کد خبر: 42899
تاریخ انتشار: سه شنبه, 02 دی 1399 - 19:15

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

خودم به خودم سوت می‌کشم!

منبع : لیزنا
حمید محسنی
خودم به خودم سوت می‌کشم!

حمید محسنی، مدیر نشر کتابدار: پیمان هوشمندزاده حکایتی را در کتاب "لذتی که حرفش بود: شش تک‌نگاری دربارۀ زیستن و دیدن " نقل می‌کند که داستان الان من هست. هر جا رسیدم کتاب‌های پیمان را معرفی کردم. هم کوتاه و مختصر است و هم زاویۀ دید جالبی دارد که برای زیستن و دیدن به آن نیاز داریم. هر کس یک جور از لذت می‌گوید! مصداق "تورقی و درنگی و گوشۀ چمنی" هم هست. هر صفحه‌ای را که تورق کنی، اول، وسط یا آخر، درنگ و درینگی دارد و چمن‌زار است! پیمان قبل از این که نویسنده باشد، عکاس است و اهمیت زاویۀ دید و رابطۀ آن با درنگ و درینگ و چمن و چمن‌زار و زاری را می‌داند؛ اصلا پارادایز علمی با همین درینگ‌درینگ، دشت حاصل‌خیز و چمن‌زار رابطۀ مستقیم دارد؛ یعنی خود خودش است. که برخی پیدایش کردند و نوش جان‌شان؛ چشم حسود کور!؟ مثل هاکسلی، دانشمند هم‌عصر داروین نباشیم که پس از خواندن کتاب منشاء انواع داروین فریاد کشید:

حماقت را ببین. چرا من تا به حال به این فکر نیفتاده‌ام. (نقل در: برایسون، ص. 487)

البته هاکسلی از مدافعان داروین بود و این جوری خواست از داروین تشکر کند که خب، گاهی غلط‌انداز است؛ و همین تشخیص مرز بین نقد و تعریف و تشکر و فحش و غیره را کمی سخت می‌کند که آدم باید احتیاط کند. بهترین کار این جور مواقع این است که پای لرزش بنشینیم و وارد دعوا نشویم؛ وقتی چیزی نوشتیم باید منتظر نقد خوب و بدش هم باشیم که هر دو قابل تشخیص است! یعنی جامعۀ علمی می‌فهمد و زیاد نباید نگران بود؛ نقد کردن و نقد شدن هر دو خوب است و باید به استقبال آن رفت. بخصوص نقدهای خوب و منصفانه‌ که جان آدم را حال می‌آورد و پدر صاحب بچه را در می‌آورد که حواسش باشد. به نمونه‌هایی از نقدهای خوب بعدها اشاره می‌کنیم.

اصلا کتاب‌های خوب را باید خواند و اندیشه‌های ناب آنها را متناسب با بافت کشورمان، تا حد ممکن معرفی کرد، بخصوص اگر با نگاه انتقادی باشد و آدم را به درنگ و گوشه‌ای و تورقی فراخواند. منتظر این جور نوشته‌ها هستیم.

"لذتی که حرفش بود" را که بخوانید گاهی فکر می‌کنید چرا خودتان آن را ننوشته‌اید. اما موقع خواندن یادتان می‌رود و حس می‌کنید که اصلا خودتان آن را نوشته‌اید! حس خوبی که در مطالعۀ خیلی از کتاب‌ها داریم و با نویسنده همراه می‌شویم. البته هستند کسانی که به دلیل معلوم و نامعلوم گوش‌آزارند و سوت می‌زنند، هنگام نقد یا نوشتن. شاید عادت دارند، یا اصلا همین‌جوری؛ مثل دخترم رها که یکی دوبار در یک مهمانی همین کار را کرد و در پاسخ به امر و نهی دیگران می‌گفت: به شما چه؟ خودم به خودم سوت می‌کشم! شاید از آن بدتر، برخی سکوت می‌کنند، نه این که ساکت باشند، منظورم آن نوع سکوت‌هایی است که می‌خواهند دیگری را ساکت کنند. پیمان هوشمندزاده چه زیبا و ماهرانه یکی از آنها را دید و توصیف کرد.

