داخلی
»باشگاه اطلاعات سبز
لیزنا (باشگاه اطلاعات سبز): جانی و حیاتی داده شد عاریت به انسان جان و حیات عاریت گرفته، چشم بسته به جانان
ما و حیاتِ عاریت چه باشیم چه نباشیم
به نام خداوند بخشنده و مهربان
یکی بود، یکی نبود...
یکی بود، یکی که برای همه کافی بود.
اولِ اولش ماجرا این بود که دمیده شویم برای انسان شدن!
پس دمیده شدیم و به خانهای کوچک و اجارهای تبعید. از همان اولِ اولش هم، روی انسان ماندنمان حساب ویژهای باز و اهریمنان هم شناسانده شده بودند. قول دادیم که بهعنوان انسان اسیر اهریمنان نشویم تا خلیفهی او شویم در زمین و زینت دهیم جهانِ زیبا را به انسانیت، اخلاق، ایمان و عشق! برای این روحِ الهیِ هدیه گرفتهشده، چیزی جز این سزاوار نبود.
ما را فرو فرستاده گفتند: این تویی و این محیطزیستت، تا همان روز، پس فراموشش نکن! "ت" دومِ زیستت را نادیده گرفته، در همان دخیلشان کردیم، "شینِ" دومِ فراموشش را نشنیده، ندانستیم که چه سهل است. زیستن را شریکمان شدند، کسانی که خود راندهشده بودند!
بگذارید تکلیف را از همین ابتدا روشن کنم، ازنظر من، محیطزیست دو قسم است گر بدانی، کنونی و برونی هر دو فانی و آن محیطی که من در آن می زیَم کنونی است.
من یکی از آن هزاران دمیده شدگانم، اکنونکه زمستان سردی را به ارمغان آوردهام میگویم:
«انسان شدن با همۀ غیرممکن بودنش محال نبود، شاید فقط مجال نبود!»
دستورالعملها هم ساده بودند؛ کافی بود خودمان باشیم! اتفاقاً سالهای سال فقط خودمان بودیم، فقط خودمان را دیدیم، فقط خودمان را شنیدیم. اما هیچوقت خودمان نبودیم... اینکه خودمان باشیم یا فقط، خودمان باشیم، زمین تا آسمان است تفاوتشان. خودمان بودن سختترین مرحله انسان بودن است. تمام امتیاز این مرحله به آب و روغن شدن با اهریمنان بود. اینکه هرچه بیایند و بیایند باید آخرِ آخرش بروند. دلشکسته، سرشکسته، دستوپابسته و به غم نشسته، بروند که بروند. برای همه ما دمیده شدگان همین بود، میآمدند و میرفتند، بعضاً اما آمدند و نرفتند... اهریمنان را میشناختیم، بعضی صورتشان را، بعضی سیرتشان، بعضی نامشان و بعضی دیگر جدوآبادشان را، بعضی همصدایشان، همانهایی که تا سخنشان به میان میآمد صدای موزیشان هم شنیده میشد... و چه شبیه...
و چه شبیه... انگار که در هر بار حرف زدنمان شنیده باشیم صدایش را...
از همه مسمومترند این صداها... اینها که خودشان را با خودتان مخلوط میکنند... این را وقتی گلبولهای سفید باهم فریاد میزدند که خودی است... خودی است... کمک کنید! فهمیدم... اینکه نمیدانی از کدام سو تو هستی از کدام سو او... این نوع زیستِ بدون "ت" ات، انسانساز نه، انسان برانداز میشود.
آن اول اولها که کارم محیطزیست گردی شده بود این را شنیدم، برای خودم یکپا دکتر شده بودم، دیگر میدانستم در سمت چپ قفسه سینه عضلهای وجود دارد به نام قلب، 74 بار در دقیقه میتپد نامش را چرا قلب گذاشتهاند؟ سرخرگ دارد یا سیاهرگ؟ بهکرات مغز همسفر کردم، چپدست بودم با 32 دندان، گوشم حلزونی داشت و چشمم 600000 عصب...
سالها بود که ندای او را در درونم میشنیدم... اورا میخواندم صبح و شام... فقط او بود که سزاوار توجه بود و من محتاجِ توجه... نمیدانم از کِی بود... در میان راز و نیازهایم صدای ناخالصِ آرامی را میشنیدم که چون صدای خودم بود... شاید هرچه که میگفت تکرار میکردم...شاید هم خودم بودم...شاید هرچه میگفتم او تکرار میکرد... صدای موزی بلندتر میشد... و نزدیکتر.... دیگر هیچ نمیشنیدم... نمیدانم از کِی بود! اصلاً نمیدانم راز و نیازم را تمام کردم؟ یادم نمیآمد! فقط میدانم که فکر میکردم راحت شدم و آخیش از نبود ندای او.. یا شاید هم او بود که فکر میکرد!
بعدها فکر میکردم که دیگر معنای زیستن را یافتهام چون میدانم کار قلب چیست و چگونه از آن مواظبت کنم، حواسم به سرم باشد، از چشمهایم حفاظت کنم که مبادا نابینا شوند و نتوانم بیبنم، گوش پاککن برای گوشهایم مضر است استفاده نکنم که مبادا کر شوم... روزها و ساعتها به کارشان نگاه میکردم که چه پرتلاش و خستگیناپذیرند...
من اما مدتی بود خسته بودم...
بعدازآنکه فرار کردم از او... تنها شدم... میانِ همهی همۀ اینها که بودند... حتی از حضور دائمی آن صدا در مغزم هم به ستوه آمده بودم... دیگر مانند آن روز که بالاخانهام را با او شریک شدم و دوست داشتم صدایش را بشنوم و حرفش را گوش دهم نبودم... نمیدانم چه میکرد و چه میگفت و چه میخواست از جانم اما میدانم که با حضورش تمام تعادل سیستم زندگیام بههمخورده بود... فقط منتظر تلنگری بودم، فریادی که بلند باشد و در گوش تمام سالهایم بپیچد! فکر میکنم با صدای فریاد تو که چون سیلیهایی توأمان بر سروصورتم روانه میشد که «آی چه نشستهای که دنیا را آب برد و تو را خاک خواهد برد» از آن خواب خرگوشی بیدار شدم.
از چشمها به درونم نگاه انداختم و کودکِ درونم را دیدم که چه شکسته و فرسوده و چه بیگناه...
چه بر سرت آورده بودم؟ به خاطر کدامین اشتباه چنین سیه چُرده شدی و قد خمیده... فراموشت کردم؟ تو را هم؟ چرا؟ آرزوهایی که یکبهیک در گوشم هجی میکردی چه؟ آخ از گوشم... آخ که گوشم فقط حلزونی ندارد... گوش که فقط برای شنیدن نیست برای درست شنیدن، حق را شنیدن است... قلب که فقط به خاطر تصفیه خون کثیف قلب نشده است؟ شده است؟ آلودگیهای ما چه؟ آلودگیهایی که به جانمان میریختیم؟ آلودگیِ اهریمنخوی و اهریمن خون شدنمان؟ اورا هم از پا درآوردم؟ آخ که چه راز و نیازهایی مانده و چه حقیقتهایی که ندیدهایم! چشم که فقط برای دیدن نیست، چشم که فقط نباید سَری باشد... آه از تصمیمها و افکار نابجا... مغز که فقط از ... آخ از دستم... چرا اینها را دیر فهمیدم، آنقدر دیر که دردی را ... آری فراموشی دردی را دوا نمیکند، درد بیدرمانی میشود فرای دردهایت!
بیدار شو... روز کودک است و محیطزیست... باید باهم جشن بگیریم به خاطر لیاقتی که از خود نشان دادم... بیدار شو و باز رؤیاهایت را در سرمان بپروان در هوای پاکیزه نفسمان تنفس کن و برای فردا و فرداهایت بدو! اصلاً باهم بِدویم! لطفاً!
به گمانم که کَری واقعی، شدم... هیچ صدایی نمیآمد و دیگر هم نیامد!
من یکی از آن هزاران دمیده شدگانم، اکنونکه زمستان سردی را به ارمغان آوردهام میگویم:
« آلودگی که فقط دود کردن سیگار نیست! دود کردن آرزوهای کودکی هم هست! آلودگی که فقط صدای دوپس دوپسِ سیستم ماشینهایمان که نیست! شنیدن همان صدای شبیه، هم هست. آلودگی که پرت کردن زبالههایمان روی زمین نیست، پرت شدن به چشم کودکان و سرایت به مغزشان هم هست. آلودگی که فقط کارخانههای انسان نیازمان که نیست، انسانساز نبودنمان هم هست و اینکه فکر کنیم فقط خودمان هستیم هم آلودگیست. آلودگی همانجایی است که روی حق چشم میبندیم درست همانجاست، همانجایی که او را فراموش میکنیم، حسد و بخل و کینه را به قلبمان راه میدهیم، دروغها را بهراحتی بر زبان میآوریم.
محیطزیست که فقط همان کوچه و خیابان و شهرمان نیست، همان قلب و مغز و چشم و گوش و دستمان هم هست...همان دستی که از شیشه بیرون میبریم برای زباله اندازی، دست کودک درونمان را کوتاه میکند و آروزبرانداز میشود. خجالتی که برای این کار به جانمان تزریق میکند را هم به جان میخرد و سرش را بالا نمیآورد که مبادا آن حَضِّ حِسِّ بچه زرنگ بودنمان را در چشمان خاموشمان ببیند!
از کودکان درونمان غافل نشویم آنها هنوز هم بوی بهشت میدهند!
من یکی از آن هزاران دمیده شدگانم و میخواهم آخرین روز زمستان باشد و بهار درراه!»
برای کودکان درون هرگز دیده نشده...
* دانشجوی کارشناسی علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه قم
و چه راحت یادمان می رود که با یک تب ساده بوی گندمان حتی خودمان را از خودمان متنفر می کند...
خداوندا لحظه ای ما رو به خودمان وا مگذار