کد خبر: 48286
تاریخ انتشار: جمعه, 29 دی 1402 - 11:50

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

عشقی نهفته در پستوی کتابفروشی‌ها از رهگذر کتابخانه باغ ملک:

بخش اول: باغ کتاب ملک، همراه با قهوه و گپی دوست‌داشتنی

منبع : لیزنا
عبدالرسول خسروی
بخش اول: باغ کتاب ملک، همراه با قهوه و گپی دوست‌داشتنی

لیزنا؛ عبدالرسول خسروی عضو هیأت علمی گروه آموزشی کتابداری و اطلاع رسانی پزشکی بوشهر: داستان کتاب «کیمیاگر» از جایی آغاز می‌شود که سانتیاگو، هر شب یک رویای تکراری می‌بیند. خواب می‌بیند که پسری به او می‌گوید باید به مصر برود، چرا که گنجی در اهرام مصر پنهان شده و انتظار او را می‌کشد. او ابتدا این خواب‌ها را نادیده می‌گیرد. اما، سرانجام به جستجوی گنج، راهی سفری دور و دراز می‌شود که زندگی او را برای همیشه دستخوش تغییر می‌کند. او در این سفر، سختی‌های زیادی را متحمل می‌شود و همچنین، تجربیاتی بی‌نظیر و استثنایی کسب می‌کند. با آدم‌های بی‌شمار از فرهنگ‌های متفاوت آشنا می‌شود.

