کد خبر: 35873
تاریخ انتشار: دوشنبه, 01 مرداد 1397 - 15:24

داخلی

»

برگ سپید

ماتمِ‌ ناتمام؛ تحلیلی بر رمان هَرَس نوشته نسیم مرعشی

منبع : لیزنا
راضیه فیض‌آبادی
ماتمِ‌ ناتمام؛ تحلیلی بر رمان هَرَس نوشته نسیم مرعشی

درباره نویسنده کتاب

 نسیم مرعشی را یک‌بار از نزدیک دیدم، در شهر کتاب به بهانه نقد اولین کتابش: «پاییز فصل آخر سال است». قبل از آن او را در یک برنامه نقد کتاب در تلویزیون دیده بودم و همان هم بهانه‌ای شد که همان روز کتابش را بخرم و شروع کنم به خواندن. نسیم مرعشی به عقیده من نویسنده‌ای است که هم دغدغه‌های نسل خودش را خوب روایت می‌کند، هم فضایی را که هرگز ندیده است را خوب تخیل می‌کند، بال و پر می‌دهد و آن را خوب روایت می‌کند تا جایی که فضای ذهنی خواننده را تا چندی در فضای داستانش نگه می‌دارد چه خواننده دوست داشته باشد و چه نه. انتخاب با خودتان است که پا به دنیای ساخته نسیم مرعشی بگذارید یا نه.

 سرآغاز

 هَرَس صدای آهسته مردمی است که سالهاست زیرآوار جنگ و مصیبت به گوش کسی نرسیده است، صدایی که امروز هم با هوایی که ندارند از سینه‌هاشان بیرون نمی‌آید.

 این رمان روایت رنج ناتمام سه نسل است، سه نسلی که هر چه از عمرشان باقی بود، دیگر عمر نبود، روزهایی بود که از پی هم می‌آمدند و می‌گذشتند و آتش داغ‌شان را نه سردتر که داغ‌تر می‌کردند. نسلی که فرصت فریاد که هیچ، فرصت گریه هم نداشت.

 هَرَس داستان زندگی مردی است به نام رسول، که قبل از جنگ مردی بود بلند و کشیده، کت و شلوار براق آبی نفتی به‌ تن، با کیف چرم انگلیسی‌اش هر روز حوالی ساعت چهارونیم جاده اهواز را پشت موتور می‌راند تا آبادان و بعد از جنگ مردی شد با شانه‌های خمیده، شکم آویزان با پیرهن چرک خاکستری سوار رنو اسقاط زرد. هَرَس روایتِ همه آن‌چیزی است که از سر آن رسول گذشت تا رسید به این رسول.

 داستان زندگی زنی است به نام نوال، که قبل از جنگ زنی بود که از کنار هر چه رد میشد، آن را قشنگ می‌کرد، زنی با پیراهن‌های رنگی که در خانه می‌چرخید و خانه را کاشانه‌ای گرم می‌کرد. نوالی که بعد از جنگ زنی بود با چشمانی خاکستری که پریشان میان نخل‌ها می‌گشت و تیمارداری‌شان می‌کرد، زنی که شده بود مادرِ همه مرده‌های خرمشهر. هَرَس روایت همه آن‌چیزی است که از سرآن نوال گذشت تا رسید به این نوال.

 داستان زندگی کودکانی است که یا زندگی‌شان زیر آوار جنگ ماند و یا آوار جنگ تمامِ کودکی‌شان را گرفت و دود کرد و آن‌ها ماندند و یک عمر اضطراب و اندوه، آن‌ها ماندند و چشمانی همیشه خیس، آن‌ها ماندند و خانه‌ای که دیگر برایشان خانه نبود. این رمان، داستان زندگی پیرزن‌ها و پیرمردانی است که با چشمانی خیره دیدند چطور رسول‌هاشان ذره‌ذره تمام شدند. هَرَس را باید آن‌گونه خواند که بتوان رنج نسلی از مردمان سرزمین‌مان را به قدر توان‌ دید، دید و تا حد توان شناخت. هَرَس در 185 صفحه به قلم نسیم مرعشی و توسط نشر چشمه منتشر شده است. در این نوشتار تلاش می‌شود با تحلیل رمان جنبه‌های ناپیدای رمان آشکارتر شود.

 خلاصه داستان

 هَرَس داستان زندگی یک خانواده در زمان جنگ است، رسول و نوال، نوالی که باردار است و پسری سه‌ساله‌ دارد  به نام شرهان. اولین روز جنگ، شرهان در آغوش نوال جان می‌دهد. وقتی نوال تنها در خانه بود و رسول آبادان. رسول که برگشت شرهان را، پدرِ نوال را و پسرعموهای نوال راکه از کودکی با آن‌ها بزرگ شده بود همه‌را یک‌جا در جنت‌آباد خرمشهر میان مردمانی غریبه به خاک سپرد و نوال را سوار ماشین کرد و به اهواز برد. نوال فرصت سوگواری نیافت نه برای شرهان نه برای پدرش نه برای تمام مردانی که می‌شناخت و یک شبه از دست داد.

 نوال فرصت سوگواری نمی‌یابد، همه‌چیز با شتاب اتفاق می‌افتد، همه آن‌چه که زندگی رسول و نوال را دود می‌کند و به آسمان می‌فرستد تنها در چند جمله در کل داستان روایت می‌شود، چند جمله‌ای که همان‌قدر که نوال را در ناباوری مرگ شرهان باقی می‌گذارد، خواننده را هم در بهت و حیرت مرگ شرهان رها می‌کند. نویسنده با چیره‌دستی پررنگ‌ترین قسمت داستان را لابه‌لای رویدادهای تلخ دیگر پوشانده‌است همان‌گونه که نوال به جزئیات آن دسترسی ندارد، خواننده‌ هم چیز زیادتری از آن اتفاق نمی‌داند، انگار همان‌طور که رسول سعی کرده آن را در ذهن نوال کم‌رنگ کند، نویسنده هم قصد دارد از کنار آن به سرعت عبور کند، عبوری که نهایتا راه به جایی نمی‌برد و نوال تا آخر زندگی‌اش در کنار این اتفاق می‌ماند. خواننده هم در پس روایت تمام سال‌های بعد از جنگ، رنگ و بوی آن واقعه را در همه صفحات داستان به وضوح می‌بیند.

 زندگی در اهواز، نوال را بی‌قرارتر کرد، دو دختر دیگر به دنیا آورد، اَمَل و انیس ولی زندگی هنوز برای نوال، آن‌چه باید می‌بود نبود «نوال بعد از آن خانه دیگر آدم نشد.»  (مرعشی, 50)، جنگ تمام شده بود ولی نوال هنوز در اهواز مردی نمی‌دید. دوباره باردار بود به امید این‌که خودش پسری در رحم داشته باشد «پسر توی شکم نوال می‌توانست روزهای رفته را به او برگرداند. می‌توانست او و رسول را دوباره اندازه هم کند.» (مرعشی, 53). زندگی‌اش رنگ گرفته بود با این امید. «نوال دلش به روزهای خانه خوش بود به تماشای پسرش. آرزوهایش برای بزرگ شدن شرهان را قالب می‌زد به تن این پسر و هی با خودش می‌گفت‌شان که همه‌شان یادش بیاید.» (مرعشی, 85) اما این طور نشد. دختری زایید. نوال نمی‌توانست با این واقعیت کنار بیاید، پسر را حق خودش می‌دانست برای همین با کمک زنی به نام نسیبه، دختر خودش را داد و پسری غریبه ستاند، مهزیار. می‌خواست تمام حسرت‌هایش را با او پاک کند، اندوه‌اش را تمام کند. «این پسر از این به بعد همه چیز او بود، شرهانش بود. باید شرهانش می‌بود باید همه‌چیز را درست می‌کرد. باید جای همه مردهای مرده زندگی‌اش را می‌گرفت.» (مرعشی87) «این پسر، پسر او بود. پسری که مردش می‌شد، پسری که نوال قدکشیدنش را می‌دید، پسری به جای پسر مرده‌اش.» (مرعشی, 76) ولی نشد، پسر غریبه بود، صدای دخترک همیشه در گوشش بود و آرام ‌و قرار نداشته‌اش را گرفت. «قاطی صدای گریه مهزیار صدای گریه دخترش را از در و دیوار می‌شنید.» (مرعشی, 91) نوال بی‌قرار دخترِ ندیده‌اش شد، پیش نسیبه رفت، خواست فقط یک‌بار ببیندش و بعد برگردد سر زندگی‌اش «صدای گریه‌اش نمی‌ذاره زندگی کنم. فقط یه بار ببینمش نسیبه. می‌خوام ببینم گریه نمی‌کنه. او وقت صداش میره از گوشم بذار برم» (مرعشی, 127) دخترش را دید اما دیوانه‌تر شد تا جایی که رسول او را از خود راند. «برو نوال، برای همیشه. تا عصری میمونم پیش یوما. وقتی اومدم خونه نباش» (مرعشی, 171) نوال از خانه رسول رفت. رفت به سوی خرمشهر، خرمشهری که بعد از ترک آن، تنها یک بار با دخترانش دوباره دیده بود. خانه‌اش را پیدا کرد و همان‌جا زیر آفتاب داغ نشست. نشست به سوگواری.

 نوال میان زنانی رفت که هر یک تمام کَسانشان را در جنگ از دست داده بودند، دارالطلعه، جایی میان نخل‌های سوخته. نوال آن‌جا برای نخل‌ها مادری می‌کرد، نخل‌هایی که شاید می‌توانستند اندوه‌ِ ناتمامِ امل را تمام کنند. جایی که امید در دل زنانش دوباره جان گرفته بود: «شاید گاومیشا هم بچه دادن. شاید زنا هم بچه آوردن، شاید یه مردی زاییدن»  (مرعشی, 102)

 حالا رسول بعد از  چندین سال رفته است پیِ نوال، چندین سالی که هر روزش برایش سخت گذشته است، دخترش، تهانی را از دست داده‌است، اَمَل به مرز جنون رسیده است و انیس همیشه چشمانش خیس است. رسول دیگر نمی‌تواند به تنهایی بار این زندگی را به دوش کشد. داستان از اینجا شروع می‌شود که رسول پا به دارالطلعه می‌گذارد تا نوال را با خود ببرد، تمام حکایت این هفده سال در فاصله این دو روز روایت می‌شود. خواننده با دلی که هم برای رسول و تنهایی‌اش می‌تپد و هم برای نوال و ماتم‌اش، چشم به روایت دارد که آیا تنهایی رسول و ماتمِ نوال را پایانی هست؟ این روایت، خواننده را با تمامی دل‌نگرانی‌ها و غم‌هایی که به دلش نشسته است با خود می‌کِشد تا هر جا که می‌خواهد.