راستش زمانه‌ای شده که بیشتر نویسندگان و محققان ایرانی، و شاید هم الان خودم، داریم به خودمان سوت می‌زنیم و نگران کسی یا جیزی، حتا خود خودمان نیستیم. یاد آن هم‌محلی افتادم که در دعوایی با همۀ اهل محل رعایت اختصار را کرد و فحش خود را از دم نثار پدر و مادر همه می‌کرد به جز یک نفر که اول از همه استثنا می‌شد؛ آغازش این بود: به جز فلانی ....؛ چیزی شبیه هر نظریه، مدل یا فرضیۀ علمی که معمولا به همین روش ساده چیزها را مدل‌سازی می‌کنند. ما هم در این ستون با همین قسمت علمی و کاربردی برخی از بد و خوب‌ها در زندگی و حرفه‌مان کار داریم که به آنها یک جور اشارۀ ضمنی یا پنهانی می‌شود.

به هر حال، کتاب هوشمندزاده فقط داستان نیست. درس علمی و حرفه‌ای نیز هست؛ خوبی‌اش این است که هر کدام اینها (درس یا داستان) را خودتان دوست داشتید و انتخاب کردید آن یکی را هم دارید؛ حالا اگر آن یکی را نداشتید این یکی را شاید داشته باشید؛ اصلا چند و چون داشتن و نداشتن به خودتان مربوط است و ما دخالتی نمی‌کنیم. این هم یکی از پیشنهادهای ما برای این ستون است تا آزاد باشید و پای ستون؛ شاید هم دست و سقف ستون. قدم‌تان روی چشم. البته یادم رفت: ستون که دست و پا و چشم ندارد! حالا اگر خواستید چشم ستون باشید، یا گوش آن، باز هم چشم؛ یعنی این چشم ما از اون چشم خوشحال‌تر. راستی، ستون ما از آن ستون‌هایی است که احساسات و عواطف دارد: یعنی خوشحال می‌شود، ناراحت می‌شود، گریه می‌کند، می‌خندد و دیگر احساسات و عواطف. البته تلاش‌مان این است که کسی را نیازاریم. اما خب، مثل هر خانواده ممکن است خواسته و ناخواسته کسی رنجیده شود که اول از همه موجب رنجش خود ما خواهد شد. کتاب "شاخ" و "ها کردن" از همین نویسنده هم خواندنی است.

حکایتی که اول کار می‌خواستم از هوشمندزاده نقل کنم این است:

دانشجوی همکلاسی داشتم در رشتۀ عکاسی که قد بسیار کوتاهی داشت. در تمرین زاویۀ دید عکاسی از نمایشگاه‌هایی که هر از چند گاه در حیاط دانشکده برگزار می‌شد همۀ همکلاسی‌ها که قدی متعارف و یا بلندتر داشتند خودشان را به زمین می‌چسباندند و یا می‌نشستند تا زاویۀ دیدی را انتخاب کنند که به طور طبیعی نداشتند. اما دوست کوتاه‌قدمان که به طور مادرزادی همان زاویۀ دید عالی مورد نظرمان را داشت که ما به دنبالش بودیم درست برعکس رفتار می‌کرد: همیشۀ بالای میز و صندلی، و یا گاهی نردبان و حتا خلنگ دوستانش بود تا زاویۀ دید بهتر و از بالا داشته باشد!  هر کدام ما به دنبال زاویۀ دیدی بودیم که نداشتیم!؟

چه ربطی به حکایت الان من دارد؟! شاید هیچی. فکر کردم چیز خوبی است! حس می‌کنم دست و پایم را گم کرده‌ام در این چمن‌زار که آقای عمرانی و برخی از مشاورانش زیر این ستون برای من درست کرده‌اند! چند هزار تا یادداشت از 20 سال پیش تا الان دارم که هر کدام‌شان را از گوشه‌ای چیدم و حتا چهل تایی را تحویل آقای عمرانی دادم. با این حال ستو‌ن‌داری را به من سپرد. یعنی قرارمان این نبود. گول داستان "بلندخوانی"‌اش را خوردم که شرح آن را خودش در یادداشت شمارۀ صفر نوشت. حالا صفر چه جوری می‌تواند عدد باشد بماند! کتابی هم آقای زره‌ساز ترجمه کرده به نام "روش بلنداندیشی: تبیین و کاربردها در پژوهش‌های انسان‌محور" که حتما باید تورق‌اش بکنم. شاید از این تکنیک چیزی بفهمم. هم‌ز‌مان هم یک ستون تحویل آقای صابری داد. چند تایی هم که قبلا ساخته بود. بی‌خود نیست عمرانی است؛ لابد می‌داند چه کار می‌کند. حتما تو فکر سقف‌اش هم هست. اول ستون! ستون مهم است. در و دروازه و سقف بعدا! اصول کار همین است؛ فعلا هر کس می‌تواند از این ستون وارد شود و از آن ستون در! شاید هم فرج باشد! به هر حال، عمرانی است. همیشه خودش را به آدم‌ها، سختی‌ها، و چیزها، حالا هر چیز تحمیل کرده است؛ بعضی این جوری هستند.

این که من دست و دلم می‌لرزد به همین گوشه‌های "چمنی" مربوط است که از ستون کمی فاصله دارد. فعلا باید به همین ستون بچسبم تا دوستان یواش یواش بیایند درز در و پنجره‌ها را بگیرند، سقف آن را بی‌خیال! هر کسی باید برای خودش سقفی بسازد تا این ستون‌ها در کل کشور به هم وصل شوند. فعلا باید با چادری، پلاستیکی، حلبی، یا هر چیزی حل و فصلش کرد تا بلکه بعدا قصری شود برای همۀ ما. من که همۀ آرزویم هست. بخصوص وقتی می‌بینم دوستانی از ماوراءالنهر و این ور نهر هم هستند و سوت نمی‌زنند. یعنی سوت می‌زنند اما سوت تشویق است و شادمانی.

همین الان اطلاع و تذکر بدهم که "شنبۀ گذشته، فایلی در یک پوشه کنار یکی از همین ستون‌ها جا گذاشته شده است. از آن جا که پوشه یا فایل متعلق به نویسنده این یادداشت‌هاست که بر حسب اتفاق خود من هستم، هر دوی ما تقاضا داریم اگر کسی آن را پیدا کرده است لطفا با یکی از ما تماس بگیرد. چیز گران‌بهایی ندارد. محتوای یادداشت‌هایی است که هنوز چاپ نشده‌اند."

به خدا این عین اطلاعیه‌ای است که در 24 دسامبر 1950 گابریل گارسیا مارکز پیش‌بینی کرده است (ص. ۲۸۱). فقط مارکز آن موقع به جای فایل نوشته بود پوشه، و ستون را تاکسی نوشته بود که نوعی رمزنگاری خاص مارکز هست تا سندی باشد برای امروز من. جادوی مارکز که می‌گویند همین است. "کرانه‌های باختری" پر این جادو و جنبل‌های مارکزی است و نکته‌های کوتاه خواندنی. نزدیک 500 صفحه است، و هر یادداشت یکی دو صفحه یا خیلی زیاد 4 صفحه. همان چیزی که قرار ما برای این ستون هم هست؛ چیزی بین نقد و توصیف و گاهی آلوده به چیزهای خوب دیگر. مثلا مارکز می‌نویسد مجله تایم برای انتخاب "قدیس نیمه قرن" بین انشتین و چرچیل ماند. و در نهایت با تشکر از انشتین، چرچیل را مرد نیمۀ قرن اعلام کرد (ص. 29). بعد پیش‌بینی می‌کند که روزی در ایران هفته‌ها و روزها را هم نامگذاری می‌کنند تا فقط چیزهایی برجسته شود که برای مردم و مسئولان کشور اصلا مهم نیست! از بس همه چیز مهم است و دیگر مساله‌ای نیست، بهتر دیدند صرفه‌جویی کنند و مثل آن فحش بچه محل‌مان باشد! البته مارکز می‌گوید مجلۀ هفتگی خودمان با الگوبرداری از تایم کاندید خودش را معرفی کرد و انشتین با کمی اختلاف از چرچیل سر شد (همان) خود مارکز از تایم یعنی چرچیل حمایت کرد. چرا که آقای چرچیل از نظر "بشر" بودن بر آن فاضل یهودی سر است. به عبارت دیگر لیاقت لقب مرد نیمۀ قرن را دارد. چون همیشه "یک مرد انگلیسی بسیار عادی" بوده و مثل تعداد بی‌شماری از هم‌وطنان خود صرفا به کشور سلطنتی خود خدمت کرده است. (همان) لابد منظور مارکز این بود که لقب مرد نیمۀ قرن شایسته کسی است که بیش از همه به بقیه مردم شبیه باشد و اصلا نباید با آنها مو بزند! مثل همۀ دخترانی که برای لاغرتر و زیباتر نشان دادن خودشان چیزی حدود 10 کیلو به خودشان لباس و گن و زلم و زیمبو آویزان می‌کنند (همانجا، ص. 281) البته آن موقع علم و دانش اینقدر رشد نکرده بود که مغز و بدن اجاره داده شود تا هم فال باشد و هم تماشا. یا اصلا دور باد بخش‌هایی از مغز و بدن که به آن نیازی نیست. نمایش و شواهد کامل است و گواه آن آمار و ارقام تولید، نشر، و مصرف علم. فعلا باید در مصرف علم و دانش صرفه‌جویی شود تا بلکه کاستی‌ها جبران شود، و صادرات افزایش یابد. خدا را شکر، مدیران آموزش و پژوهش کشور، مدیران نشر و نهادهای مرتبط با اطلاعات و حتا دانشمندان و استادان ما، و سایر افراد و بخش‌ها اینجاش را خوب گرفتند، چسبیدند، هماهنگ بودند و واقعا همت کردند تا صادرات، با یک شیب نزولی در مصرف، افزایش یابد.

مثل من مضطرب نباشید و بنویسید. این همه ستون! اصلا اضطراب من در همین ستون‌داری است و نه خواندن و نوشتن. به قول شاملو که "همه لرزش دل و دستم از آن بود که عشق پناهی گردد، گریزگاهی نه! (اگر به جای عشق، ستون کاشته شود عاقلانه‌تر است؛ همیشه ستون به درد می‌خورد؛ ستون پنجم همیشه در ذهن‌تان باشد. با این حال، حتا گابریل گارسیا مارکز هم هشدار می‌دهد و می‌گوید زیاد نگران نباشید:

یکی از مشکلات بزرگ نوشتن، نگرانیِ بیش از حد است... نوشتن همیشه سخت است. آغاز نوشتن در صفحۀ سفید همیشه با اضطراب همراه است، همیشه نگرانید که چطور از کار در آید. (نقل در: رویای نوشتن. ص. 50)

البته مارکز همانجا نقل می‌کند:

کمی بعد از کسب جایزۀ نوبل، وقتی در مادرید از هتلش خارج می‌شد، روزنامه‌نگار جوانی خودش را به او رساند و تقاضای مصاحبه کرد. مارکز که از مصاحبه خوشش نمی‌آید، از این خانم دعوت کرد آن روز را با او و همسرش بگذراند. « او تمام روز با ما بود. خرید کردیم، همسرم چانه زد، ناهار خوردیم، قدم زدیم، صحبت کردیم؛ همه جا همراه ما آمد.» وقتی به هتل برگشتند و گابو خواست خداحافظی کند، آن خانم باز هم از او تقاضای مصاحبه کرد. گابو می‌گوید: «به او گفتم باید شغلش را عوض کند. او داستان کامل را در اختیار داشت، گزارش توی دستش بود.»

این جور آدم‌ها باید به قول مارکز با پژوهش و نگارش خداحافظی کنند. در غیر این صورت، باید خود زندگی‌شان چنان کیفیتی پیدا کند که ارزش نوشتن داشته باشد. چیزی که وودی آلن آن را به زیبایی در پاسخ به سوالی دربارۀ طنز توصیف کرده است:

این یکی از راه‌های کنارآمدن با زندگی است. مردم فکر می‌کنند شوخ بودن خیلی سخت است، ولی چیز جالبی است. اگر از عهده‌اش بربیایید، اصلا سخت نیست. انگار من به کسی که خیلی خوب نقاشی می‌کشد بگویم: «من اگر تمام روز مداد و کاغذ دستم باشد، نمی‌توانم آن اسب را بکشم. این کار از من برنمی‌آید، ولی این که تو کشیدی حرف ندارد.» طرف هم پیش خودش فکر می‌کند: «این که چیزی نیست. من از چهارسالگی کارم همین بوده.» کمدی هم همین‌طور است. ببینید، اگر از عهده‌اش بربیایید، اصلا چیز مهمی نیست. نه اینکه محصول نهایی مهم نباشد، بلکه فرایند کار ساده است. البته بعضی از آدم‌ها ذاتا شوخ‌اند و بعضی نیستند. این تفاوت طبیعت آدم‌هاست. (نقل در: رویای نوشتن، ص69)

کتاب "رویای نوشتن" هم یکی از آن کتاب‌های خوب و جذابی است که باید آن را خواند. چیزی حدود 20 تا مصاحبه درجۀ یک و حرفه‌ای با مارکز، وودی آلن، همینگوی و ده‌ها نویسنده بزرگ دنیا، و درس‌آموز برای کسانی که هم سرگذشت‌نامه و خاطرات دوست دارند و هم می‌خواهند نویسنده و پژوهشگر خوبی شوند.

راجع به ستون و ستون‌نویسی  دو پیشنهاد دارم: "نوشته‌های کرانه‌ای" را بارها و بارها و البته با دقت بخوانید؛ شوخ‌طبعی‌های مارکز، نقدهای او، داستان و روایت کوتاه او در این کتاب و نیز ترجمۀ مژده دقیقی عالی است، عالی. کتاب "لذتی که حرفش بود: شش تک‌نگاری دربارۀ زیستن و دیدن" از هوشمندزاده را هم بخوانید که حرف لذت‌ خواندن‌اش را قبلا بارها نوشتم و بعدها هم می‌نویسم. شاید هم صفحه به صفحۀ کتاب را خودم و همین‌جا برایتان خواندم. چه فرقی دارد؛ انگار شما خواندید. اصلا برخی از نکته‌های مهم کتاب‌ها را سفارش می‌کنم دوستان لیزنا اینقدر برایتان بخوانند تا سراغ کتاب خواندن نروید تا همین‌جا پای ستون باشید و اگر دوست داشتید خود ستون! دربارۀ کتاب "تاریخچۀ همه چیز" و برخی دیگر از کتاب‌های انتشارات مازیار و کتاب‌های دیگر هم خواهم نوشت.

گاهی به یک کتاب گیر خواهیم داد، گاهی به چند تا، گاهی به آدم‌های کتاب، به نویسنده‌ها، مترجمان، محققان، خود پژوهش، نوشتن، خودمان، شما، همین ستون، آن یکی ستون، اصلا خود ستون، سقف، دیوار، زمین، زمان، خلاصه هر چیزی می‌تواند باشد. کتاب "استعاره‌هایی که با آنها زندگی می‌کنیم" را بعدا معرفی می‌کنم. این کتاب نشان می‌دهد چگونه یک نویسنده، محقق، شاعر و حتا همۀ ما در زندگی روزانۀ خود به چیزی مثل "ستون" جان می‌دهیم و یا انسان جان‌داری را ستون می‌سازیم تا مفاهیم و اهداف خودمان را بار آنها کنیم. مثل همین ستون "تورقی و درنگی و گوشۀ چمنی" تا ببینیم!

 حمید!

منابع خواندنی:

  1. برایسون، بیل. (1389). تاریخچۀ همه چیز. ترجمۀ محمدتقی فرامرزی. تهران: انتشارات مازیار.
  2. رویای نوشتن: نویسندگان معاصر از نوشتن می‌گویند (1384). ترجمه مژدۀ دقیقی. تهران، جهان کتاب.
  3. مارکز، گابریل گارسیا. (1390). نوشته‌های کرانه‌ای. ترجمۀ بهمن فرزانه. تهران: ثالث.
  4. هوشمندزاده، پیمان. (1396).  لذتی که حرفش بود: شش تک‌نگاری دربارۀ دیدن و زیستن. چشمه

 

 محسنی، حمید (1399). «خودم به خودم سوت می کشم!». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 1. 2 دی 1399.