این کتاب و صدها کتاب دیگر از یک سوی و عشق به دنیای کتاب از سوی دیگر، انگیزه مضاعفی را در من ایجاد می‌کند تا به دنبال کشف گنج‌های نهفته از جنس کتاب و فرهنگ، سفرهای متفاوتی را به شهرهای مختلف ایران داشته باشم. با این تفاوت که این بار سانتیاگوی قصه منم و به جای گنج‌های نهان در اهرام مصر،گنجینه‌هایی از جنس کافه کتاب‌ها و کتابفروشی‌ها انتظارم را می‌کشند. هر چند از آخرین سفر کتابدارانه، کتابدار جنوبی، چند ماهی می‌گذرد که توقف آن شاید بی‌ارتباط با شروع کلاس‌های درس و مشغله‌های کاری نباشد. اما، همچنان در اندیشه جستجوی کشف گنج دیگری، کسب تجربه تازه و شناخت از آدم‌هایی دیگر از جنس کتاب و آگاهی، مترصد و منتظر سفری دیگر بوده‌ام. این بار سفر خود را در 4دی ماه 1402 از دیار خونگرم بوشهر، دیار عشق و مهرباني، که زمستانش بوی بهار می‌دهد، آغاز می‌کنم. در حالی‌که نسیم مطبوع و خنکای بهاری این فصل از سال در حال وزیدن است، سوار  بر طیاره‌ای می‌شوم که از فراز خلیج نیلگون همیشه فارس، در میان ابرهای متراکم و حیرت‌انگیز سایه‌گستر بر ساحل دل‌انگیز این دیار، در آسمان اوج می‌گیرد. فاصله یک ساعت پرواز، به فاصله بهار تا زمستانی است که با رسیدن به مقصد و پیاده شدن از هواپیما و با سوز سرمای زمستانی تهران به وضوح قابل لمس است. بی‌درنگ گوشی را روشن می‌کنم تا با دوست شفیق و رفیق سال‌های دور، که هنوز پس از سی و دو سال گذر زمان بر جام خوش‌رنگ و لعاب دوستی‌هامان زنگار بی‌تفاوتی ننشانده، جهت رفتن به مقصدی از پیش تعیین شده و با هماهنگی قبلی، قرار بگذارم. عقربه‌های ساعت، 17 را نشان می‌دهد... در حالی که نسیم سرد زمستانی، درختان خیابان ولیعصر را به خواب زمستانی فروبرده است، به انتظار ایستاده‌ام. هیاهوی جمعیت هنگامه عجیبی در دل زمستان رقم زده است. به یاد مانایاد سهراب سپهری می‌افتم که چه‌قدر آدم‌ها بیراهه می‌روند. از کنار گل بی‌اعتنا می‌گذرند. می‌روند تا شعر گل را در صفحه یک کتاب پیدا کنند و بخوانند. روبه روی زندگی نمی‌ایستند، تا مشاهده کنند. شاید برای همین است که حرف‌ها، دیگر مثل سابق به دل نمی‌نشیند. و شاید از همین رو است که در شعرها شوری نیست و در نقاشی‌ها جوشش زندگی گم شده است... گویی مدرنیته به نوعی نسیان و گم‌گشتگی در زندگی شهری دامن زده است، زندگی کار است و کار زندگی. انگار نشانه‌های واقعی مدنیت رنگ باخته‌اند. تو گویی از یاد برده‌ایم که ریشه فلسفی مدرن بودن در مدنیت است: بوق ممتد ماشین‌ها، تأخیر پروازها، اتوبوس‌ها، پرخاشگری‌های گاه و بی‌‌گاه جماعت رهگذر، هیاهوی دست‌فروشان دوره گرد، ریختن پوست میوه و دستمال کاغذی در گوشه‌ای از خیابان، و پارک سوبله رانندگان، همه و همه از نشانه‌هایی است که نهیب‌مان می‌زنند تا چه میزان از بلوغ مدنی فاصله داریم. بارها گفته‌ام و نوشته‌ام که برای ورود به مدرنیته و بلوغ مدنیت، باید آن‌قدر سطح سواد و مطالعه جامعه را بالا ببریم که بلوغ مدنی در فرهنگ جامعه ریشه دوانیده و در رفتار مردم تجلی یابد. در هیاهوی افکار مشوش و نگاه عابران و جمعیت گم شده‌ام که صدای بوق ماشین دوستم مرا به خود می‌آورد. سوار بر ماشین می‌شویم و به سمت ولنجک راه می‌افتیم. چه لحظه شیرین و دل‌چسبی، دیداردوست و رفیق قدیمی و این حقیقتی درست است که معجزه‌ای وجود دارد که دوستی نامیده می‌شود، و در میان دل اقامت دارد. به گذشته که نگاه می‌کنم، واقعا نمی‌دانم که چگونه دوستی من و او به وجود آمد و چگونه آغاز شد. اما نیک می‌دانم که با هر بار ملاقات، شادمانی برایم ارمغان آورده است و همیشه به حس و حالم موهبتی بی‌نظیر و خاص بخشیده است. اینجاست که ایمان می‌آورم که دوستی ارزشمندترین نعمت خداوند است، به‌ویژه آنجا که از جنس کتاب، نور و آگاهی باشد. در ازدحام دنیا اگر انسانی را یافتی که تو را می‌فهمد، رهایش نکن و چقدر آنها که ما را نمی‌فهمند، بی‌شمارند. و من این را خوب دانسته‌ام که پس از سی‌سال چنین دوستی را رها نکنم.

آن‌قدر گرم صحبت هستیم که گذشت زمان را احساس نمی‌کنیم. ماشین در ولنجک، روبه روی یک مجتمع تجاری متوقف می‌شود. به گمانم اول قصد دارد خریدی انجام دهد و بعد به سمت مقصد مورد نظر برویم. اما می‌گوید، رسیدیم و مقصد ما اینجاست... حتما شوخی می‌کند! وارد مرکز تجاری ولنجک می‌شویم. از مغازه‌ها گذر می‌کنیم و به سوی طبقه دوم می‌رویم. ناخودآگاه چشممان به منظره جذاب و فضایی شبیه یک باغ سبز خیره می‌شود. رنگ و لعاب و فضای دنج آن در کنار مغازه عطر فروشی هادی... هر چه از اصطلاح «حُسن همجواری» در گوشه و کنار شنیده و خوانده‌ام در این نمای حقیقی رخ می‌نماید! عطر هادی در کنار یک کافه کتاب دنج جاخوش کرده است! جایی خوانده بودم که در دنیا هیچ اتفاقی، اتفاقی نیست! این همجواری مطبوع هم نباید اتفاقی باشد. کتابفروشی با قفسه‌های سبزرنگ و کتاب‌هایی که لابه‌لای آن دلنوازانه مخاطب را فرا می‌خواند. ورودی آن قفسه‌های سبز رنگ است که بهترین کتاب‌های روز ایران و جهان را در این باغ به نمایش گذاشته است. وارد کتابخانه می‌شویم. نامش باغ کتاب ملک است. در ورودی کتابخانه تمامی قوانین باغ کتاب را در برگه‌ای سبزرنگ نوشته‌اند: «اینجا کتابخانه نیست، یعنی قانون کتابخانه اینجا اعمال نمی‌شود. کلیه کتاب‌ها به‌صورت کاملاً رایگان امانت‌داده می‌شود. برای بردن کتاب‌ها هیچ مدرک شناسایی لازم نیست. اینجا کتابی فروخته نمی‌شود. خودتان هم می‌توانید به چرخه امانت کتاب کمک کنید؛ یعنی کتابی را که از ما امانت گرفتید دوباره به فرد دیگری امانت دهید. تا این چرخه استمرار داشته باشد. زمان مشخصی برای بازگشت کتاب تعیین نشده است. هر مهمانی حداکثر ۶ جلد کتاب می‌تواند از ما امانت بگیرد.». با خوشرویی به استقبال‌مان می‌آید و ما را در آغوش می‌کشد، گویی سال‌های سال با وی دمخور و همسفره بوده‌ایم. وقتی می‌فهمد از دیار دلیران تنگستان و رییسعلی دلواری آمده‌ام، خوشحالیش مضاعف می‌شود. ساعت 8 شب است. از ساعت 10 صبح آمده است. اصلا خستگی در چهره اش دیده نمی‌شود. ما را پشت میزی دعوت می‌کند. بارها و بارها خوش آمد می‌گوید. مشتاقانه در انتظار شنیدن صحبت‌های دلنشینش هستیم. عاشقی دلداده کتاب. تنها عشق می‌تواند چنین روحیه ای را در فرد ایجاد کند که دیگری را از خود مهم‌تر بداند. و کتاب و مطالعه اکسیری است برای آغاز فرآیند از خودگذشتگی. آقای ملک خودش پای کار است. هر هفت روز هفته او را می‌توان در باغ‌ملک در حالی ملاقات کرد که در لابه‌لای قفسه‌ای کتاب مشغول جابه‌جایی و مرتب کردن کتاب‌هاست. او چندان اهل حرف نیست. خودش می‌گوید مرد عمل است و این را از رونق باغ کتابش می‌توان فهمید. سال 1375 مدرک کارشناسی و سال 81 مدرک کارشناسی‌ارشد کتابداری و اطلاع‌رسانی‌ را از دانشگاه آزاد گرفت تا به قول خودش، با علم به کسوت کتاب‌فروش درآید. می‌گوید از بچگی عاشق کتاب بوده است، در دوران دبستان همسایه‌ای در تبریز داشته است که کتابفروش بود و همین مغازه باعث شد عاشق کتابفروشی شود. انگار که او «جرج ویتمنِ» وطنی باشد! همو که عاشقِ واقعی کتاب بود. نویسنده و رویاپرداز خانه‌به‌دوشی که سال‌ها دور دنیا چرخید و سفر کرد. می‌گفت: «در تمام دنیا هیچ شیوه‌ی زندگی‌ای بهتر از این وجود ندارد که پیاده در قصر دنیا سیاحت کنی، راه بروی، برقصی، آواز بخوانی، و بخوانی؛ کتاب زندگی را بخوانی.» او که مدت‌ها آرزوی داشتن یک کتاب‌فروشی را در سر داشت‌، سرانجام در سال ۱۹۵۱ و در سن ۳۷ سالگی، کتابخانه شکسپیر و شرکا را افتتاح کرد. جرج ایده‌ی بازکردن یک کتاب‌فروشی انگلیسی‌زبان در پاریس را از سیلویا بیچ الهام گرفته بود؛ کسی که تمام ماجراها با او آغاز شد. جرج و سیلویا، دو بزرگ‌شده‌ی شهر نیوجرسی در آمریکا، عاشق کتاب و شیفته‌ی ادبیات، روزی پاریس را برای ادامه‌ی زندگی خود برگزیدند و هر کدام گوشه‌ای از آن شهر در دو دهه‌ی متفاوت کتاب‌فروشی‌های شکسپیر و شرکای خود را افتتاح و آنجا را به یکی از شناخته‌شده‌ترین کتاب‌فروشی‌های دنیا تبدیل کردند. محمد‌رحیم شربت ملکی 72 ساله نیز با همان ایده جرج پای به میدان گذارده است. با 72 سال سن، راوی صادقی است از عشق‌ورزی‌اش به دنیای کتاب. می‌گوید همه این ماجرا‌ها، برای رضای خدا و شادی روح پدر و مادرش انجام شده است. ملکی از سال‌هایی می‌گوید که این مغازه کتابفروشی بوده اما با دیدن کاهش قدرت خرید مردم دلش به درد آمده است. مردمی که برای خرید کتاب می‌آمدند اما با دیدن قیمت‌ها نمی‌توانستند، آن را خریداری کنند. بیشتر شب‌ها با دیدن آن‌‌ها با اشک می‌خوابید. همین بغض باعث شد، کتابفروشی را پایگاه امانت کتاب رایگان کند. تا مخاطبان به رایگان امانت بگیرند. این‌جا باغی از کتاب است که با بیش از یکصد هزار جلد کتاب کاربران را به گذشته‌ها و آینده خواهد برد؛ سرزمینی که با سایر مکان‌های فرهنگی پدیگر متفاوت است‌ “باغ‌کتاب‌ملک” تنها کتابخانه‌ای است که به شما بدون هیچ‌گونه حق عضویت و یا گرفتن کارت‌ملی، ۶ کتاب امانت می‌دهد تا هر آنکس دل در گرو علم و دانش دارد، بتواند به راحتی از اندوخته‌های این‌جا استفاده کند و اگر از شهرستان آمده باشد، نیز  می‌تواند ۸ کتاب به امانت ببرد.‌ ‌

یک چرخه جذاب که به گفته آقای ملک در دنیا بی‌مثال است. او می‌گوید: «مردم کتاب اهدا می‌کنند، ما کتاب‌ها را در قفسه‌ها می‌چینیم و شما کتاب امانت می‌گیرید.» یک چرخه ساده ولی تأثیرگذار که توانسته در مدت‌زمان کوتاهی طرفداران زیادی جذب کند.

این‌جا پر است از حال خوب، از عشق و محبتی که بی‌دریغ بین آدم‌ها برای گسترش فرهنگ ردوبدل می‌شود.‌ انگار خانواده‌ای بزرگند که در اوج دوستی کنار هم جمع شده‌اند. بیش از نیمی از کتاب‌های این مکان‌فرهنگی اهدایی مردم است و همه می‌توانند به تعداد کتاب‌ها اضافه کنند.‌ هیجان‌انگیزترین قسمت این باغ‌کتاب، باز بودنش در هفت روز هفته است. حتی جمعه‌ها که مرکز خرید ولنجک تعطیل است، راهی اختصاصی، شما را به این محل خواهد رساند.‌ حال خوب باغ‌کتاب‌ملک را باید رفت تا فهمید و شاید نتوان با کلمات این مکان دوست‌داشتنی را توصیف کرد.‌‌ در حین گفت و گو ما را با قهوه ناب مهمان می‌کند.

خسروی ، عبدالرسول. « عشقی نهفته در پستوی کتابفروشی‌ها از رهگذر کتابخانه باغ ملک؛ بخش اول: باغ کتاب ملک، همراه با قهوه و گپی دوست‌داشتنی». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزناشماره91  ،29دی‌ماه ۱۴۰۲.

 

IMG-20240108-WA0005.jpg

IMG-20240108-WA0007.jpg

IMG-20240108-WA0012.jpg