 بازنمایی رنج و التیام سه نسل

 نویسنده رمان هَرَس، رنج و التیام سه نسل را نشان می‌دهد، سه نسلی که ام‌رسول نماینده نسل قبل از جنگ است و دوران کهنسالی‌شان با واقعه جنگ روبرو شده‌اند، رسول و نوال نماینده نسل بعدی است که هنگامه جوانی شان را در آن وانفسا می‌گذرانند و اَمَل و انیس، کودکانی هستند که در جنگ متولد می‌شوند. نویسنده توانسته است درد هر نسل را به خوبی به تصویر بکشد، جایی از داستان که از ام‌رسول می‌گوید، تمام بیچارگی‌های مادر رسول را به تصویر می‌کشد پیرزنی که گوشه‌ای ایستاده و نابودی زندگی پسرش را تنها می‌تواند نظاره کند. «از آن زن درشتی که قبلا بود پیرزن مچاله‌ای مانده بود که جای خودش را نداشت و دستش نمی‌رسید به جایی که قرار بود بگیردش. نه رسول به زنیِ خانه قبولش داشت نه بچه‌ها به مادری می‌گرفتندش. کلفت شده بود. کلفتی که هر روز صبحِ زود آمده بود خانه رسول و عصر خردوخمیر برگشته بود خانه خودش» (مرعشی, 138) رسول و انیس هم که فراوان از مصائب‌شان در داستان آمده است و در آخر فرزندانشان که هیچ‌کدام فرجامی آن‌چنان که باید ندارند و امیدی هم به هیچ فرجامی ندارند. اَمَل که بعد از رفتن نوال در سوگی ناگهانی و مبهم فرو رفت و دیگر بیرون نیامد، انیس که تمام تلاشش را می‌کرد که رنگی به زندگی بپاشد اما نمی‌توانست، هیچ وقت نتوانست. تهانی که در نهایت غربت و بی‌صدایی خاموش شد و مهزیار که در این میان فقط به رسول چشم داشت، رسولی که هیچ فروغی از زندگی در چشمانش نبود.

 زمان

 زمان در رمان هَرَس غیرخطی است، همان‌طور که در ذهن کسی که سال‌ها از آن اتفاق‌ها فاصله گرفته است، تداعی می‌شود. ذهن کسی که بسیار سعی کرده ‌است روزهای تلخش را به فراموشی بسپارد ولی انگار نتوانسته، ذهن رسول، ذهن نوال. اتفاق‌ها پس و پیش روایت می‌شوند، گاهی موقعیتی تصویر می‌شود که برای خواننده آشنا نیست، مانند ورود ناگهانی تهانی به داستان، وقتی خواننده هنوز نمی‌داند که چطور دخترک به خانه رسول بازگشته، انگار خواننده از رویدادهایی خیلی قبل‌تر  از زمان وقوع‌شان آگاه می‌شود که تنها باید با صبوری منتظر زمان رسیدنش بماند مثل جایی در داستان که می‌خوانیم «امل دیگر هیچ‌وقت مادرش را ندید» (مرعشی, 117) وقتی هنوز نمی‌دانیم بر سر نوال چه‌ خواهد آمد. این تعلیق‌ها هَرَس را پر کِشش کرده است و تمام حواس خواننده را درگیر روایتی می‌کند که باید با چشم باز هر آن‌چه که در هَرَس گذشته است را پیگیری کند و مانند پازلی در ذهن بچیند تا شاید گره این روایت را بتواند بگشاید.

 نمادپردازی

 در رمان هَرَس نمادها به خوبی شکل گرفته‌اند، نمادهایی مانند «لباس سبز و لیمویی» نوال که در داستان نماد «زندگی» در زندگی نوال است، نوال بعد از حاملگی دوم، لباس سبز و لیمویی برای خود میخرد، لباس سبزو لیمویی یادآور روزی است که شرهان هنوز نمرده بود همان روزی که آن صدا آمد و شرهان را از نوال گرفت، لباس سبز و لیمویی نشانی از این است که نوال می‌خواهد به روزهای خوب گذشته‌اش با شرهان برگردد، اما همان روزی که لباس را میخرد آسمان سیاه می‌شود، درست مثل شب وسط روز، باران سیاه از آسمان می‌بارد، بارشِ بارانِ سیاه، نشانه دیگری از روزهای تلخی است که بر آسمان زندگی نوال سایه افکنده است.

 نماد دیگر نخل است، از دیدگاه اسطوره‌شناسی نخل به حکم قدرتش و آنچه که متجلی می‌سازد که برتر از یک درخت است، موضوعی مذهبی می‌شود. درخت نخل از قدرتی قدسی برخوردار است به این خاطر که عمودی است و می‌بالد و برگ‌هایش می‌ریزند و دوباره می‌رویند و به عنوان صورت و وجهی از زیست و حیات است. نخل شباهت بسیاری به انسان دارد، مثل آدمها در آب خفه می شود و اگر آب از سر نخل بگذرد مرگ درخت نخل حتمی است. سر هر درختی را اگر قطع کنند بیشتر شاخ و برگ می­دهد به جز درخت نخل، و اگر سر این درخت را قطع کنند خشک می­شود و می­میرد، مثل انسان و اگر چوب نخل را بسوزانیم هیچ زغالی ندارد، مثل آدمی، واحد شمارش درخت نخل مانند انسان نفر است (انصاری نسب).

 نخل در داستان هَرَس، همان‌گونه که در دیدگاه اسطوره‌ای اشاره شد، قدرت قدسی دارد، انسان‌گونه نقش می‌پذیرد. نخل از سوی زنان داستان، نماد زن‌هایی است که جنگ برگ‌هایشان را ریخته، اما هنوز می‌توانند سبز شوند «بعد هشت سال جنگ و نه سال بعدش تو کل ئی زمین فقط همین نخلان که بچه دادن، نه گاومیشا نه زنا نه زمین فقط همین سه تا نخل با همین سه تا نخل داریم از مردگی در میآییم.» (مرعشی, 101) و یا «گاومیش‌ها همه ماده هستند، اما پستان‌هاشان همه خشکیده، دیگه از اون موقع نه زایمون می‌کنن، نه شیر میدن، نه می‌میرن. ئی‌جا همه مثل همیم گاومیشا، زنا، نخلا، همه عقیم تنها بی‌دنباله همین چند روزیم بمیریم تموم میشیم. ولی حالا انگار نخلا قراره بزان به امید خدا.» (مرعشی, 39). اما نخل‌ها در چشم رسول، مردهایی هستند بی‌سر «انگار لشگری از مردهای بی‌سر که استوار و سنگی فرورفته‌اند توی خاک. هر کدام دو تای رسول قد داشت. هم ‌اندازه یک شکل. نخل‌ها شمایل کوتوله مضحکی بودند از نخل زنده، از آدم سرِپا» (مرعشی, 176). همین تفاوت در معنابخشی به نخل از سوی زن‌های دارالطلیعه و از سوی رسول نشانه تفاوت‌ در معنابخشی به جهان‌شان است.

 فضاسازی با صدا

 در رمان هَرَس، استفاده مناسب نویسنده از فضاسازی با صدا، نکته دیگری است که بسیار قابل تامل است، مهم‌ترین نقشِ «صدا» در داستان این‌جاست: «صدا که آمد نوال توی آشپزخانه بود» (مرعشی, 26). صدا خبر از اتفاقی می‌دهد، آوار شدن یک زندگی بر سر مردمانی که یک روزه همه آن‌چه که از زندگی داشتند و نداشتند را گذاشتند و رفتند جایی دورتر، دورتر از خانه‌شان و خیلی دورتر از خودشان. پسران و دخترانشان را، پدرها و مادرانشان را همه و همه را. همه چیز با یک صدا شروع شد و با سیلی از ویرانی ووع شد و بادرانشان را همه و همه را. همه انه‌شان. همه‌ه که از زندگی داشتند و نداشتند را گذاشتند و   آوارگی پیش‌رفت. صدا، اما نقش پررنگ‌تری دارد، وقتی صدای گریه تهانی موتیف‌وار تکرار می‌شود «لای صدای حرف‌زدن و خندیدن و قربان‌صدقه رفتن، لای فریاد و ناله زن‌های زائوی بخش، لای تمام صداها، صدای گریه ممتد نوزاد را می‌شنید، گریه‌ای که قطع نمی‌شد» (مرعشی, 76) صدای تهانی در گوش نوال می‌ماند: « قاطی صدای گریه مهزیار صدای گریه دخترش را از در و دیوار می‌شنید.»  (مرعشی, 91). تهانی اما برای رسول صدا ندارد «رسول صدایش را هیچ یادش نمی‌آمد بس که حرف نمی‌زد فقط صورتش یادش بود تهانی هیچ‌وقت گریه نمی‌کرد.» (مرعشی, 131) صداهایی که نوال می‌شنود فقط تهانی نیست «صدای گریه شرهان، صدای گریه از کوچه، صدای آژیر، صدای جیغ امل، صدای بمباران، صدای زن‌ها در سنگر صدای دخترش.»  (مرعشی, 170)، نوال صدای نخل‌ها را هم می‌شنود: «نخلا نمردن. صداشون میاد اگه گوش بدی. حرف می زنن. نوحه می‌خونن»  (مرعشی, 180). صدا در آن فضای زنانه روستا برای رسول هم نقش پررنگی دارد «صدای نوحه‌ای که در همیشه در روستا میشنود». (مرعشی, 159) صدایی که از گوشه‌و کنار می‌شنود، از در و دیوار خانه‌ها. دلالت نقش پر رنگ صدا در داستان، می‌تواند نقشی باشد که صدا در ساخت فضاهای جنگ دارد. تخیل صداهایی که در داستان به فراوانی شنیده می‌شود، کمک زیادی به درک و نزدیکی حسی مخاطب به فضای داستان می‌کند. خواننده انگار مدام همهمه غریبی در گوش خود حس می‌کند که پس‌زدن‌ِ آن و پیگیری سیر روایت را در قسمت‌هایی از رمان دشوار می‌کند.

 سخن آخر این‌که مرعشی در هرس با استفاده از عناصر داستانی همچون شخصیت‌پردازی دقیق، نمادسازی، فضاسازی و استفاده مناسب از تعلیق و ... توانسته روایت موفقی از جنگ را تصویر کرده و خواننده را غرق در لذت خواندن داستان کند. داستانی که زوایای دیگری از آن‌چه به مردمان سرزمین‌مان در سالهای جنگ گذشته است را بازمی‌نمایاند.

 منابع

 مرعشی، نسیم. (1395). هرس. تهران: نشر چشمه.

 انصاری نسب، بنیامین. نخل، اسطوره، جامعه. در http://www.anthropology.ir/article/30296.html   . دسترسی 10 خرداد 1397.

 مشخصات کتاب:

 در  قسمت منابع اورده شده است

 مشخصات نویسنده این متن:

راضیه فیض آبادی هستم، شازده کوچولی که با اختیاری نسبتا آزاد از سیاره هوش مصنوعی به سیاره علوم شناختی پرتاب شده است. در این پرتاب‌شدگی به ناگزیر توشه‌هایی را رها کرده‌ام و در گستره «علمِ شناخت» توشه‌هایی دیگر را همراه کرده‌ام. اما آنچه از آغازِ این پرتاب‌شدگی تا اکنون، شازده کوچولو را رها نکرده «رمان» بوده است و بس! حالا میانه این کهکشان نمی‌داند آیا دنیای بی‌کران رمان برایش پنجره‌ای است رو به علم شناخت، یا شاید دنیای پررمز و راز علم شناخت دریچه‌ای است رو به رمان.

مانا
|
Germany
|
1398/08/13 - 01:45
4
4
من خواندم. خیلی تلخ بود..
آیا زندگی انقدر تلخ که جای شادی نداره؟
جنوبی ها خیلی مراسم های شاد دارند. کاش از آنها می آورد. جنوب و آداب و رسوم و گویش را خیلی خوب آورده. حیف که زباده گویی کرده. خیلی هم ۲ فصل را نخواندم. پریدم آخر. ببینم چی میشه آخرش.
صفحه ۹۲ حس کردم چقدر تکرار مکررات.

انقدر کامم تلخ شده از خواندن هرس که پشیمان شدم از خواندش.
وحیده
|
Iran
|
1397/05/14 - 10:28
0
3
لذت بردم از نقدی که نوشتین ..پاینده باشی شاده کوچولو
لیلی وکیلی
|
Iran
|
1397/05/02 - 09:59
1
3
....................
هزار قصه ی پرغصه ست حکایت مردم جنوب
....................
کتابدار نویسنده
|
Iran
|
1397/05/01 - 17:57
1
3
یوسف می‌دانست همه درها بسته هستند اما به خاطر خدا حتی به سوی درهای بسته دوید...
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: