و جریان دیگری را رقم میزند. در واقع این شاخه از فلسفه کانت ختم میشود به نیچه. بنابراین نیچه و هگل در دو قطب مخالف قرار گرفتهاند؛ هدف نویسنده کتاب آنچنانکه گفته شد، این است که میان این دو پلی بزند.
حسینی ضمن اشاره به مقدمه نویسنده برخی تفاوتها میان اندیشه هگل و نیچه را برشمرد و اظهار داشت: بحث بر سر روشنگری و عقل یکی از تفاوتهای میان آرای هگل و نیچه را رقم میزند. به تبع شکلگیری آن دو شاخه یادشده، بحث هگل و نیچه درباره این مفاهیم تفاوت مییابد. هگل نماینده روشنگری و آرمان عقل است؛ اما نیچه فعالیت فلسفی خود را دقیقا بر ضد آرمان عقل صورت میدهد. هگل از سویی هنوز دکارتی است و اصلالاصولی را دنبال میکند (که البته در انتها محقق میشود)؛ اما نیچه بر بیپیشفرضی دست میگذارد؛ او هم بیپیشفرضی سوژه دکارتی را نقد میکند و هم این مفهوم را در نزد هگل (که در انتها محقق میشود). اختلاف بنیادی این دو از همینجا آغاز میشود. نکته دیگر که میراث نیچه است و تفاوت میان او و هگل را رقم میزند بحث بر سر اصالت است. نیچه فردگراست و با مفهوم جمع (ذیل همه تعاریف آن) مخالف است؛ حال آنکه تحقق روح در اندیشه هگل خود عین دموکراسی است؛ همه عالم در آن دخلیند؛ رای همه افراد در طول تاریخ در نظر گرفته میشود و در نهایت این روح است که محقق میشود.
حسینی بحث بر سر مفاهیم «فلسفه» و «هنر» را از دیگر نقاط تمایز در اندیشه هگل و نیچه دانست و در اینباره اظهار داشت: در اندیشه هگل سه ساحت اساسی «فلسفه»، «هنر» و «دین» مطرح است. آنچه در هنر است ناقص است، در فلسفه تکمیل میشود؛ هنر دوره اوج خود را پشت سر گذاشته است و چیزی در مقام حقیقت مطلق ندارد و مظهر روح نیست. در نظرگاه نیچه عکس این رای صادق است؛ دوره فلسفه گذشته است و هنر مطرح است. نقد نیچه به فرهنگ روزگار خود بر از همگسیختگی ارزشها دلالت دارد؛ به زعم وی یونان باستان دچار چنین آسیبی نبوده است؛ همسرایی یونانیها بین آنها اتحادی برقرار میکرده است که امروز دیگر وجود ندارد. نیچه در پی این بود که با فلسفه شوپنهاور و موسیقی واگنر همسرایی تراژیک یونانیها را دوباره محقق کند.
وی در ادامه به تفاوتهای روش میان هگل و نیچه اشاره کرد و تصریح داشت: هگل یعنی سیستم و نیچه یعنی نقض آن. نوع تفکر نیچه روش او را مشخص میکند؛ البته این میراث هگلی نیچه است. نویسنده به این اختلافات اشاره کرده است. آنچنانکه گفته شد، فراسوی هگل و نیچه، اثری بزرگ است و ترجمه آن به فارسی نیز مطلوب مینماید. اما به اعتقاد من هر بحثی درباره نیچه باید یک مساله را حل کند؛ آن پرسپکتیویسم نیچه است. او این مفهوم را مطرح میکند؛ اما در عین حال دیدگاههای دیگری را نیز از جانب خود تبیین میکند. پرسپکتیویسم به بیان ساده بر این معنی است که هرآنچه ما به مثابه دیدگاه طرح میکنیم و برای آن نوعی صدق قائلیم، صدق مطلق ندارد؛ به فردیت، پیشفرضهای تاریخی و سنت وابسته است. اما وقتی ما این را بپذیریم، پرسپکتیویسم نیز به همین دام گرفتار میشود. این خود مسالهای است؛ اگر این مفهوم را بپذیریم با سایر دیدگاههای نیچه چگونه رویارو شویم؟ از اینروی بین شارحان نیچه دودستگی وجود دارد؛ برخی پرسپکتیویسم را نادیده میانگارند و برخی دیگر به آن بها میدهند.
حسینی افزود: وقتی بحث بر سر «فراسو» مطرح میشود، باید در نظر داشت «فراسو» نمیتواند از دل ما بر آید (چون آنچه در مقدمه مترجم آمده است)؛ فراسو باید از خود مفهوم برآید؛ در واقع این دیالکتیک مفهوم است که باید عبور به فراسوی خود را توجیه کند. به زعم من این کتاب گرچه به ما کمک میکند، اما موفق نمیشود هدفی را که دنبال میکند محقق کند. وقتی به دنبال عبور از دو فیلسوف هستیم، نمیتوانیم گزینشی عمل کنیم؛ غیبت شوپنهاور در این اثر به شدت احساس میشود. به اعتقاد من انگیزه نویسنده برای پیونددادن میان هگل و نیچه به قدری زیاد بوده است که شوپنهاور را نادیده انگاشته است. شوپنهاور و هگل به لحاظ فلسفی دو قطب مخالفند و به هیچروی در کنار یکدیگر جای نمیگیرند؛ از اینروی نویسنده او را وارد بحث خود نکرده است. این مساله در کنار روشننشدن مساله پرسپکتیویسم از عمده آسیبهای وارد بر این اثرند.
وی رویکردهای روانشناسانه مولف را نیز در خور بحث و نقد دانست و از آنپس به شباهتهای میان آرای نیچه و هگل پرداخت؛ وی در اینباره گفت: نقد نیچه و هگل به فرهنگ از عمده شباهتها میان اندیشه آن دو است. نویسنده به خوبی به این اشاره کرده است که نیچه و هگل، هر دو در فرهنگ خود نوعی بیماری را تشخیص دادهاند. نیچه در کتاب «تاملات نابههنگام» جامعه خود را از جنبههای گوناگون نقد کرده است. هگل نیز با مفهوم بازشناسی، همه نهادهای مستقر در جامعه خود را نقد کرده است. بازگشت هردوی آنها به یونان باستان نیز شباهتی دیگر است. اما نکته در این است که شباهتهای موجود هیچیک برای پیونددادن هگل و نیچه کافی نیستند. بازگشت نیچه به یونان کاملا یکسان با رویکرد هگل در اینباره نیست؛ همچنین نگاه هگل به تاریخ چون نگاه نیچه به این مفهوم نیست.
حسینی افزود: گرچه توجه آنها به تاریخ وجه مشترک آنهاست. اما آنچنانکه گفته شد، شباهتهای یادشده برای برقراری پیوند میان آن دو کافی نمینماید. فراسوی واقعی که من در نظر دارم شاید در اندیشه گادامر محقق میشود. هم مساله پرسپکتیویسم مطرح است و هم مساله شناخت مطلق. پرسپکتیویسم همهچیز را دگرگون میکند؛ در شناخت مطلق هم تناهی بشری به طور کلی نادیده انگاشته شده و مفهوم بیپیشفرضی طرح میشود. به اعتقاد من در بحث از فراسوی هگل و نیچه، گادامر یکی از کسانی است که این امر را محقق کرده است. او هم از پرسپکتویسم نیچه عبور کرده است و هم مساله بیپیشفرضی را حل کرده است. البته در هرمنوتیک گادامر مبنای فلسفه تغییر کرده است؛ دیگر فیلسوف در پی یک اصلالاصول بیپیشفرض نیست؛ حال آنکه شناخت مطلق هم هرگز دست نمیدهد؛ اما آنچه خود را به ما عرضه میکند (یعنی خود شیء) از جنبههای مختلف خود را مینمایاند؛ هرگز کلیت خود را در اختیار ما قرار نمیدهد. گادامر پرسپکتیویسم نیچه را اینگونه اخذ میکند؛ در عین شناخت نیز محقق میشود؛ شناختی که سوبژکتیو و بیپایه نیست. گویا گادامر بهتر این کار را صورت داده است.
این نشست روز سهشنبه بیستوچهارم مردادماه برگزار شد.
۱. از توهین به افراد، قومیتها و نژادها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهامزنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیامها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمانها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.