کد خبر: 43206
تاریخ انتشار: چهارشنبه, 15 بهمن 1399 - 09:41

داخلی

»

تورقی و درنگی و گوشه چمنی

آناتول فرانس دست در دست بابا

منبع : لیزنا
رزیتا بهزادی
آناتول فرانس دست در دست بابا

لیزنا؛ رزیتا بهزادی، داستان نویس: اوایل دهه شصت بود و زمان نوجوانی من. جنگ بود و ناامنی و فشار، اما شمال که عین جنوب درگیر نبود. با این همه خیلی‎‌ها درگیر کوپن و آژیر و پناهگاه و دربه‌درِ چهار لیتر نفت و گازوییل بودند و کم‌تر کسی دل و دماغ داشت که ادبیات را به‌طور جدی سرلوحه و دنبال کند.

ما هم بنا به بضاعت‌مان کتاب‌خانه داشتیم. خیلی بزرگ نبود، ولی توی همان قفسه‌ها بهترین نویسندگان ایران و جهان را آوردیم که بیایند کمی کنار ما زندگی بکنند. «دوقرن سکوت» و انواع «تاریخ ایران» بود. محمد حجازی و آقابزرگ علوی و جلال و هدایت هم تشریف داشتند. محاکمه دکتر مصدق و حضور سیمین خانم هم به‌راه بود. از خارجی‌ها، اغلب شاهکارهای کلاسیک جهان راهم داشتیم. ادبیات روس و فرانسه. و چه ثروتی از این بیش‌تر!‌  همان وقت‌ها به زعم خودم شاعر بودم و یک چیزهایی بلغور می‌کردم به اسم شعر.

این سرزمین فقط دو تا روزنامه سراسری داشت. کیهان و اطلاعات. پدر، «اطلاعات» را یک ساله آبونه بود. ولی به صفحه شعر نیم نگاه هم نمی‌کرد و من خیالم راحت بود. صفحه هم آن موقع پر بود از سیاه‌مشق‌های اولیه «حمیدرضا شکارسری»، «سعید بیابانکی» و «حمیدرضا شروه». شعرها را دور از چشم پدر و مادر می‌فرستادم برای روزنامه. خانواده درس‌محور بود و آرزوی «دکتر» و «مهندس» شدنِ فرزندان در اولویت بود. می‌گفتند که جماعت شاعر و هنرمند همگی مفلس بوده‌اند در طول تاریخ. می گفتند بهتر نیست آدم اول دکتر بشود و بعد با پولش برود دیوان شعرش را منتشر کند؟

همین شد که یواشکی‌ها پشت سر هم چاپ می‌شدند و بقیه خبر می‌آوردند برای خانواده. تبریک ها و به‌به و چه‌چه بود. اما به قلم شعر و شاعری دختر نوجوان شان مطلقا افتخار نمی کردند.

دوران خواندن «هانس کریستین اندرسون» و «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوبِ آذریزدی و «تن تن» و «دور دنیا در هشتاد روزِ ژول ورن» به سر رسیده بود.

داشتم بی حوصله می شدم کم کم که یک روز پدر آمد توی اتاقم. کتابی توی دستش بود. «دریای گوهر، جلد دوم، گردآوری دکتر مهدی حمیدی شیرازی». سه جلدی بود و ما جلد دومش را داشتیم. در صفحه تقدیم نوشته بود: «برای مریم نازنینم.» دوران نامزدی برای مادرم خریده بود. بعدها مادر گفته بود: «بابات خیلی زرنگ و رند بود. کتاب می‌خرید که همراه جهیزیه بیارم این‌جا و در نهایت بشه مال خودش. هیچ وقت اهل خریدن جواهر و زیورآلات نبود.» پدر گفت: «توی فهرست قصه‌ها، خیلی‌هاشون رو علامت زدم. دیگه می‌تونی اینا رو بخونی.»  هنوز هم جای تیک‌ها بغلِ داستان‌ها باقی‌ست. داستان‌ها و قطعات ادبی شاهکار خلقت بودند. «الینورا» و «گربه سیاه» از «ادگارآلن پو، «هدیه کریسمسِ اُ. هنری»، «اتللو» و  «لیلا، دختر ایرانی از آناتول فرانس.»  این داستان آخری خیلی عجیب بود. مردی عاشق دختر شرقی می‌شد و دختر، زیبا و پررمز و راز بود و حرف‌های خوش و آهنگین می‌زد. داستان را هر روز می‌خواندم. قبله آمال شده بود. شده بودم لیلا که مردک فرنگی برایش دل و دین از دست داده بود. برایش جان می‌داد. داستان به تعبیر امروز تعلیق داشت و قهرمانش نمی‌دانست در عالم رویاها و دست‌نوشته‌هایش سیر و سفر می‌کند یا واقعیت. اصلا لیلا مابه‌ازای خارجی داشت یا نه. ولی این لیلای خیالی که من بودم، توی عالم رویاها حسابی سیر و سفر می‌کردم. با خودم گفتم لابد این داستان از زیر دست پدر دررفته یا شاید مضمونش را فراموش کرده. آخر چه‌طور ممکن است؟ داستان که مثبت هجده هم نبود! لحظات شکوهمند عاشقانه‌شان را می‌خواندم و از خودم خجالت می‌کشیدم. شور عشق چه شیرین بود! جای لیلا توی دلم غنج می‌زد. لیلا بودم و راوی قصه از وجنات و افاضاتم حیرت زده بود. آخر بدبختی این‌جا بود که من و هم‌نسلانم خروجیِ دهه‌های «عشق ممنوع!» بودیم. آناتول فرانس و پدر دست به یکی کرده بودند که من هم بتوانم این جهان پر رمز و راز را در قصه تجربه کنم. بعدها که در عوالم مشتاقی و مهجوری و شیدایی یا به قول معروف دوران جهالت روزگار می‌گذراندم، اندرزگویی‌ها سر به فلک ‌کشید. چند سال قبل از پروازش یک روز کتاب را آوردم و نشانش دادم. علامت ها و برخی قصه‌ها را  نشانش دادم. لیلا دختر ایرانی را هم. گفتم: «بابا، تو بودی که اسباب سفر من رو به این جهان‌های زیبا و والا فراهم کردی.» لبخند زد. گفت: «یادم نمی آد.» گفتم: «همیشه بابتش بهت مدیونم.» گفت: «آلزایمر گرفتم ها!» گفتم: «اون روزا که هی نصیحت می‌کردی، توی دلم می‌گفتم  که تو مقصری. یه مقصر  دلچسب و موثر!»

بهزادی، رزیتا. (1399). « آناتول فرانس دست در دست بابا». ستون تورقی و درنگی و گوشه چمنی لیزنا: شماره 6. 15 بهمن 1399.