کد خبر: 23485
تاریخ انتشار: یکشنبه, 22 فروردين 1395 - 09:57

داخلی

»

برگ سپید

وقتی نیچه گریست

پریسا پاسیار
وقتی نیچه گریست

 

 

اگرچه بحث اصلی«وقتی نیچه گریست»به روان درمانی اگزیستانسیال مربوط است و در پشت جلدکتاب هم به ژرفای وسواس‌های فکری اشاره شده است،اما من پیش از هرچیز مایلم دست مخاطبان برگ سپید را بگیرم تا با هم به اتاق مطالعه نسبتاً تاریک دکتر برویر برویم. چند لحظه‌ای در کنار پرده مخمل زرشکی ضخیم،پیش روی پنجره بزرگی که یک ضلع اتاق را در برگرفته و فاصله میان شیشه داخلی و خارجیش در روزهای سرد و ابری وین با بالشتک های کوچک پر شده است،بایستیم،سپس از کنار میز تحریر بزرگ چوبی که توده کتاب‌های باز رویش انباشته است، بگذریم و در حالی که گل های آبی رنگ و عاج فام قالی کاشان زیر پاهایمان را پوشانده است، سه ضلع دیوار را که با قفسه هایی پر از کتاب های جلد چرمی تیره از زمین تا سقف چیده شده‌اند، تماشا کنیم. به نظرم هیچ کتابداری نیست که کتاب حاضر را در دست بگیرد و به توصیف این تصاویر که رسید، چند لحظه‌ای مکث نکند. همین آقای حافظیان خودمان هم زمانی که کتاب را خوانده، از کتابخانه‌هایش نگذشته است. مدتی پیش در لابه‌لای ورق پاره‌هایم یادداشتی از دومین نشست کتابداران فردای ادکا در ششم آذر 1387 پیدا کردم و دیدم که ایشان در سخنرانی‌شان وقتی می‌خواستند از نقش مهم کتابخانه در موفقیت افراد صحبت کنند، به روزهای کودکی اروین یالوم نویسنده «ونیچه گریه کرد» اشاره کرده‌اند. روزهایی که به دوچرخه‌سواری تا کتابخانه مرکزی شهر و بلعیدن کتاب‌های کتابخانه، مخصوصاً A تا Z بخش سرگذشتنامه‌ها طی شده است.

 

خوب است همین جا بگویم که کتاب حاضر نخستین بار در ایران در سال 1381 با ترجمه مهشید میرمعزی از زبان آلمانی با عنوان «ونیچه گریه کرد» منتشر شد. اما من ترجمه سپیده حبیب را خوانده‌ام که برگردان از زبان انگلیسی (زبان اصلی اثر) است و یک سال پس از ترجمه پیشین، با عنوان «وقتی نیچه گریست» به بازار آمد.اشاره به این مطلب را از آن جهت مهم می‌دانم که در حین مطالعه وقتی به طور اتفاقی با نقل قول‌هایی از این کتاب در شبکه‌های اجتماعی روبرو شدم، نمی‌توانستم جمله‌های به‌اشتراک گذاشته شده را عیناً در کتاب بیابم. مخصوصاً در یک مورد ویژه از قول نیچه در ترجمه سپیده حبیب «ناامیدی» بهایی تلقی شده است که فرد برای خودآگاهی می پردازد اما در ترجمه از زبان آلمانی، این «افسردگی» است که بهایی برای شناخت خود انگاشته می‌شود. اگرچه ممکن است این دو مفهوم به یکدیگر نزدیک به نظر برسند، اما وقتی با یک جستجوی ساده در گوگل با مطالبی روبرو شویم که از منظر روانشناسی ناامیدی را تنها یکی از نشانه‌های افسردگی و زیرمجموعه‌ای از آن معرفی می‌کنند، معنای واژه از اهمیت بیشتری برخوردار می شود. مثلاً وقتی بدانیم که جستجو در مدلاین برای «سرطان و ناامیدی» 98 مقاله و «سرطان و افسردگی» 918 مقاله را بازیابی کرده است، بیشتر متوجه تفاوت معنای جملات ترجمه‌شده خواهیم شد.

 

دوست دارم به صحبت‌های آقای حافظیان یک صحنه دیگر را هم اضافه کنم: لحظه‌ای که یالوم در کودکی، با گوش‌های ورم‌ کرده از بیماری اوریون، اولین کتاب در زندگیش را هدیه می‌گیرد. دلم می‌خواهد آن توصیف «ورق زدن، بلعیدن تصاویر و بالاخره خواندن جزیره گنج» را در این نوشته بگنجانم. من حسی که در کلمات «در عرض چند دقیقه درد بناگوش‌های ورم‌کرده فراموش شد؛ از تخت کوچکم در گوشه اتاق غذاخوری آپارتمانمان که سوسک از در و دیوارش بالا می‌رفت و در طبقه بالای مغازه خواربارفروشی پدر قرار داشت، به دنیای سحرآمیز رابرت لوئیس استیونسن قدم نهادم» را بسیار دوست می‌دارم و به طرز عجیبی با «آن دنیا را دوست داشتم؛ به آن نقل مکان کردم و حاضر نبودم ترکش کنم. کتاب که تمام شد، بی‌معطلی به صفحه اول برگشتم و از نو شروع کردم»، ارتباط برقرار می‌کنم.

 

به نظرم اصلاًخواندن این کتاب از منظر کتابدارانه حال و هوای دیگری دارد. آنجا که نیچه در گفتگو با برویر تاکید می‌کند که «برای اینکه به دزدی ادبی از خود متهم نشوم، بدانید که این جمله را فی‌البداهه از خود نگفتم، بلکه از کتاب دیگرم، دانش طربناک، اقتباس کردم»، من بی‌درنگ به یاد سخن هفته چند شماره قبل (شماره 269) آقای عمرانی در لیزنا می‌افتم. از آن گذشته فکرش را بکنید در وین سال های 1880 کافه‌ای وجود داشته باشد که 80 مجله پزشکی را آبونمان است. به نظرتان فوق‌العاده نیست؟ کاری که حس  می‌کنم نه تنها کافه‌های امروز، که کتابخانه‌های دانشگاهی هم به خوبی از عهده‌اش برنمی‌آیند. همین یک اشاره کافی است که متوجه باشیم در چه کانتکستی قرار داریم و حس کنیم که حضورمان به هیچ‌وجه در یک فضای بی‌هویت برای وقت‌گذرانی و غذاخوردن عجله‌ای نیست. فضا به مکان تبدیل شده است. محل گفتگو و تفکر است و بعدها که به آن برگردیم، ذهن با کلیدواژه‌های معنادار آن را به خاطر خواهد آورد.

 

برای من این کتاب از منظر مفهوم اطلاعات هم حرف‌های جالبی دارد. از همان لحظه که فروید مبهوت اتاق مطالعه دکتر برویر شده است و با شگفتی درباره «فرستادن آن همه اطلاعات به مغز از روزنه سه میلی‌متری وسط عنبیه» صحبت می‌کند و برویر با جمله «عصاره تغلیظ شده و تصفیه شده شوپنهاور و اسپینوزا، از طریق مردمک چشم و از مسیر عصب بینایی، به بخش پس سری مغز ما منتقل می‌شود»، او را تایید می‌کند تا جایی که نیچه از یک موقعیت و یک داده مشخص و رسیدن به دو واقعیت متفاوت حرف می‌زند، من رد پای رشته خودمان را می‌بینم اما حس می‌کنم مطالعاتم برای تفسیر آنها ناکافی است. عجز اندیشه و بیانم را وقتی بیشتر احساس می‌کنم که برویر از بخاری‌پاک‌کنی‌های ذهن می‌گوید و سعی می‌کند منشأ علائم بیماری را در نخستین نمود علامت ردیابی کند اما نیچه کشف می‌کند که در جستجوی علت بیماری نه خود علامت، که «معنای» آن مهم است. وقتی نیچه می‌گوید «ما باید به معنا بنگریم. علامت، چیزی نیست جز پیام‌آوری که پیغام ترس را از درونی‌ترین قلمرو انسانی به سطح می‌آورد» و «شاید علائم، پیام‌آوران معنی‌اند و تنها زمانی ناپدید می‌شوند که پیامشان دریافت شده است»، من به یاد نظریه ریاضی اطلاعات و انتقال پیام از فرستنده به گیرنده در کانال ارتباطی با همه نوفه‌هایش می‌افتم و اینکه شانون سعی داشت با اندازه‌گیری مقدار بیت‌های منتقل‌شده، اطلاعات را اندازه‌گیری کند. به نظرم حرف نیچه تا حد زیادی به نظریه معناشناختی اطلاعات نزدیک است. در کتاب درآمدی بر اطلاع‌شناسی دکتر حری می‌خوانیم که «اطلاعات در نظریه معناشناختی، برخلاف نظریه ریاضی که به نمادها و بسامد آنها توجه دارد، به درونمایه و مضمون نمادها و اینکه آنها چه چیز را نمادینه کرده‌اند، می‌اندیشد». حس می کنم بعد از خواندن «وقتی نیچه گریست» خیلی بهتر می‌فهمم که وقتی از معنا حرف می‌زنیم، از چه مفهومی صحبت می‌کنیم. آنجا که بحث به این سئوال می‌رسد که آیا «کاری که ببینده‌ای ندارد، می‌تواند معنادار باشد؟» به نظرم همان بحث اطلاع بودن اطلاعات با توجه به وضعیت ذهنی دریافت‌کننده و یا فارغ از ذهن دریافت‌کننده مطرح است. از من نخواهید که این بحث نظری را بیشتر باز کنم که آرزو داشتم می‌توانستم اما دانسته‌هایم برای بیشتر گفتن در این زمینه بسیار اندک است. با این حال اگرچه یالوم از قول برویر لذت مورد مشاهده بودن را چنان عمیق مطرح می کند که حتی رنج حقیقی از کهنسالی را، هراس از ادامه دادن زندگی بدون مشاهده‌گر می‌داند، میلان کوندرا در کتاب‌های جاودانگی و هویت از غیبت شیرین نگاه‌ها صحبت می‌کند و از اینکه دوربین‌ها حتی در شکم مادر نیز دست از مشاهده انسان برنمی‌دارند، گلایه می‌کند.

 

بحث اصلی کتاب برای من نظیر همان حرف‌هایی است که در یک صبح پاییزی از زبان یکی از مدرسان خوب رشته در کلاس شنیدم. تصور کنید که در چند قدمی موفقیتی دیگر ایستاده باشید، همین روزها است که استاد تمام خطاب شوید و ناگهان با احساس یأس عجیبی مواجه شوید. تمام آن مقاله‌های علمی-پژوهشی، راهنمایی پایان‌نامه‌ها، کتاب‌هایی که نوشته‌اید و تلاش‌هایی که کرده‌اید، دیگر آنقدرها هم هیجان‌انگیز به نظر نرسد. اما وقتی که می‌گویید تصمیم دارید بازنشسته که شدید، عکاسی را به طور جدی دنبال کنید، دانشجویانتان از برقی که به چشمانتان می‌آید، لذت ببرند. به یاد موخره کتاب افتادم که یالوم از پاسخ دادن به عطش خود به قصه گویی با وارد کردن قصه های چند پاراگرافی به متن درسنامه های تخصصی روانشناسی گفته است و موفقیت کتاب هایش را مدیون آن می داند، زیرا معتقد است دانشجویی که بداند درست سر پیچ، داستانی یکی دو صفحه ای در انتظارش است، مشتاقانه سختی مطالعه اصول نظری و پژوهشی را به جان می خرد. شبهنگام همان طور که فکر می کردم آیا ممکن است بتوان میان متون کتابداری و عکاسی نیز رابطه معناداری برقرار کرد، به صفحه ای از کتاب رسیدم که نوشته است «قله، نقطه اوج صعود زندگی است! ولی ایراد قله‌ها این است که انسان را به سراشیبی می‌اندازند. بر این قله، همه زندگیم را به تماشا نشسته‌ام و این چشم‌انداز برایم دلپذیر نیست» و چند صفحه بعد ‌خواندم «اوایل هیجان یک موفقیت جدید تا ماه‌ها با من بود ولی به تدریج این زمان کوتاه شد و به هفته‌ها، روزها و حتی چند ساعت رسید تا این که در حال حاضر این احساس چنان تبخیر می‌شود که حتی به پوستم هم نفوذ نمی‌کند. اکنون معتقدم هدف‌هایم ریاکارانه بوده، هرگز سرنوشت حقیقی پسر امیدهای بی‌کران را رقم نمی‌زد. گاه احساس گم‌گشتگی می‌کنم: اهداف کهنه، دیگر کارساز نیست و استعداد ابداع هدف‌های نو را هم از دست داده‌ام. وقتی به جریان زندگی‌ام می‌اندیشم، حس می‌کنم مورد خیانت و نیرنگ واقع شده‌ام، درست مانند این که درگیر طنزی آسمانی شده یا در تمام زندگی، با نوایی ناموزون رقصیده باشم».

 

دلم می خواهد برای شرح گفتگوها و اتفاق‌هایی که بین برویر و نیچه رخ می‌دهد و اینکه چگونه برویر می‌تواند از میان اندیشه‌های انتزاعی و سر در آسمانی نیچه راهی زمینی برای تسکین خود بیابد، به خود کتاب ارجاعتان بدهم و بخواهم که لذت خواندن متن اصلی را بر تفاسیر من ترجیح دهید. از میان بحث‌های برویر و نیچه یک «بشو آنچه هستی» در ذهن من باقی مانده است و لحظه‌ای که دکتر برویر کبوترانی را که برای آزمایش‌های پزشکیش نگهداری می‌کرد، در جلوی پنجره آزاد می‌کند. من در قالب یکی از کبوتران گرچه گیج و مبهوت، به پرواز درمی‌آیم. حال سبک خوبی است. یوزف برویر که محو تماشای نام خودش روی لوح برنجین مطبش می‌شود، من هم برای آخرین بار پارتیشن محل کارم را مرور می‌کنم. او که سوار قطار می‌شود و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد، من هم در ایستگاه اتوبوس نزدیک کتابخانه می‌نشینم و برگ‌های زرد و نارنجی درختان پاییزی را تماشا می‌کنم و از خنکای باد ملایمی که موهای ریخته بر پیشانیم را جا به جا می‌کند، لذت می‌برم. تو گویی توما در بار هستی میلان کوندرا است که همسرش ترزا بالاخره رفته و سبکی وصف‌ناپذیری از رفتنش حاصل آمده است. برویر فکر می‌کند بار بعدی که به وین سفر کند، لوح و مطبش دیگر وجود خارجی نخواهند داشت، سنگ‌ها و آجرهای طبقه دوم برجای خواهند بود ولی دیگر به او تعلق نخواهند داشت و مطبش به زودی عطر حضور او را از دست خواهد داد. گویی هیچ یک برای موجودیتشان، نیازی به او نداشته‌اند. او بی‌اهمیت و قابل تعویض است. دلم می‌گیرد. به تمام کسانی فکر می‌کنم که مدت‌ها در کنارشان کار کرده‌ام اما رفتن و جابه‌جایی‌شان انگار تاثیر چندانی بر روند هیچ کاری نداشته است. تنها گاهی یادآوری حضورشان لبخندی کوتاه بر لبانم می‌آورد. آنها رفته‌اند، کارها به دست دیگران گاهی کمی بهتر و گاهی کمی بدتر انجام شده است. حتی پیش آمده که تمام کار حذف و برنامه دیگری جایگزین گردد. خوب که نگاه می‌کنم انگار اصلاً طبیعت کار همین است که بتواند انعطاف‌پذیر و قابل تعویض باشد. فکر کردن به قابل تعویض بودن انسان‌ها آزارم می‌دهد. اینکه وجودت برای اجرای نمایش ضروری نباشد، ناامیدکننده است. با این حال به نظرم همین ترس از تعویض‌پذیری است که گاه باعث می‌شود آدم‌ها برای حفظ جایگاهشان رفتارهای مستبدانه‌ای پیش بگیرند، مجیز بالا دستی‌هایشان را بگویند و یا گوش به فرمان اجرای اموری شوند که در درست بودنشان مرددند. برویر تصمیم درستی گرفته است. او تنها یک بار زندگی می‌کند. زندگی‌ای که ممکن است تا ابد تکرار شود و کم‌حسرت‌ترین تصمیم همان است که بتوان انتخابش کرد. به گمانم این تنها راه است برای آنکه وقتی به پایان زندگی می‌رسیم، احساس کنیم آنچه رخ داده بهنگام بوده است.

 

یالوم در این کتاب از قول نیچه چند جمله کلیدی نقل می‌کند: «تا زنده‌ای، زندگی کن! اگر زندگیت را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند، نمی تواند بهنگام بمیرد». «آیا زندگی خودت را زیسته‌ای؟ یا با آن زنده بوده‌ای؟ آیا آن را برگزیده‌ای؟ یا زندگی‌ات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست می‌داری؟ یا از آن پشیمانی؟ این است زندگی را به کمال دریافتن».«خوب زندگی کردن یعنی ابتدا آنچه ضروری است اراده کنی و سپس آنچه را اراده کرده‌ای دوست بداری».

 

در میان همه این جمله‌ها، آن «بهنگام مردن» بیش از همه من را تحت تاثیر قرار می‌دهد و پررنگ‌ترین تصویری هم که با خودش به ذهنم می‌آورد، تصویر پوری سلطانی در روز دوم کنگره متخصصان علم اطلاعات است. درباره‌اش حرف‌های خوبی نوشته‌اند. من چیزی ندارم که به مطلب آقای عمرانی و دکتر افشار اضافه کنم. همان حس است، حضوری از نوع دیگر در میان کتابدارانی که سال‌های سال با عشق راه را برایشان روشن کرده بود. دامن‌کشان از میان ساختمان آجری کتابخانه ملی می‌رفت و شبیه آن بود که حرف‌هایش در شب بخارا را یک بار دیگر در گوش همه آنها که از سراسر ایران آمده بودند، بی‌آنکه بدانند قرار است شاهد میهمانی خداحافظی باشند، زمزمه می‌کرد. از عشق به مردم سرزمینش می‌گفت و اینکه کتابخانه ملی را مانند بچه‌اش دوست دارد و هنوز هم دلش برایش می‌تپد و شور می‌زند. اگرچه یادآوری شب پوری سلطانی که به همت بخارا در خرداد 94 برگزار شد، این بحث را به خاطر می‌آورد که از نظر منتقدان، بیش از آنچه که باید در مراسم به صحبت از همسر ایشان پرداخته شد اما من دلم می‌خواهد بدانم که پوراندخت سلطانی زندگیش راچگونه زیست و آن را چگونه برگزید که سرنوشت حاضر شد یاد یار مهربانش را یک بار دیگر در پس همه این سال ها از زیر تمام آن سروهایی که کاشتند تا پنهانش کنند، در قامتی بلند بیرون بیاورد و زنده کند؟! ما اهالی کتابخانه ملی درآن نه شب آبان ماه که خبر حال نامساعدایشان در لیزنا منتشرشد، خط به خط نامه‌های کیوان را از مجله بخارا خواندیم و با حال خوب آن نامه‌ها برایش دعا کردیم. نامه آخر را درساعت یک و بیست دقیقه شبی خواندیم که آفتاب صبحش خبر رفتن پوری را آورد. وقتی از آن نامه آخر -که اتفاقا در گوشه‌اش ساعت یک و بیست دقیقه نیمه شب یادداشت شده بود-«امشب را با این امید می‌خوابم که فردا بهتر ازامشب، و پس‌فردا بهتر از فردا ببینمت، همان‌طور که ما سعی می‌کنیم عظمت انسانیت را در بهورزی همه مردم بجوییم» را می‌خواندم، هیچ تصوری نداشتم که «پس‌فردا» همان یکشنبه‌ای است که پوری سوار بر کجاوه‌اش برایمان دست تکان خواهد داد و -چه کسی می‌داند شاید- به سمت حجله‌ای خواهد رفت که سال‌های سال کسی در آن به انتظارش است.

 

زندگی حرفه‌ای خانم سلطانی این پندار را قوت می‌بخشد که کتابخانه ملی و کتابداری ایران «ضروری است» زندگی ایشان بوده است. آن را اراده کرده و دوست داشته است. همین کتابخانه‌ای که تصور کردم برای رها شدن از آن کبوتری از کبوترهای دکتر برویر باشم. همین جا محل «شدن آنچه هست» پوری سلطانی بود. از سوی دیگر وقتی شیفته سلطانی در مراسم چهلم به زیبایی خاطرات آن خواهر و دو برادری را بازگو کرد که خانم سلطانی در روزهای زندگی در انگلیس مراقبتشان را برعهده داشت و اشاره کرد که در روزهای آخر بهوش بودنش تماس تلفنی از سوی آنها، بعد از حدود پنجاه سال، خبر از سفر به ایران داد و لبخند را بر چهره پوری پررنگ تر و پررنگ‌تر کرد؛ و نیز زمانی که فهمیدم در واپسین روزهای زندگی، ویرایش نهایی و ابهام‌های مصاحبه تاریخ شفاهی نیز باحضور خود خانم سلطانی تصحیح شده است، حسی غریب پیدا می‌کنم که پوری سلطانی باید «بهنگام» زیسته باشد و در راه تحقق خویشتن قدم برداشته باشد. یادآوری همان چند جمله کوتاه هم که در مراسم بزرگداشتش در کتابخانه ملی در اسفند 93 بیان کرد، همین حس را می دهد که او ظرفیت زندگیش را تا آخرین لحظه تمام و کمال زیسته است و حتی در لحظه‌هایی که نفس کشیدن راه بیرون آمدن کلمات را سخت کرده، جمله‌هایی را ادا کرده است که می‌اندیشید می‌بایست بیان شود. شواهد به گونه‌ای است که بتوان حس کرد او هیچگاه آن زندگی را نزیست که برایش مقرر شده باشد و همواره آزادیش را با همه خطرهایی که داشته، طلب کرد. همین باعث می‌شود که فکر کنم حتی اگرتمام مراسم روز بزرگداشتش را مثل لحظه ورود که چند دقیقه متوالی به احترامش ایستادیم و کف زدیم و او با آن چشم‌های شاداب و صورت پرمهر تماشایمان کرد، به کف زدن‌هایمان ادامه می‌دادیم، باز هم نمی‌توانستیم قدردان زندگانی به کمال دریافته او باشیم.

 

صحبت درباره این کتاب را با گریزی به شخصیت لوسالومه که تصویرش روی جلد کتاب در کنار نیچه مشاهده می‌شود و در تخیل یالوم آشنایی نیچه و برویر به اراده او صورت گرفته است، به پایان می‌رسانم. او که در ذهن من از همان جنس سابینا در بارهستی و کم و بیش بتینا در جاودانگی است، به نظرم بیش از هرکس دیگری سعی داشت به «بشو، آنچه که هستی» نیچه تحقق بخشد. اما در تمام ماجرا، نیچه در نامه‌هایش و گفته‌هایش، پرعتاب‌ترین سخنانش را چون تازیانه‌ای بر روح او وارد می‌کند و این دردناک‌ترین حسی است که در تمام کتاب با آن مواجه بوده‌ام.

 

مشخصات اثر:

اروین یالوم. «وقتی نیچه گریست». ترجمه سپیده حبیب. تهران: کاروان، 1382. 464صفحه.

 

مطلب مرتبط: مامان و معنی زندگی

برچسب ها :
فائزه
|
Iran
|
1398/06/05 - 18:57
0
1
سلام.. من هر دو ترجمه رو تقزیبا خوندم و به نظرم ترجمه مهشید میرمعزی بهتر بود
Booda
|
Germany
|
1396/10/26 - 14:40
0
0
سپاس فراوان.
خیلی لذت بردم از شرح و معرفی کتاب. خیلی روان و زیبا نوشته بودید.
من تازه این کتاب رو خوندم. بسبار استفاده کردم و خیلی لذت بردم و بسیار آموختم.
طاها
|
Iran
|
1395/12/15 - 03:14
0
0
هیچ نوشته و برداشت و توصیفی به وضوح متن کتاب نمیرسه
پوریا
|
United Kingdom
|
1395/11/10 - 16:12
0
0
با درود
بالا خره کدوم ترچمه بهتره. خانوم میرمعززی یا حبیب؟
پاسخ ها
عسکری
| Iran |
1396/09/19 - 11:08
من خودم مترجم هستم و لیسانس مترجمی دارم و ترجمه خانم حبیب را بسیار می پسندم
سپیده
| Iran |
1395/11/20 - 16:09
اولین سوالی که به ذهن منم اومد همین بود
امیر عصارها
|
Iran
|
1395/03/27 - 16:13
0
1
کتاب رو خوندم. کتاب خوبیه، چیزی در حد زندگی در این کتاب جریان داره اما به نظرم همه چیز داره جز ادبیاتی که من دنبالش بودم.
اینجا:
http://paragraphha.blogfa.com/post-27.aspx
م-زارعی
|
Iran
|
1395/02/22 - 09:31
1
2
چند سالی است در میان روزمرگی های کتابدارانه ام، کاملا اتفاقی به نوشته های کتابداری میرسم که تک تک جملاتش را دوست دارم، درست مثل کلاس درسی که عاشق آن هستم دوست ندارم به پایان برسد . تا حدی که گاهی دوباره و گاهی چند باره از اول می خوانم و لذت می برم.
بماند که من استاد حری را به واسطه نوشته های ایشان شناختم و با توصیف های ایشان درسوگش گریستم.
در وصف این قلم زیبا جز خسته نباشید کلام دیگری ندارم .
افسون ثابت پور
|
Iran
|
1395/02/19 - 10:31
0
2
درود بر شما خیلی تاثیرگذار بود.
رویا مکتبی
|
Germany
|
1395/01/23 - 09:20
0
5
پریسا عالی بود! تأثیری که از نوشته تو گرفتم بیشتر و بهتر از تأثیر متن کتاب بود!
کتابدار-1395
|
Iran
|
1395/01/23 - 09:12
1
4
باسلام به شما و از تصویر و شیبه سازی خوب . امیدوارم کتابداران علم اطلاعات و دانش شناسی امروز بتوانند چنین حسی را در خود ایجاد کنند چرا که با این احساسات است که می توان در این حوزه خدمت کرد .
حسینی الهه
|
Iran
|
1395/01/22 - 12:16
0
6
درود بر این تفکر خلاقانه در ترسیم این شبکه معنایی و پیوند عناصر داستان و جامعه علم اطلاعات :-)
خواهشمند است جهت تسهیل ارتباط خود با لیزنا، در هنگام ارسال پیام نکات ذیل را در نظر داشته باشید:
۱. از توهین به افراد، قومیت‌ها و نژاد‌ها خودداری کرده و از تمسخر دیگران بپرهیزید و از اتهام‌زنی به دیگران خودداری نمائید.
۲.از آنجا که پیام‌ها با نام شما منتشر خواهد شد، بهتر است با ارسال نام واقعی و ایمیل خود لیزنا را در شکل دهی بهتر بحث یاری نمایید.
۳. از به کار بردن نام افراد (حقیقی یا حقوقی)، سازمان‌ها، نهادهای عمومی و خصوصی خودداری فرمائید.
۴. از ارسال پیام های تکراری که دیگر مخاطبان آن را ارسال کرده اند خودداری نمائید.
۵. حتی الامکان از ارسال مطالب با زبانی غیر از فارسی خودداری نمائید.
نام:
ایمیل:
* نظر: